eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب کربلا...🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• اربابمـ...🍃 • میشود‌ نیمہ‌ شبے • گوشہ‌ بین‌ الحرمین • من‌ فقط‌ اشڪ بریز۾ • تو‌ تماشا‌ بکنے... :)😭🕊 یه‌چیزی‌فک‌کن...✨🌻 امسال‌اربعین‌برسۍ‌کربلا ‌2نصفہ‌شب‌برے‌بین‌والحرمین‌ بشینۍ‌رو‌بہ‌حرم‌اقامون‌حسین‌‌ خیر‌بشی‌بہ‌گنبد‌طلایی‌و... یہ‌دل‌سیر‌گریہ‌کنی. :)
سہ‌سـال‌ گـذشـت‌ از رفتنـت..💔 رحـم‌الله‌مـن‌یقـرا‌الفـاتحـه‌مع‌الاخلـاص‌والصلـوات
دلانہ✨ دهه محرم، دهه است. جناب حرّ يك شخص است اما حرّ شدن يك جريان ميباشد. در اين دهه بايد متحول شويم... ایت الله فاطمی نیا‌•.
* 🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲٠۱ 📕 گوشی قطع شده بود ولی من هنوز چهره‌ی راستین را روی صفحه می‌دیدم. دلتنگی‌ام بیشتر از قبل شد. دیدن و حرف زدن هیچ کمکی در رفع دلتنگی‌ام نکرد. تقه‌ایی به در خورد و آقا رضا وارد اتاق شد. با دیدن چهره‌ی من تاملی کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ گوشی را نشانش دادم و با بغض گفتم: –همین چند دقیقه پیش آقای چگنی پشت خط بود. ناباور جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت. –مگه میشه باهاش تماس گرفت؟ –نه، پری‌ناز خودش زنگ زد. دستپاچه گفت: –خب دوباره همون شماره رو بگیرید. شاید بشه دوباره باهاش حرف زد. حالش خوب بود؟ مایوسانه شروع به گرفتن شماره کردم. –خوب که نمیشه گفت ولی خب بدم نبود. شماره خط نمی‌داد و بعد هم پیغام خاموش است. –اون فکر کنم یه بسته سیم‌کارت داره، هر بار زنگ میزنه فوری خطش رو عوض می‌کنه. هیجان زده پرسید: –خب راستین چی گفت؟ نگفت کجاست؟ –نه، فکر کنم خودشم نمی‌دونه کجاست. حرف خاصی نزد. همین که حال و احوال کردیم پری‌ناز گوشی رو گرفت و قطع کرد. به طرف در خروجی پا کج کرد و زمزمه کرد. –باز خدارو شکر که حالش خوبه‌ به مادرش بگم حتما خوشحال میشه. مادرش دیروز از بیمارستان امده. بلند شدم و با تعجب پرسیدم: –بیمارستان بوده؟ به طرفم برگشت. –مگه خبر ندارید؟ –نه، پوزخند زد. –عجب همسایه‌ایی! سرم را پایین انداختم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بیچاره از استرس و ناراحتی حالش بد شده بردنش بیمارستان. ولی الان بهتره. قبل از این که بیام اینجا رفته بودم خونه راستین. مادرش تا من رو دید دوباره گریه کرد. دست در موهایش برد. –دل آدم خون میشه، من برم بهشون زنگ بزنم بگم که باهات تماس گرفته. چند دقیقه بعد از آن پدر زنگ زد و گفت که از آگاهی زنگ زده‌اند چند سوال می‌خواهند بپرسند. می‌آید دنبالم که با هم به آنجا برویم. موقع رفتن به آقا رضا اطلاع دادم. گفت که تا جلسه‌ی شرکت دیدبان زود برگردم. اتفاقا در آگاهی کارمان زیاد طول نکشید، فقط چند سوال پرسیدند و اطلاعات گرفتند. من هم زود دوباره به شرکت برگشتم. آن روز عصر جلسه با شرکت دیدبان برگزار شد و قرار داد خوبی را هم تنظیم کردیم. بعد از تمام شدن جلسه متن قرار داد را به اتاقم آوردم تا دوباره با دقت بیشتری بخوانمش و آماده‌اش کنم برای اتمام کار. سرم داخل برگه‌ها بود که سایه‌ی شخصی را بالای سرم احساس کردم. سرم را بلند کردم با دیدن چهره‌ی مادر راستین ناخوداگاه از جایم بلند شدم و با دهان باز نگاهش کردم. حال نزاری داشت. آرام روی صندلی نشست و گفت: –بشین دخترم. نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم. زود میرم. فقط بهم بگو تو که دیدیش حالش چطور بود؟ آقا رضا بهم گفت که گفتی حال راستین خوب بوده ولی من دلم آروم نمیشه تا از دهن خودت نشنوم. روی صندلی نشستم. –چرا به خودتون زحمت دادید؟ خب زنگ میزدید. چادرش را مرتب کرد. کاملا مشخص بود که ضعف دارد ولی نمی‌خواهد بروز دهد. –نمیشد، آخه یه کار دیگه‌ام باهات داشتم. استفهامی نگاهش کردم. او هم منتظر ماند تا من حرف بزنم. اوراق را کناری گذاشتم و به دستهایم خیره شدم. –اون حالش خوب بود. می‌گفت پری‌ناز بهش گفته که حال شما خوبه و فقط یه کم نگران پسرتون هستید. پسرتونم خدا رو شکر بهتر بود. ناباور نگاهم کرد. –یه حرفهایی میزنی. میشه کسی تیرخورده باشه و حالش خوب باشه؟ –اخه خب، خودش گفت، فقط گاهی درد داره. تو دوره نقاهت هستن. پشت چشمی برایم نازک کرد. –اگه بخوای اونجوری حساب کنی که خب اون دختره ذلیل مرده هم به پسرم گفته من حالم خوب بوده، ولی مگه خوب بودم. تازه از بیمارستان امدم. –بلا دور باشه، خدارو شکر که الان بهترید. انشاالله که این مشکلم هر چه زودتر به خیر بگذره. صندلی‌اش را به میزم نزدیک‌تر کرد و سرش را هم به من نزدیک کرد. –با انشاالله، ماشالا چیزی درست نمیشه، مگه میشه مشکلی خود به خود حل بشه؟ تا ما یه تکونی به خودمون ندیم هیچی درست نمیشه. ببین ما یه راه حلی پیدا کردیم که همه‌چی به خیر و خوشی تموم بشه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲٠۲ 📕 یاد حرف راستین افتادم و پرسیدم: –با بیتا خانم راه پیدا کردید؟ صاف نشست. –نه، با پدر راستین فکر کردیم این کار بهترین راهه. ببین مگه تو نمیخوای راستین برگرده و بلایی سرش نیاد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. او دوباره کمی سرش را جلو آورد. –ببین پیش راستین فقط پری‌ناز نیست که، پلیس گفته اونا یه باند هستن. آدمهای خطرناکی هستن. حنیف میگفت احتمالا پری‌ناز با اون دوستش، راستین رو به عنوان هم‌دست خودشون معرفی کردن که تونستن با خودش پیش اونا ببرنش، شاید گفتن تو همین شلوغیا تیر خورده که اونا هم بهش رسیدگی کردن و خدا رو شکر میگی حالش بهتره. برای این که بتونیم اعتماد پری‌ناز رو جلب کنیم مجبوریم یه کارهایی کنیم که باب میلمون نیست. ما باید یه نقشه‌ایی بکشیم که پری‌ناز بهمون اعتماد کنه و یه وقت بلایی سر بچم نیاره، اینطور که معلومه اون خیلی کینه‌اییه، می‌ترسم... حرفش را بریدم. –خب یعنی چیکار کنیم؟ آب دهنش را قورت داد. –قول میدی همکاری کنی؟ –قول که...اول باید بدونم موضوع چیه. بعدشم به خانوادم بگم و... دستش را در هوا تکان داد. –ای بابا، اگه بخوای به خانوادت بگی که کاری از پیش نمیره، اونم خانواده تو، خب معلومه اجازه نمیدن. سردرگم نگاهش کردم. –یعنی منظورتون اینه خودم یواشکی... –مگه حالا میخوای چیکار کنی؟ همش الکیه، فقط چند تا عکس می‌گیریم و می‌فرستیم واسه اون دختره‌ی ذلیل شده و دیگه همه چی تموم میشه. پوزخندی زدم و در دلم به بچه‌گانه بودن نقشه‌اش خندیدم و گفتم: –احتمالا نمی‌دونید پسر بیتا خانمم با اونا همدسته، که نشستین نقشه طراحی کردین. لبش را گاز گرفت و با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم کرد. –چی؟ کی گفته؟ مگه میشه؟ –چه فرقی داره کی گفته؟ شما در موردش چی فکر کردید؟ لابد نقشتون رو هم باهاش درمیون گذاشتید؟ –نه، تا وقتی تو موافقت نکنی به کسی نمیگیم. فوری گوشی‌اش را از کیفش درآورد و نجوا کرد: –تو چرا از اول نگفتی؟ بزار به بیتا یه زنگ بزنم. نه اول به حنیف بگم. شاید این پسره بدونه اونا بچم رو کجا بردن. دستش را گرفتم. –نه، به هیچ کس نگید. من به خاطر راستین می‌ترسم. اینجوری اوضاع بدتر میشه. به نظرم اگر شما وانمود کنید که چیزی نمی‌دونید بهتر باشه. بعدشم من مطمئنم که پسر بیتا خانم خبری از اونا نداره، فقط گاهی پری‌ناز بهش زنگ میزنه، مثل من که گاهی باهام تماس میگیره. متفکر به میز خیره شد و گفت: –بیچاره بیتا خانم اگه بفهمه بچش چیکارس دیوونه میشه. اخه همه‌ی زندگیش همین پسرشه. نفسم را محکم بیرون دادم. –من دیروز آگاهی بودم. موضوع رو بهشون گفتم. اونا خودشون خبر داشتن. پسر بیتا خانم تحت نظره پلیسه. فکر کنم آقا حنیف هم خبر دارن، احتمالا به خواست پلیس حرفی به شما نگفتن. باور کنید دیر یا زود اونا دستگیر میشن و پسرتون آزاد میشه، اصلا نگران نباشید. –این دیر یا زودی که گفتی درسته، ولی مگه تو می‌تونی تضمین کنی بلایی سرش نمیاد. نمی‌بینی اخبار رو، مگه وقتی پاش تیر خورد تو فکرش رو می‌کردی؟ همینجوری میشه دیگه، یهو یکی یه کینه‌ایی داره، یه تیری در میکنه و یه خانواده رو بدبخت میکنه. تو خیلی راحت می‌تونی بگی نگران نباشم چون مادر نیستی، نمی‌فهمی من چه حالی دارم. خودت فرار کردی امدی نشستی سر زندگیت اونوقت پسر بدبخت من اونجا باید تنش بلرزه، برای نجاتشم که کاری نمی‌کنی. فقط نشستی به امید این که آیا پلیس یه روزی بتونه اونارو دستگیر کنه یا نه، با حرص نفسش را بیرون داد و مکث کرد. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد: –واقعا اگر بلایی سر بچم بیاد تو چیکار می‌کنی؟ می‌تونی با وجدان راحت زندگی کنی؟ درمانده گفتم: –آخه من چه کاری از دستم برمیاد؟ –چرا برنمیاد، تو نمیخوای خودت رو اذیت کنی، نمیخوای آب تو دلت تکون بخوره، اصلا فکر کن راستین رو نمی‌شناسی، یعنی جون یه انسان اونقدر برات اهمیت نداره که به خاطرش یه دو ماه بد بگذرونی؟ حالا من که نگفتم برو با پسر بیتا خانم زندگی کن* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲٠۳ 📕 فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو، با بهت نگاهش کردم. –نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم... –اون موقع گفتم الکی چون نمی‌دونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر می‌کردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون می‌کنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه. به چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: –اگه دختر خودتونم بود این کار رو می‌کردید؟ نفسی گرفت و گفت: –ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح می‌کنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که... حرفش را ادامه نداد و گریه‌ا‌ش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد: –آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچه‌ی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچه‌ی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره. –این چه حرفیه مریم‌خانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن... اخم کرد و عصبی گفت: –پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچه‌ی من حل می‌کنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی. دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه می‌کردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون می‌گفت که قبول کنم. نمی‌دانستم باید این حس را جدی می‌گرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم: –من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست. ناگهان رنگ عوض کرد. چهره‌اش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقه‌ام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. می‌دانستم قبول کردن خواسته‌اش در خانه چه غوغایی به پا می‌کند و مادر دوباره از من دلخور می‌شود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را می‌بیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد. –من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهره‌ی غرق در فکر مرا دید ادامه داد: –حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون می‌کنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون می‌کنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و می‌دانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم: –گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد. دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم. خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین می‌کرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم. –چی شده؟ نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت. زمزمه کردم: –برم برات آب بیارم. ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم: –چیه‌؟‌ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن. لبخند تلخی زد و گفت: –مادر آقا رفتن؟ –آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت: –چرا بهش نگفتی شهرام شوهر اینه؟ –توام به جرگه‌ی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش می‌کردی؟ –بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط می‌خواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمی‌کنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی... سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به چهره‌ی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم: –کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود. بلعمی برای چندین بار دست بر چشم‌هایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژه‌های مصنوعی‌اش شل شد و ظاهر بدی به چهره‌اش داد. گفتم: –یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی. در جا گریه‌اش بند آمد و گفت: –از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدید‌ها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه. ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲٠۴ 📕 –تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمی‌کنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم. بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت: –عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمی‌دم. ولدی پوزخندی زد و گفت: –تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی. بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت. –وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو می‌چرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره. ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت: –تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوه‌ایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمی‌کردی. بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد. بلعمی آینه را برداشت و گفت: –خب، بعدش؟ حرفت رو بزن. رو به بلعمی گفتم: –ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟ بلعمی گفت: –نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه. ولدی گفت: –آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش می‌کردی شوهرت مثل چسب به زندگیت می‌چسبید و الان این اُسوه‌ی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد. بالاخره بلعمی مژه‌هایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت: –آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود. –خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه. بلعمی لبش را گاز گرفت. –عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟ ولدی حرصی گفت: –چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا می‌تونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت. بلعمی مژه‌ها را در دستش شکاند و گفت: –یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: –اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمی‌کشه؟ ولدی گفت: –تو سری خور چیه دختره‌ی بی‌عقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن. ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن. بلعمی بی‌خیال گفت: –ولی من خیلی مقتدرم. ولدی پرسید: –پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت: –همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم. –یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیک‌تر و مرتب‌تره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه‌، ضعف همه‌ی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه. چشم‌های بلعمی گرد شد. –من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه. ولدی پوفی کرد و گفت: –مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت. –که چی بشه؟ –وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بی‌توجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره. بلعمی لبهایش را بیرون داد. –خیلی خوب بابا، چرا اینجوری می‌کنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟ –مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب. بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد. –من این کارارم می‌کنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمی‌دارن یا نه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
سلام‌ خدمت بزرگواران 🌱 وقتتون مهدوی ان‌شاالله😊 عزاداریاتون قبول باشه 🖤 به خاطر کم‌کاریمون خیلی ببخشید ان‌شاءالله که حلال کنید ما رو عزیزان اینم چند پارت جبرانی تقدیم به نگاهتون🌹