اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
وقتی میخواست به مسجد برود، بهترین لباسهایش را میپوشید. اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را میدید که داشت به موهایش اتو میکشید و لباس نو میپوشید یا کفشش را واکس میزد، فکر میکرد محمدرضا به مراسم عروسی میرود یا جایی دعوت است؛ درحالیکه میخواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد.
حرفش هم این بود که حزباللهی باید شیک و مجلسی باشد. با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیتهایی را که میکرد، به طرف مقابلش نشان میداد. همیشه میگفتم تو میخواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟ برای چی لباست را عوض میکنی؟ آخر کفشت نیاز به واکس ندارد! اصلا با دمپایی برو!
میگفت من دلم میخواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد میشوم و وقتی از در مسجد بیرون میآیم، اگر کسی من را دید، نگوید که حزباللهیها را نگاه کن! همه شلختهاند! ببین همهشان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخلخ میکند.
✍راوی:مادر شهید
🌿 #شهیدمحمدرضادهقانامیری
#استاد_عالی
✅ ابد در پیش داریم...
شاگردان علامه طباطبایی تعریف میکردند که ایشان در بین درس و بیمناسبت میفرمود که آقایان ما ابد در پیش داریم. و این را تکرار میکردند.
انسان در لابهلای زندگیاش نباید دچار غفلت بشود و فراموش کند که چه چیزی را در پیش دارد. دهها برابر عمر زندگی نوح در مقابل ابدیت پلکزدنی بیش نیست.
#سبک_زندگی_اسلامی
حوض سقاخانهات دار الشفای عالم است...
#چهارشنبهها
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#اللهمعجللولیکالفرج
#Part_86
دستم رو از میز میگیرم تا نیوفتم، به سمتشون میرم که ثمین و محمدرضا از جاش بلند میشن، ثمین با چشمهای خمار و یشمی رنگش نگام میکنه، کیفم رو روی میز میذارم و گردنبدی که حرف اول اسمم داشت و چند وقت پیش محمدرضا برام خریده بود رو بیرون میکشم. گردنبد رو به سمت محمدرضا میگیرم و میگم:
- انشاءالله زندگیت پایدار باشه اما با نوع پوشش زنت، که ستون جامعه رو می لرزونه حتی دل پسری مثل تو رو ؛ بعید میدونم!
با گفتن این جملات رگ غیرتش باد کردو یک طرف صورتم سوخت ، اما بدون توجه به سیلی محمدرضا ;ادامه میدم:
- قدر من و خوبی های من رو ندونستی، نفرینت نمیکنم که با احساساتم بازی کردی و میبخشمت اما بدون زمین گرده شاید یکی این کار رو یک روز با دختر خودت کرد و امیدوارم هیچ وقت این روز نرسه.
و از میزشون فاصله میگیرم و به سمت در خروج میرم، حالم خیلی بد بود ولی مهم نیست!
شاید حکمتی توش بوده...هرچی باشه باید مقاوم باشم!
با کشیده شدن دستم توسط فردی به عقب بر میگردم که با ایمان و دخترجوونی رو به رو میشم. دختر جوون مچ دستم رو ول میکنه و دستش رو به سمتم میگیره و با لبخند و مهربونی میگه:
- سلام اسرا جون، من نازنین نامزد ایمان هستم!
دستم رو داخل دستش میذارم و گرم فشار میدم و میگم:
- خوشبختم نازنین جان.
و رو به ایمان میگم:
- سلام آقا ایمان!
با لبخند میگه:
- سلام آبجی اسرا!
وقتی گفت آبجی اسرا، انگار یک چیزی ته دلم زیر و رو شد، آخه هیچوقت محبت برادرانهی مردی رو نچشیدم، محبتی از جنس دلسوزی و غیرت...!
با دیدن صورتم که مطمئن بودم جای انگشت های کشیده محمد رضا به حال بدم پوزخند میزد صورتش سرخ سرخ میشه و با رگه هایی از عصبانیت و صدای کنترل شده میگه
- کدوم بی غیرتی دست بلند کرده روت؟
با خجالت صورتم رو لای چادرم پنهان میکنم و زمزمه میکنم :
- امروز با خواهرم دعوام شد، اون زده
با عصبانیت گفت :
- دروغ نگو اسرا جای دست یه مردو با دست ظریف زنونه تشخیص میدم
بعد مستقیم خیره شد به محمد رضا که با خشم بهم نگاه میکرد و لب زد :
- از اون ور اومدی
با قدم های بلند خواستم به سمتش برم که با چشم دوختن به چشمهاش از عصبانیت سرخ سرخ شده بود مکث میکنم.
وقتی به سمت محمد رفت یکدفه...
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#Part_87
یکدفعه دستش رو بلند میکنه و با شدت به محمد سیلی میزنه، بعد دادزد :
-اینو زدم که یادت باشه وقتی تو زندگی یکی میزنی یکی هم میخوری؛ یادت باشه دیگه دست رو زن جماعت بلند نکنی بی غیرت.
بعدش دوباره دستش رو بلند کرد و یکی دیگه هم طرف چپ گونه محمد سیلی زد :
- اینم تاوان بازی دادن دل خواهرم.
با گامهای بلند به سمتم اومد و لب باز کرد :
_ برید سوار شید تا بیام
و بی توجه به ازدحام داخل کافه خارج شد و به سمت دکه گوشه خیابون رفت.
*
چند دقیقه بعد با کیسه یخ اومد و سوار ماشین شد و به سمتم لب زد :
- بزار رو صورتت تا جای دستش کمتر بشه!
با بی حالی گفتم :
- ممنون
بعد کمی تعارف راضیام میکنند تا من رو برسونن خونه، نازنین خیلی دختر خوبیه و تو همین چند دقیقه همچین باهم رفیق شدیم که انگار سالهاست هم رو میشناسیم و فهمیدم اونم دندانپزشکی میخونه و سال آخرشه.
- اسرا جون اگر بدونی ایمان چقدر تعریفت رو میکنه! دوست داشتم خیلی زودتر از اینها ببینمت.
- خیلی لطف دارید.
*
مشغول گشتن داخل کیفزرشکی رنگم رو میگردم تا کلید رو پیدا کنم، ولی نه انگار کلید نیست!
زنگ رو میزنم که بعد چند دقیقه در باصدای تیک مانندی باز میشه.
- بفرمایید!
و از جلوی در کنار میرم تا ایمان و نازنین برن داخل. ایمان با لحن مردونهاش میگه:
- یا الله، یاالله
که مامان میاد داخل حیاط با دیدن ایمان و نازنین لبخند میزنه و میگه:
- سلام آقای دکتر، خوب هستید؟
- سلام ممنون خوبم، ایشون نازنین نامزد بنده هستند.
نازنین به سمت مامان میره و میگه:
- سلام خانوم توکلی خوبید؟ ایمان زیاد از شما و دخترتون اسرا جون تعریف میکنه.
مامان به چهرهی شاد و خندون ایمان نگاه میکنه و میگه:
- از بزرگیشونه
و میرن داخل خونه منم سریع از پله ها بالا میرم و به سمت اتاقم میرم.
@Banoyi_dameshgh
بیا که خیری از این زندگے نمیبینم
که لحظه لحظهی عُمرم پُر از پریشانےست... 💔
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات"
#اللهمعجللولیڪالفرج... 🌱