هدایت شده از تـَــمــسـِیـدعـَلـےــاࢪِ
♦️ ️تصویر حاج قاسم سلیمانی در ورزشگاه احمد بن علی قطر در روز برد یوزهای باغیرت ایرانی.
عاشـقان پنجره باز است اذان میگوید💚
عاشقان هر چه میخواهید بخواهید💚 خجالت نکشید یار ما بنده نواز است💚
عاشقان وقت نماز است💚
التماس دعا💚
#نماز
#برای_ایران
"🌿☁️"
هرڪسیبیادعاتربود،بالاترنشست ؛
آبرومندنددردرگاھتو،افتادھها:)🗞🌱!
❲ #شھیدمصطفیصدرزاده ❳
#شهیدانہ🕊
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
Mehdi Rasuli - Dige Rahi Namoonde.mp3
2.79M
شب جمعه است و دلم هوایت را کرده 💔
آقا بیا!!!
#حاج_مهدی_رسولی
@Banoyi_dameshgh
كهنہترين لباس بسيجے را تن مےكرد!
و هر وقت كہ مورد اعتراض قرار مےگرفت
تا يک دست لباس نو از انبار بردارد،
مےگفت: تا وقتے كہ قابل استفاده است مےپوشم!
#شهید_مهدے_باکرے✨
#هر_روز_با_یک_شهید⛓
#حیدࢪیون
♡j๑ïท🌱↷
@Banoyi_dameshgh
🌹بسم رب المهدی🌹
سلام خدمت تمام همسنگران⚡️
زمان ختم صلوات تا ساعت ۲۴🕛
✅نیات:
👈سلامتی و ظهور آقا امام زمان 🌸
👈سلامتی رهبر عزیزمون🌼
👈خاموش شدن فتنه💔
لطفا تعداد صلوات های خود را به آیدی زیر
ارسال کنید:
@molayam_Ali_110
#Part_98
همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند میشه و نام کیانا روی صفحه میافته:
- سلام خوبی؟
- سلام شکر خوبم!
- میدونستی فردا دانشگاه باز میشه و امتحان داریم؟
چی؟ امتحان؟ با هول میگم:
- مگه قرار نبود یک هفته تعطیل باشه؟ آخه چرا؟ حالا با کدوم استاد امتحان داریم؟
کیانا خنده ای میکنه و میگه:
- انقدر شما خوش شانسی با آقای مولایی که خوشش نمیاد ازت!
- وای حتما صفر میشم، آخه یک مشکلی پیش اومده نمیتونم برگردم تهران!
کیانا لحنش بوی نگرانی میگیره و میگه:
- چیشده؟ مگه کجا رفتی؟
- من بهت نگفتم اومدم مشهد، ولی الان توی نزدیکی مشهد هستم و نمیتونم برگردم تهران!
- تنها رفتی؟
- نه با خانواده ولی حال بابام بده بیمارستانیم!
- چیشده؟
گریم می گیره و میگم:
- تصادف کرده!
کیانا با هول میگه:
- آدرس بده الان به کسری میگم حرکت کنیم بیایم پیشت!
- نه عزیزم نیاز نیست.
که کیانا وسط حرفم میپره و میگه:
- قرار شد چیزی رو از هم پنهون نکنیم و هم تو شادی و هم مشکلات کنار هم باشیم! پس حرف نباشه آدرس رو بفرست با کسری میام.
و گوشی رو قطع میکنه...
صد هزار تا صلوات نذر میکنم تا بفرستم وقتی دبیرستانی بودم یک استادی داشتم.
همیشه میگفت:
- همیشه با خدا معامله کن مشکلت حل میشه و ذکر یا فاطمه شاهکلید همهی ذکر هاست!
@Banoyi_dameshgh
#Part_99
چند ساعتی گذشته بود و حال بابا حدودا بهتر از قبل شده بود ولی هنوز بهوش نیومده بود!
دستهای بابا رو داخل دستهام گرفتم و آروم نوازشش دادم!
- بابایی! میشه اون چشمهای قشنگت رو باز کنی؟ یادته همیشه میگفتی وقتی چشمهات گریون میشه خوشگلتر میشی؟! پاشو ببین خوشگل شده!
پاشو اشکهام رو پاک کن، پاشو بغلم کن و مثل همیشه تکیه گاهم باش!
و دستهاش رو محکم تر میگیرم که تکون خوردن انگشتش رو حس میکنم.
به چشمهاش نگاه میکنم که پلکش تکون میخوره.
زبونم بند اومده و هر چی میگم صدا از گلوم خارج نمیشه، بعد چند دقیقه که از شوک خارج میشم داد میزنم:
- دکتر، دکتر!
که دوباره دستش تکون میخوره...!
دکتر میان سالی که فهمیدم فامیلش رمضانی هست وارد میشه، به دو تا خانوم پرستار پشتش اشاره میکنه و میگه:
- از اتاق ببریدش بیرون!
که با زور من رو میبرن بیرون، همون لحظه کیانا و کسری و مازیار میان داخل؛ بی توجه به کسری و مازیار میپرم بغل کیانا و با ذوق میگم:
- کیانا بابام دستش و پلکهاش تکون خورد!
کیانا محکم تر بغلم میکنه و میگه:
- خدایاشکر!
که مازیار با خنده میگه:
- ماشاالله چه پا قدم خوبی داشتیم! حال آقای توکلی بهتر شد.
به این حرف مازیار میخندیم که تازه خودم رو جمع و جور میکنم و رو به کسری و مازیار میگم:
- ببخشید سلام!
که کسری با لبخند همیشگی روی صورتش میگه:
- سلام خانوم توکلی احوال شریف؟
- الحمدالله!
که همون لحظه گوشی کسری زنگ میخوره، ببخشیدی زمزمه میکنه و از ما جدا میشه!
باز میپرم بغل کیانا و چند دقیقه توی بغلش میمونم!
کسری میاد و روبه کیانا میگه:
- خیالتون راحت شد کیانا خانوم؟ من و مازیار برگردیم تهران که الان سرهنگ زنگ زد و گفت باید بریم اداره؟
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#Part_100
#قسمتاول
سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه میکنم!
مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آقای زارع کار میکنند؟ پس سرهنگ چی میگه!
نگاهم رو از کسری می گیرم و با بهت به کیانا نگاه میکنم که میگه:
- بعدا بهت میگم قضیه چیه!
و رو به کسری میایسته و مثل نظامی ها پاهاش رو محکم به هم میکوبه و علامت نظامی میذاره و میگه:
- نه قربان، خدانگهدار جناب سروان.
که کسری لبخندی میزنه و من این وسط هنوز گیجم، سرهنگ؟ سروان؟ حتما مازیار هم سرگرده!
کسری از من عذر خواهی ای میکنه و به سمت در میره...
پرستار ها و دکتر از اتاقی که بابا داخلش بود بیرون میان و میگن:
- مژدگونی بدید، بهوش اومدن ولی باید فعلا تحت مراقبت باشه!
- میتونم برم ببینمش؟
- فعلا نرید بهتره.
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌹بسم رب المهدی🌹 سلام خدمت تمام همسنگران⚡️ زمان ختم صلوات تا ساعت ۲۴🕛 ✅نیات: 👈سلامتی و ظهور آقا
دوستان کم کاری نکنید 🤲🏻
منتظرتون هستیم...🌹
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
حاجی! مهماتکمداریم
کمیلبخندبزن...
☁️⃟🕊️¦⇢ #حیدࢪیون
☁️⃟🕊️¦⇢ #سردار_دلم
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از تـَــمــسـِیـدعـَلـےــاࢪِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سوال مهم دیروز اغتشاشوها کجا بودن ؟ 😂
#طنز_سرصبحی
#اغتشاشوها
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
@tamar_seyedALi
╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
دل حرم خداست،
پس غیر خدارا در حرم الهی جای مده💓،
| #خدا_جانم💚|
³¹³____________________________
🌻|| @Banoyi_dameshgh
#استوری
نہچراغ
ونہفانوسونہشمع
تنها "دلم"
روشناستڪہمۍآيۍ ...!💛
#اللهمعجللولیكالفرج🌱
#امام_زمان
♥️͜͡🕊
‹بِسْــمِرَبِّحُـسیـنجـٰان . .!›
حُـسِینجـٰاندِلَمهَۅاۍِتۅرادارَد...
خُـداڪُندراستبـٰاشَدڪِہمیگۅیَند...
"دِلبہدِلراهدارَد💔
♥️¦⇠#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🕊¦⇠#اربابمـحسینجانـ
هر قدر که نماز هایت
منظم و اول وقت باشد،
امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد..
مگر نمی دانی که رستگاری
و سعادت با نماز قرین شده است!؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آیتاللهبهجت
🔸ما ز نسل مصطفی و حیدریم
ما بسیجی های خطِ رهبریم...
🔸 گر عیان گردد که فرمان می دهد
هر بسیجی بشنود جان می دهد...
🔸 با ولی تجدید بیعت می کنیم
باز هم قصد شهادت می کنیم...
✨۵ آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین گرامی باد.✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
#هفته_بسیج
#بسیجی
#تلنگرانه⛔️
اگہدخترۍعکساشونمیذاره
پروفایلواستورۍنمیڪنہ!
علتـشایننیستکهزشته
یاتیپنداࢪه!
شایدچیزۍداࢪهکهخیلۍهانداࢪن
مثلا #حیــا
#نگه_داشتن_حیا_سخت_شده
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت جالب فرمانده گردان کرار یگان امنیت همدان با خانم چادری
#امام_زمان
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
~حیدࢪیون🍃
#Part_100 #قسمتاول سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه میکنم! مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آ
#Part_100
#قسمتدوم
دکتر از ما فاصله میگیره و رفت، با کیانا روی صندلی میشینیم و مشغول صحبت میشیم.
هنوز هم توی شوک کسری بودم!
رو به کیانا میگم:
- آقا کسری نظامیه؟
کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه:
- آره، چند سالی میشه که توی نظامه و مامور مخفیه!
این کسری هم شخصیت عجیبی دارهها!
اولش که فکر میکردم یک پسر بیدین و ایمونه و دوست دختر داره، الانم که آقا مامور مخفی در اومد!
کیانا دستش رو جلوی صورتم تکون میده و میگه:
- کجایی؟ بد جوری رفتی توی فکرها؟
با خنده میگم:
- هیچی انتظار نداشتم خواهر پلیس باشی!
کیانا پشت چشمی نازک میکنه و با عشوه میگه:
- حالا که هستم، به کسری نمیخورد نظامی باشه؟
با شوک میگم:
- نکنه آقا مازیار هم نظامیه؟
که با خنده میگه:
- بله بله، سلیقهام نداری که نگاه چه خوش سلیقه ام شوهر نظامی انتخاب کردم، بعد تو دلت رو خوش کردی به اون پسرهی الدنگ...
وقتی همچین لقبی به محمدرضا داد دوباره یادش افتادم، حتما با ثمین خیلی بهش خوش میگذره!
- میدونی چرا فکر نمیکردم نظامی باشه؟
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_100 #قسمتدوم دکتر از ما فاصله میگیره و رفت، با کیانا روی صندلی میشینیم و مشغول صحبت میشیم
#Part_101
کیانا پوزخندی میزنه و میگه:
- چرا؟
- آخه تاحالا پلیس شوخ طبع ندیده بودم، هرچی دیدم یک موجود بد اخلاق و بد عنق بوده و جدی!
و با خنده ادامه میدم:
- یادته اونسری باهم رفته بودیم خرید؟ سرعتت زیاد بود پلیسه چطوری حرف میزد!
و لحنم رو کلفت میکنم و سعی میکنم تا مثل پلیسه صحبت کنم!
بعد مسخره بازی با کیانا میخندیم که صدای همون خانومه بلند میشه و با صدای بلند میگه:
- خانوم ها اینجا بیمارستانه ها!
کیانا ادای کسری رو در میاره و میگه:
- فکر میکنی این جدی نیست، اون سری توی یک پرونده ای یک مشکلی پیش اومده بود تا یک هفته اصلا ندیدمش یا نمیاومد خونه یا همش تو اتاق کارش بود!
لبخند میزنم و میگم:
- بیا بریم نماز خونه حالا که خیالم راحت شد یکم استراحت کنم.
و به سمت نماز خونه میریم، سرم رو روی شونهی کیانا میذارم و یکم میخوابم تا خستگی ام بر طرف بشه...
*
یک هفته گذشته بود و امروز بابا از بیمارستان مرخص شد و توی راه برگشت به سمت تهران بودیم.
دیروز رویا بهم گفت که روز بعدی که من اومدم مشهد محمدرضا و ثمین عقد کردن ولی دیگه محمدرضا برام مهم نبود! چون میدونم:
- دو دوتای خدا چهارتا نمیشه، میشه چهل تا!
چشمهام رو میبندم و با وزش باد توی صورتم آروم میشم و آرامشی درون وجودم رو میگیره...
واقعا خیلی سخته که دلت گیر کنه...
به قلاب ماهیگیری که دلش ماهی نمیخواهد.
و فقط برای تفریح اومده ماهیگیری!
@Banoyi_dameshgh