اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
✨امام عزیزم سلام✨
✨روزی دیگر را بانام خدا✨
✨و با یادخوب شما✨
✨شروع می کنم امروز✨
✨بهترین روز زندگی ام✨
✨خواهد بود سلام بر تو✨
✨ای سرچشمه زندگانی✨
✨السلام علیک یاصاحب الزمان✨
💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج🤲 💚
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
تویگناهآلودترینمکانهامیشهپاکموندتویدنیایےکههمهبدشدنمیشه
خوببودو...
همهاینابهتوبستگےداره،پسقویباشوسبزبمان!🌱
#نسلمانسل_ظهوراست_اگـــــربـــــرخیزیــــم
#پروفایل
یارب چه شود زان گلنرگس خبرآید
آن یـار سفر کرده ی ما از سفـر آید 🌱
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
چون کودکی که گم شده در ازدحامِ شهر
دنبال رد پای تو هر جمعه می دوم....!🕊
#یاصاحبالزمان
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
گـویند؛شھـادتمٌھـرِقبـولۍاستڪِھ
بَـردِلَـتمۍخـورد.
شھـدا؛دِلَـملایقمٌھـرِشھـادتنیست💔..
امـاشمـاڪِھنَظَـرڪَـردید،اینڪَـویرتِشنـھ
دریـامۍشَـوَدبـاعطـرِشھـادَت!(:
#حدیث_گونھ
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگیزشی ترین جمله اقا #امیرالمؤمنین....
بچههیئتیفحشنمیده!
بهشوخییاجدیفرقینمیکنه،
بگذاریدکسانیکهناسزامیگویند،
تنهاکسانیباشندکهحزبالهینیسـتند!
|استادپناهیان
ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ
˼ #سخن_بزرگان ˹
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄 قسمت #نود من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄
قسمت #نود_و_یکم
ماه رمضان بود.
در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی زیرینم که خانمی جوان ومهربان بود نذری آورده.
چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود. پرسیدم _کیه؟
جوابی نیومد.داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند .لای در رو به آرومی باز کردم. 🔥مسعود🔥 پشت در بود.به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت:
_زیاد وقتت رو نمیگیرم.
در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:
_من با شما حرفی ندارم.بهتره برگردی.
او به آرومی گفت:
_حرفم مهمه..باید بهت بگم.پس به نفعته بشنوی.
حالا بازوهاش💪 رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند.زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد.با وحشت😨 صدام رو بالا بردم:
-از خونه ی من برو بیرون!
او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:
_اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش.یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم..
به آشپزخونه رفتم و چاقویی 🔪زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم.و سریع به نزد او بازگشتم.
او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:
_فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری..
با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:
_حرفتو بزن و سریع برو.
او یک قدم جلو برداشت..خودم رو سپردم دست خدا.گفت:
_ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم.من از جانب نسیم عذر میخوام.
جواب دادم:
_چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم.اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود.
او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت:
_آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد.تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته.
_اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟
او دستهاش رو به هم کوبید وگفت:
_نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم.
با تعجب نگاهش کردم:
_چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟
او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:
_هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی..میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم.نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت.انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی
پس سهم بیشتری حقت بود.اومدم اینحا بهت بگم منم هستم.نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم.نصف نصف!!
با عصبانیت😡 به سمتش رفتم و گفتم: _بهتره از این خونه بری بیرون ..این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره.لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم.
او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت:
_مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟
با حرص گفتم:😡😬
_هم تو ..هم نسیم..حال به هم زنین ترین موجودات عالمید…
او خنده ای موذیانه کرد: 😏
_اونوقت تو چی هستی؟؟؟فک کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟؟؟ همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟؟؟
🍁🌹ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت #نود_و_یکم ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کر
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄
قسمت #نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ 😰یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت: _چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
او دوباره خندید کف زد:
_عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:😬😡
_خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
_ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:
_گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:
_تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:
_حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا…تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه…نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
و بعد در رو باز کرد.
به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:
_خداحافظ عسل طلا!!
از شرم 😓سرخ شدم. از رفتار زن همسایه، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:
_کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:
_شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:
_ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت:
_چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
تنها امیدم، شغلم بود
و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
🍃🌹🍃
اون شب چند خانوم مسجدی،
با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟😧😕
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم.😞😢
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت #نود_و_دوم مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ 😰یعنی منو تعقیب می
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄
قسمت #نود_و_سوم
فاطمه روز به روز زیباتر میشد
و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود. پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره.
قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!!
و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغههای او را داشتم.او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت.. چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم.و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند!
حاج مهدوی از پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه .
ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم!
میگفت:
_ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی ۳۱سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد.
این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی...
شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟
بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:😢🙏
خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه..
بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو میپذیرفتم.. عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی…
بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به👤کامران و🔥مسعود.🔥
آنها در حالیکه ظرف غذای هیئت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم:😰 _فاااطمه..اونجا رو ببین…
فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت.گفتم
_کامران ومسعود اونجان…
فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید: _تو بهشون آدرس دادی؟؟
من که در حال سکته بودم گفتم:
_نه چی میگی تو آخه؟
_پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟
من با استرس گفتم:
_نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند.. بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن..
فاطمه بی خبر از همه جا پرسید
_از چی حرف میزنی؟
من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:
_یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری.
_خب چرا؟؟
_چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟
ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند.
دلم نمیخواست اونها منو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.😥
_میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل از اینکه اونها منو ببینند باید برم.
فاطمه زنگ زد به حامد گفت:
_عجله کن حامد جان..دیره..
و بعد خطاب به من گفت:
_مگه من مردم که تو با آژانس بری.ما میرسونیمت.
من با جدیت دعوت او را رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انها نشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم. این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود.تا سحر 🌌زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند باز بی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند. فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونها با دیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند.
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄 قسمت #نود_و_سوم فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف، زیر
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄
قسمت #نود_و_چهارم
غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم:
_من دارم میرم بالا شما راحت باشید.
ولی کاش منزل من رو قابل میدونستید.. اینطوری خیلی شرمنده شدم.
فاطمه با خنده ☺️گفت:
_ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا.
از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم وبایک لیوان شیر 🍶وخرما سحری خوردم.
فاطمه زنگ آیفون رو زد.
ظرف غذا رو میخواست برگردونه. اومدبالا.گفت:
_رقیه سادات تو در آشپزی محشری..باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه ت رو بهم بگی!☺️😋
سینی رو ازش گرفتم:
_نوش جونت..ببخشید کم بود☺️
_عالی بود.اینا رو ول کن..اومدم بالا به بهانه ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش.اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن.البته شاید هم ما داریم شلوغش میکنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگری داشتند.
با تمسخر گفتم:
_ارهههه… مثلا اومده بودن توبه کنند.. اون هم تو همین مسجد..آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره!!!
فاطمه هم با لحن من ادامه داد:
_ارههه دیگه..ان شالله که هدایت شدند والان از رستگاران هستند خدا رو چه دیدی؟!
خندیدیم.😄😀او از ته دل..من از سر جبر!!! میان خنده با عجله گفت:
_من زود برم دیر شد.دستت درد نکنه بابت غذا.فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده..
وبا بوسه ای رفت.
بازهم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده
در این شبها سرنوشت رو میشود از سر نوشت! بلند شدم قلم وکاغذ🖊📃 برداشتم و کنار سجاده ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرفها و حاجتهام رو نوشتم.
بعد درنامه ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم.وبا هربار خواندنش اشک ریختم.😭
*
سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور!!
خیالتان راحت! این یک نامه ی عاشقانه نیست. نامه ی ملتمسانه هم نخواهد بود.
این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کند..
پاک بماند..اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست.
حاج آقای مهدوی..روزی که شما را دیدم به واسطه ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم! از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم!
شما فرمودید کسی که بواسطه ی دیگری از تاریکی رهانیده شود و به نور پناه ببرد وقتی از آن کس ناامید شود دوباره به سمت تاریکی میرود.
خواستم بهتون بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست. من قریب به چند ماه است که از منشا نوری که زمینه ساز هدایت من شد نا امیدم و او از من با انزجار فرار میکند..اما ''من هنوز در نورم"
من میدانم که دختری مثل من که گذشته اش تاریک وسیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نورباشد. چون عمرش رو درتاریکی گذرانده و نور به او امید و شور زندگی میدهد.
من زیر امواج این نور ریشه کردم..سبز شدم..شکوفه دادم…و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشم.
خیلی حرفها شنیدم..خیلی طعنه ها خوردم..😭
ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم.
به من میگن تو تاریکی..تو سیاهی لیاقت رسیدن به نور رو نداری شاید آنها راست بگن.😭
کسی که مدتهاست مرد خدا بوده و از گناهان بری حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشد!
✨همانگونه که خداوند در آیه ی ۲۶ سوره نور فرمودند:مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک...✨
وقتی این آیه رو خواندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد!!
خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست دارد و به آنها وعده ی آمرزش داده.
من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم.اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مومن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده اش رو فراموش نمیکند.😭
من از خداوند مردی مومن واز جنس نور خواستم و قطعا او به وعده اش عمل میکند.حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست ..
من چنگ زدم به ریسمان نور الهی.و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزا قرار دادند آرزوی رسیدنش را دارند.
دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می اندازند.برایم اهمیتی ندارد که حاج مهدوی منو قابل نگاه کردن نمیداند.
من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت ومنو هدایتم کرد.
در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او..
من میگم حب بنده های مومن خداهم حب خدارو در دل آدم زنده میکنه.من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم.و خدارو قسم میدهم به حب خودش، که این محبت رو از من نگیرد.
حاج آقای مهدوی، من نمیدونم شما چرا مرا از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگرجای شما بودم همین کار رو میکردم.😭
من یک دخترگنهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد مرا از
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ🍄 قسمت #نود_و_چهارم غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم: _من دارم میرم
#ادامه94
از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خداساختم بیرونم کنید.😭
خواستم بگویم ممنون که به من فهماندید هیچ عشقی بالاتر از عشق معبود نیست.
چون تنها این عشق است که یک معامله ی دوسر سوده.!!
به امید رستگاری همه ی دخترانی چون من و توفیق روز افزون برای شما
🌸با استعانت از مادرم زهرا🌸
****
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
#ادامه94 از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خداساختم بیرونم کنید.😭 خواستم بگویم ممنون که به من فهماندید
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄
قسمت #نود_و_پنجم
با نوشتن نامه کلی سبک شدم.
با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسانم.رو به آسمون گفتم:😢🙏خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت…اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم.
میان دردلهام با خدا خوابم برد.
💤الهام با همان چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز میخواند.به طرفش رفتم.بالبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانه ای کرد و با گله گفت:
_چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟
گفتم _یادم رفت..😔
و شرمنده سرم رو پایین انداختم.خندید.
_حاجت روابشی سادات عزیز…😊
طنین صداش در گوشم پیچید..
حتی در بیداری.انگار هنوز کنارم بود. روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم.از آنروز به بعدهرشب براش تسبیحات میفرستادم و بعد میخوابیدم! روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدند و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود. همه ی این مسایل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم.
جمعه ظهر بود.
طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخوانم که ناگهان در زدند. قلبم از حرکت ایستاد.😨 این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربه ای که به در خانه ام میخورد بهم دست میداد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر میشد. با چادر نماز به سمت در رفتم .خانوم همسایه که درطبقه ی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا 🍲پشت در ایستاده بود.در رو با اضطراب باز کردم.او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می انداخت گفت:
_مزاحم که نیستم؟
با لبخندی دوستانه گفتم:😊 _اختیار دارید مراحمید.
_نماز میخوندید؟؟
گفتم:_هنوز قامت نبستم.بفرمایید داخل!
او در کمال تعجب کفشش رو در آورد و داخل اومد.در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایه ام وارد خونم میشد.ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و گفت:
_مثلا همسایه ایم ولی از هم خبر نداریم یک کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید.
در دلم گفتم:عجب!!منم باور کردم!اصلا من وشما با هم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو. ولی بجاش گفتم:
_لطف کردید.خیلی خوش آمدین.بابت آش هم ممنون.
او یک کم از این در و اون در حرف زد و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقه ی دلخواهش کشوند وگفت:
_راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد وقال شنیدم..خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبرشده بعد گفتم به من چه…یعنی حقیقتش ترسیدم…
با تعجب پرسیدم:
_چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟من که سروصدایی ندارم!
او با ناراحتی مکثی کرد وگفت:
_چی بگم..من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایه ها میگن شما …ولش کن.ولش کن..
بلند شد وبه سمتم اومد.:
_اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته.هی تو خیابون و کوچه میبینمت اینقدر گلی.. اینقدر خانومی میمونم چی بگم..
پرسیدم:
_چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایه ها درمورد من چی میگن؟
او نگاهش رو پایین انداخت وبعد قاطعانه گفت:
_درست نیست بگم.همین قدر که اومدم و دیدم سجاده ت پهنه خیالم راحت شد.مردم حرف مفت زیاد میزنند. حلالم کن تو رو خدا…خوب من میرم نمازتو بخونی.خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت.
در سرم دردی خفیف پیچید!
دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود.باید دنبال یک جای جدید میگشتم. دلم از دنیا گرفته بود. چفیه رو برداشتم و توی سجاده م گذاشتمش. با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم.یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم... الهام..گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه.دارم کم میارم عرصه به هم تنگ شده.تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن. این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود.. چه پس از توبه چه قبل از توبه!!! خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟مراقبم باش! مبادا کم بیارم!
چند وقتی گذشت..
فاطمه بخاطر پاره ای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. ومن برای برآورده شدن حاجتش نماز شب میخوندم! یک روز بهم زنگ زد که مشکلشون حل شده و تا دو هفته ی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود.چون گمان میکردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده.اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه،این اواخر دلم گواهی بد می داد و دایم منتظر یک حادثه ی بد بودم.هر روز صدقه می انداختم و از خانه خارج میشدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد....
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
"شهیدجهادمغنیہ🌿"
جورۍروۍخودتون
ڪارڪنید
ڪهاگہیهگناهڪردید
گریہتونبگیره😭
ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ
˼ #کلام_شهید ˹
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻🥀📍••||
🎙 حاجمحمودکریمی
🎉 #ولادت_حضرت_فاطمه(س)
🖍⃟🥀¦⇢ #استوࢪے📽
🖍⃟🥀¦⇢ #حیدࢪیون
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
↻📗🍀••||
[وَأنَاأفقَرُالفُقَراءِإلَیکَ..!]
•منازهمهبهتومحتاجترم..♥️
#صحیفهسجادیه
#خدای_من
🍀⃟📗¦⇢ #عاࢪفانہ🌼
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧