#تلنگر
بهاینفکرمیکردمچرا
نمیاداونیکهبایدبیاد؟
بهایننتیجهرسیدمشایدنیستیم
اونیکهبایدباشیم :) ! 💔
#اللهمعجللولیکالفرج
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت1
باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید. یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟ این شب شوم و نحس دیگر چیست؟ سر و کله اش از کجا پیدا شده؟ شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم. هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن چند کیلومتر جاده ی خاکی در حومه ی شهر از تاکسی پیاده شدم و به سمت باغ رفتم. باد و بارانِ شدید درِ میله ای سبز رنگ باغ را مدام باز و بسته می کرد. جلوی در روی یک تابلوی آهنی با رنگ سفید نوشته بود "باغ سلیمان" . قبلا اسمش را از بچه های دانشکده شنیده بودم. می گفتند قدیم ها محل زندگی اجنه بوده. خدا می دانست داستان هایشان راست بود یا دروغ اما ماجرای آن شب هرچه بود از چشم سینا آب می خورد. تا آن شب باور نداشتم که عمیقا دچار بیماری روانی است. پیشانی ام عرق سردی زده بود. صدای زوزه ی سگ می آمد. نور چراغ های شهرداری روشنایی مختصری به باغ می داد اما برای من که از شدت ترس چشمانم تار شده بود کافی نبود. کاغذی را که برایم فرستاده بودند باز کردم و دوباره خواندم :
" اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار"
وارد باغ شدم و چند قدم جلو رفتم. ناگهان صدای جیر جیر چرخیدن چرخ و فلک را از دور شنیدم. از صدایش معلوم بود یک چرخ و فلک کوچک قدیمی و زنگ زده است. چشم هایم را ریز کردم تا پیدایش کنم اما چیزی ندیدم. صدا از سمت راست باغ بود. به همان سمت حرکت کردم. شاخ و برگ درختان انبوه به صورتم می خورد. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. در همان لحظه تمام باغ تاریک شد. برق آن منطقه کلا قطع شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. دندان هایم به هم می خورد و صدا می داد. به زور چانه ام را که از ترس می لرزید کنترل کردم. دستم را به سمت کیفم بردم تا با چراغ موبایلم نور بیاندازم و زیر پایم را ببینم که ناگهان صدای جیغ های ممتد ملیحه را شنیدم. انگار شکنجه می شد. پشت سر هم و با تمام وجودش جیغ می کشید. تمام بدنم بی حس شده بود. فلج شده بودم. فقط خدا را قسم می دادم که به دادم برسد تا از پا نیفتم. در تاریکی مطلق زیر پایم خالی شد و از حال رفتم...
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت1 باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید. یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت2
_ دربست؟
+ کجا میری خانم؟
_ دانشگاه.
سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود.
" پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه... این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه... باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم..."
توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت :
_ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم.
از آینه نگاهی کردم و با بی حوصلگی گفتم : باشه.
پیر مرد که کلاه کاموایی خاکستری اش خیس شده بود به زحمت چتر نیمه شکسته اش را بست و بارهایش را کنار خودش در صندلی جلو جا داد. وقتی فهمید تاکسی دربست بوده لبخندی زد و با لهجه ی روستایی اش گفت :
_ دخترم خدا خیرت بده. دیگه باران که باریدن گرفت کسی نمی آمد سبزی و تخم مرغ از گوشه ی خیابان بخره که. هرچی هم منتظر ماندم ماشین گیر نمی آمد. ببخش.
دستش را توی جیب کتش برد، یک مشت نقل به سمتم آورد و گفت :
_ بیا بابا جان بخور کامت شیرین شه.
به دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش نگاه کردم. پیرِ پیر بود. با دیدن لرزش دستانش یاد آقا بزرگ خودم افتادم. عاقل ترین پدربزرگ دنیا که واسطه ی رفع تمام مشکلات فامیل و در و همسایه بود. دست خیرش زبان زد همه بود. قد بلند و چهار شانه با موهای پرپشتی که به جوگندمی میزد. آخرین باری که دیدمش چهره اش زرد بود اما می خندید، قبل از اینکه آخرین سنگ لحد را روی قبرش بگذارند! انگار مثل همیشه میخواست با خنده روسری ام را کمی جلو بکشد و بگوید "مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش". و آخرین قطره اشکی که مماس با سنگ لحد روی صورتش ریخت...
لبخندی زدم و دستم را نگه داشتم و پیر مرد همه ی نقل ها را کف دستم ریخت و گفت :
_ دختر من همینجا تو همین شهر زندگی می کنه. حالام میخوام برم خانه ی دخترم. ولی کوچه شان آنقدر پیچ در پیچه که خدا میدانه.
پرسیدم :
_ چرا تو این سن و سال کار می کنین؟
حداقل کار راحت تری انجام بدین.
آه عمیقی کشید و گفت :
_ چی بگم بابا جان. فقط خدا از دل آدما با خبره. یه پسری داشتم هرچه کردم سربه راه بشه، نشد که نشد. آخرش هم با ماشین یه جوانی را زیر گرفت. حالا چند سالی هست که زندانه. مایم هرماه باید قسط دیه ی او جوان خدا بیامرز را ببریم در خانه ی خانوادش. دیگه کارم کفاف نمی داد تا هم زندگی مان را بچرخانیم هم پول دیه ی پسرم را ببریم.
همانطور که با چشمانش خیابان را دنبال می کرد روی داشبورد زد و گفت :
_ آقای راننده همین جاها نگه بداری من رفع زحمت می کنم.
دلم برایش سوخته بود. رنج پدرانه اش بغضی که از ماجرای سینا در دلم مانده بود را بیشتر می کرد. قبل از اینکه ماشین بایستد گفتم :
_ آقا بی زحمت بپیچین توی کوچه ای که میخوان برن، دم در پیاده شون کنین. کرایه ش با من.
_ نه دخترم. ممنون بابا جان. تو کوچه ی آنها ماشین نمیره. باریکه آخه. من همین جاها پیاده میشم باقی راه را پیاده میرم.
پیاده شد و با همان زحمتی که چتر نیمه شکسته اش را بسته بود، باز کرد. بارش را روی دوش انداخت و رفت. هنوز ماشین سرعت نگرفته بود که کرایه ی دربست را به راننده دادم و من هم پیاده شدم. قدم هایم را تند و با سرعت برداشتم تا زودتر به پیرمرد برسم. وقتی صدایش زدم از دیدنم متعجب شد. با اصرار نیمی از بارش را گرفتم و تا دم در خانه ی دخترش بردم. خیلی هم اصرار کرد به داخل بروم اما کلاس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم. هرچند میدانستم دیرم شده و به کلاسم نمی رسم. باران تند و بی وقفه می بارید. آن روز تصمیم گرفته بودم خیس شوم. چترم را بستم و قدم زنان به سمت خانه ی دانشجویی ام برگشتم...
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
『🕊͜͡✨』
#آقاجآنازدورسـلآم✋🏻💚
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ✨ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
#عاشقانه زندگی کن
السلام و علیک یا اباصالح المهدی"عج"
🏝امروز برایتان
از کنج نرگسزارِ
چشم بهراهیهای دلم ،
یک سبد گل چیده.ام
و آمده ام تا بگویم :
... با تمام رو سیاهیام
...با تمام ناسپاسیام
... با تمام سر به هواییام
دوستتان دارم .
یادم هست که
جیرهخوار سفرهی شما هستم
یادم هست که
تمام لحظههایم
در پرنیان دعا و نگاه شما
بخیر میشود .
╔══❖•°🌺 🌺🌺🌺°•❖══╗
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh
══❖•°🌺 🌺🌺🌺°•❖══╝
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن.!
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق♥️
حسیندچارشونڪنہ:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منهمیشہبهتوراستمیگفتم..
تورودوستدارمت..🙂💔🥺
#تلنگرانه💡
شنیـده ام که این روزهاحال و هوای
جهاد دلترا زیـر و رو کـرده.
از دلتـنـگـی هایت بر روی
صـفحه ی کاغذدیده بودم...
از نوشته هایشهیدمشلب
دختران حواستان باشد 👌
حجاب حجاب حجاب
حواستان به،فضایمجازی باشد...📲
دخترانیرامیبینیمکهعکسهایشانرا
بانامحرمان به اشتراک میگذراند
من منظورم با همه نیست❌
من،همازفیسبوکاستفاده میکنم
اما تاکنونهمچین اتفاقاتی رخ نداده🙃...
دلنوشتههایترا خوانده اماما
آنلاینکهمیـشویهـشـدارهارا جدی بگیر
عکس پروفایلش را ک دیدی!!!
انگشتانترابرایتایپبهتبعیـدببر...✔️
مبادا پروفایلنامحرمرا مجـوز ورود بدانی🚫
هر چند اگرعکسشچادرخاکی
کوچه هایمدینه باشد...
بـرادرآرزویشهادتت،رابانامحرم قسمت نکن
آری درد ودل کردن تو را امیدوار میکند((:
اما یادت نرود این گفتگو تو را
از خاکسوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند..
رفتهرفتهآرزویشهادتت به رابطه ی پنهانی تبدیل میشود
اندک اندک جای عکس دوستان شهید
عکسنامحرمجایگزین میشود🚫
طرز فکرت عوض میشود
تا جایی ک میگویی↓✨
جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع👊خواهیم کرد
،اگر دفاعی درکار باشد...
بـرادر هوشیار باش
دلـسـردشدنترااحساسمیکنی...✨
🚫فقطیادتباشد🚫
جلو جلو عواقبچتکردنت را ب تو یادآوریکردم
روزمحشرنگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم
من آنروز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد
شیرینی شهادت که کمرنگ شود غلظتشهوت بالا میرود
راسـتی اولماجـرا را بـیـاد داری؟!
اولین پی ام ات سـلامخـواهـر بود...
از بعدیها دیگر نـمیـگـویـم 😔
فقطیکسوال
هنوزهمنامحــرمراخواهرصدامیزنی؟!
#شهدا_شرمنده_ایم🥀
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320.mp3
9.08M
مَندُعآيفَرجمیخوآنَمبیـآآقـا؎ِمَن!
میگفت↓
میدونیفرقبینمازباشیطونچیه؟!
شیطونبهآدمسجدهنکرد
بینمازبهخداسجدهنمیکنه💔..
+وایبهحالمونکهگاهیازشیطونهم
بدتریم!(:
اگرمــراقبنباشید
رسانههاباشــماکاریخواهندکرد
کهازمــظلوممتنفرباشید
وبهظالمعشـــقبورزید..!
#شهیدمالکومایکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذرکـردمکهاگرکربَلاقسمتشد؛
اربعینجایرقیهبهزیارتبروم💔(:
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت2 _ دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت3
دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم مهمترین معیارمان قبول شدن در یک دانشگاه بود. به همین دلیل جوری انتخاب رشته کردیم که شانس قبولی هردوی ما در آن باشد. عاقبت هم کوچ کردیم به شهری که هفت فرسنگ از شهر خودمان دورتر بود. برای ملیحه جدایی از خانواده اش کمی سخت بود، مخصوصا آنکه تازه فهمیده بود پدرش درگیر بیماری سرطان شده. اما برای من بد نشد. میتوانستم با خیال راحت زندگی کنم و از خانه ای که هر لحظه در آن مورد بازرسی ام قرار میدادند دور باشم. پدرم اصرار داشت در خوابگاه زندگی کنم اما من که حوصله ی وفق یافتن با آدم های جدید را نداشتم آنقدر دست دست کردم تا خوابگاه پر شد. خلاصه او هم مجبور شد زیر بار اجاره کردن خانه ای مشترک برای من و ملیحه برود.
سیزده سال از دوستی من و ملیحه می گذشت. اینکه در طول این سال ها حتی یک روز هم از هم بی خبر نبودیم شاید چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی من و ملیحه تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. آشنایی ما برمیگشت به اول دبستان. وقتی دختری سبزه و خنده رو در کلاس را باز کرد و روی نیمکت کناری من نشست. بخاطر شغل پدرش وسط سال تحصیلی از شهر دیگری آمده بود. از اول سال همه ی بچه های کلاس برای خودشان دوست انتخاب کرده بودند. به همین دلیل ملیحه تنها بود. من و ساناز هم به زور باهم دوست بودیم. افاده هایش مانع از صمیمیتمان می شد. هی پز وسایل و خانواده اش را می داد.
اما ملیحه را از همان روز اولی که دیدم مهرش به دلم نشست. وقتی پاکن عطری اش روی زمین افتاد و همزمان هردو برای برداشتنش خم شدیم. بعد هم سرمان را بالا آوردیم و با خنده ی ریزی به هم نگاه کردیم. همانطور که خم شده بودیم با صدای آهسته گفتم :
_ اسمت چیه؟
با صدای آهسته تری جوابم را داد :
_ ملیحه. اسم تو چیه ؟
_ مروارید.
لبخندی زد و کنار لپش چال افتاد. لبخندش بامزه و دوستداشتنی بود. هنوز هم همانطوری می خندد. گفتم :
_ منم از این پاکن ها دارم. زنگ تفریح بهت نشون میدم.
ناگهان صدای خانم معلم بلند شد که :
_ آهای خانما، نمیخواین بیاین بالا صاف بشینین و به درس گوش بدین؟
من و ملیحه به معلم نگاه کردیم و صاف شدیم. و از زنگ تفریح بعد دوستی ما آغاز شد. بماند که آن وسط ساناز هم برای خراب کردن دوستی من و ملیحه چیزی کم نگذاشت. دوستی ها بالا و پایین دارند. کم و زیاد دارند. دوست معمولی مثل کفش می ماند، میتوانی پشت ویترین ها بگردی، یکی را که ظاهرش باب میلت باشد پیدا کنی. بعد امتحانش کنی تا مبادا اندازه ات نشود. بعد اگر قیمت و اندازه اش بدک نبود با خودت به خانه بیاوری. چند روز اول هم پایت را بزند و هی غر بزنی که ایکاش چیز دیگری را انتخاب کرده بودم. هی مدارا کنی تا بالاخره جا باز کند و منتظر بمانی تا زخم هایی که زده ترمیم شود. آخرسر هم اگر جنسش خوب باشد بالاخره بعد از چند سال کهنه می شود و کمتر از آن استفاده می کنی...
اما رابطه ی ما با همه ی دوستی ها فرق داشت. هم اندازه ی هم بودیم، باب میل هم بودیم، پای هم را نمیزدیم. اصلا برای هم مثل کفش نبودیم. خود پا بودیم! مگر می شود آدم بدون پا زندگی کند؟ یا می شود پای کهنه را کنار بگذارد و یک پای جدید بخرد؟ عضوی از زندگی هم شده بودیم، دوستِ واقعی و خواهرِ نداشته ی هم!
من یکی یک دانه بودم و ملیحه یک برادر بزرگتر از خودش داشت. مهدی، برادر ملیحه بود اما برای من هم برادری می کرد. یک بار بعد از دیپلم گرفتن مادر ملیحه پیشنهاد ازدواج من و مهدی را داد. اما نه من، نه ملیحه، نه خود مهدی موافق نبودیم. اصلا شدنی نبود. من آنقدر در نقش برادرانه اش غرق شده بودم که حتی برای زن گرفتنش با ملیحه برنامه ریزی میکردم! آن وقت چطور میخواستیم آن همه نقشه ی موذیانه را روی خودم پیاده کنیم!؟ خلاصه مادرش هم بعد از شنیدن مخالفت هرسه ی ما پیشنهادش را رها کرد و هرگز تکرار نکرد.
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh