تولدتون مبارک آقای من 🤍
#میلاد_امام_رضا(ع)✨
بر شما و خانواده های محترمتان مبارک🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک بابا رضا 🤍🕊️
#میلاد_امام_رضا(ع)
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین
چنـددقیـقہفڪرڪنیم ...
خُـبچےداریـم؟
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم؟
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ
۱۰دقیقہبعـدزندهسیـانھ!
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم.
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم ..🙂💔
برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛
بهاے این بهانہها، هم نفس شدن است
با شهدایی ڪہ روزگارے در این خاڪ زیستہ اند...🙂✨
دلمڪہ هواےڪربلایت ࢪابڪند،
دیگࢪبہهیچصراطے مستقیمنیست
اࢪباب!خودتهواےِ ایندݪِهوایـے شده
ࢪاداشتہباش ..🙂🖤
#آقاےاباعبداللہ
یهتیکهازکتابقصهیِدلبریبودکهمیگفت:
امامرضاتنهاکسیهکههرچیبه صلاحتنباشهبهصلاحتمیکنه(:🥺💔
چـہشبایـیزجداییتـوهقهقکردم
خستهامازهمهعـالـم،بطلبدقکردم
#آقاےاباعبداللہ
همهسختیای ِتودنیامو
توی ِچاییروضهحلمیکنم
اگهجونممپای ِپرچمبدم
دارمبهوظیفمعملمیکنم :)💔
بِھِشگٌفتَم:
حـٰاجۍمَنخِیلےگناھکَࢪدَم..🚶♂
فکرکنمآقامحٌـسِین
کلًابیخیـالِمـآشده..!💔
گفت:
گناھاٺازشِمࢪلَعنَتاللهبیشٺࢪھ؟!
لَبَمࢪوگازگِࢪِفتَمگٌفٺَم:
اَستَغفِࢪٌالله،نہدیگہدَࢪاونحَد!🌿
گٌفت:شِمراگهازسینہۍِ
حَضࢪَتمِیومدپایینو
توبہمیڪࢪد،
آقادستشُمیگرفت..!✋🏻🙂
#چالش
فکر کن خبرنگاری و بهت مجوز دادن بری اون دنیا....
https://harfeto.timefriend.net/16770631407420
منتظر پاسخ های قشنگتون هستیم😍
جــ♡ــوانــــان انــقلابی♥️
╭┅──────────────┅╮
@javanan_enghelabi_313
╰┅──────────────┅╯
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت10 ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را ف
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت۱۱
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم...
" _اسمت چیه؟
_ ملیحه. اسم تو چیه؟
_ مروارید... "
حرف های ملیحه را می فهمیدم. حق داشت نگران باشد، راست می گفت. اما من انگار بیشتر از چیزی که توقعش را داشتم گول خورده بودم. همه چیز واضح بود، روشن بود. بجز دلیلی که مانعم میشد تا سینا را از زندگی ام بیرون کنم. البته از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آن هم واضح بود! ترس از تنهایی... رفتنِ ملیحه بعد از ازدواج و تک و تنها ماندنِ علی و حوضش. ملیحه راست می گفت، اما دل من بدجور روی خرِ شیطان لم داده بود و پایین هم نمی آمد.
دو روز گذشت و فرید آمد. صیغه ی محرمیت خوانده بودند. چند ماه تا عقدشان باقی مانده بود. وقتی رسید چند کمپوت و آبمیوه هم برای عیادتم آورد. فریدِ چشم و دل پاک لایق عشق ملیحه بود. از آن پسرهای پاستوریزه ای که انگار دختر ندیده اند. البته نه اینکه دختر ندیده باشد، وفادار بود. صد نفر را هم که میدید باز ملیحه برایش اولی و آخری بود. هروقت برای دیدن ملیحه می آمد شب ها برای خواب به مسافرخانه می رفت. وقتی که با خانواده اش برای عیادت عمو کمال و دیدن ملیحه به شهر ما رفت و بعد هم فهمید که لیلی در پی مجنون دیگری گریخته و منتظر او و خانواده اش نمانده، تیشه دستش گرفت و در جستجوی لیلی به خانه ی دانشجویی ما آمد. شایان ذکر است که تیشه را برای از ریشه زدن رابطه ی من و ملیحه آورده بود!
شام را خورد و به مسافرخانه رفت. صبح یکی از همکلاسی هایم زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. وقتی بیدار شدم ملیحه خانه نبود. نمیدانستم همراه فرید بیرون رفته یا سر کلاس و دانشگاه است. به موبایلش زنگ زدم. بعد از مدت طولانی گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام مروارید جان، من تو شرایطی نیستم که بتونم صحبت کنم. برات زنگ میزنم.
با عجله قبل از اینکه قطع کند گفتم :
_ الو... ببین فقط میخواستم بگم اگه دانشگاهی برو آموزش بگو استعلاجی گرفتم منتها کسی نبود بدم بیاره دانشگاه. یه وقت استادا درسامو حذف نکنن. آخه الان ستایش زنگ زد گفت...
وسط حرفم پرید و گفت :
_ دانشگاه نیستم. وقتی اومدم باهم حرف میزنیم.
فهمیدم هم عجله دارد هم عصبانی و بی حوصله است. گوشی را روی مبل کنارم گذاشتم. داشتم فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده و چرا ملیحه عصبانی و ناراحت بود که ناگهان صدای ملیحه بلند شد. موبایل را قطع نکرده بود! گوشی را برداشتم. صدای ملیحه واضح تر از فرید بود. سعی کردم دقت کنم و حرف های فرید را بشنوم. ملیحه با اعتراض گفت :
_ تو که از روز اول میدونستی رابطه ی ما چه جوریه! اگه انقدر با این مساله مشکل داشتی مجبور نبودی منو انتخاب کنی. کسی رو انتخاب می کردی که به قول خودت همه چیزش وابسته به یه عنصر خارجی بنام مروارید نباشه!
صدای فرید بلند شد :
_ همون که گفتم! اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی. هرکاری میکنیم میگه مروارید، هرجا میریم میگه مروارید، هرچی میخریم و میخوریم میگه مروارید. بسه دیگه. همه زندگیمون شده مروارید. تا کی؟ اصلا انقدر که اون برات مهمه و نگرانشی، نگران من و زندگی مشترکمونم هستی؟ من کجای زندگیت قرار گرفتم؟ لابد تو حاشیه های مروارید.
_ فرید بس کن. چرا چرت و پرت میگی؟ یعنی این همه محبتی که من در حقت میکنم انقدر تو چشمت خا رو خفیفه که درباره ی علاقه ی من به خودت اینجوری حرف میزنی؟
_ نخیر اونی که خار و خفیفه منم که مثلاً شوهرتم، مثلاً آینده ی زندگیتم ولی همیشه تو اولویت دومت قرار گرفتم. پاش شکسته، تنهاست، کمک میخواد، باشه. مگه مروارید پدر و مادر نداشت که بیان بهش برسن. میگی با خانوادش مشکل داره، لااقل می موندی دو روز من و خانوادمو میدیدی که این همه راه پاشدیم اومدیم جنابعالی رو ببینیم، بعد به یاری دوست عزیزت می شتافتی. میدونی برای اینکه مامانم حساس نشه چقدر خالی بستم. اصلا نگفتم دلیل اصلی نموندنت چی بوده. ولی چهار روز بعد تو زندگی دیگه نمیتونم این همه فیلم بازی کنم و ادعا کنم که مروارید فقط یه دوستِ صمیمی برای ملیحه ست، نه همه ی فکر و ذکر و زندگیش!
ملیحه با صدای بلند داد زد :
_ نگه دار میخوام پیاده شم. گفتم نگه دار...
اشکهایم جاری بود. چشمهایم از زور بغض و گریه سرخ شده بود. هیچ واژه و عبارتی نیست که بتواند حالم را توصیف کند. فقط با صدای بلند گریه می کردم و اشک میریختم...
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۱ لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم ش
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت۱۲
اشک میریختم... اشک تنهایی. اشک میریختم... اشک جدایی. اشک میریختم... اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم...
انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید.
عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم :
_ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟
ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ واقعا میخوای بری خونه؟
_ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم.
سرش را تکان داد و گفت : "اوهوم..."
بعد از چند دقیقه دوباره گفتم :
_ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه.
_ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟
_ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد.
_ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟
_ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن... میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟
ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت :
_ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم.
ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت : " استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه."
فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود.
دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : " اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی..."
میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم ...
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۲ اشک میریختم... اشک تنهایی. اشک میریختم... اشک جدایی. اشک میریختم... اشک اتفاق
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت۱۳
بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم :
" سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت برای من کشیدی ممنونم. میخواستم اگه ممکنه یه زحمت دیگه هم بهتون بدم."
چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ارسال کردم. چند دقیقه بعد جواب داد :
" سلام. خواهش میکنم. شما؟ "
کمی جا خوردم. اول فکر کردم شماره را اشتباه ذخیره کردم، فورا با کاغذی که داخل جعبه ی گل بود تطبیق دادم. درست بود! یعنی بجز من منتظر پیام کسی دیگر هم بود؟! البته طبیعتا زمانی که ناشناسی پیام می فرستد باید اول خودش را معرفی کند. شاید میخواست مطمئن شود خودم هستم و پیام اشتباهی فرستاده نشده. اسمم را نوشتم و فرستادم. به محض اینکه پیامم ارسال شد زنگ زد. من هم موضوع دانشگاه و نامه ی استعلاجی را تعریف کردم و او هم با کمال میل قبول کرد کمکم کند. روز بعد سینا آمد و نامه را گرفت و برد. من هم منتظر ماندم تا شب که با پدرم به خانه ی خودمان برگردم. حداقل دو هفته باید همانجا می ماندم. باید فکرم را جمع و جور میکردم و برای فاصله گرفتن از ملیحه آماده می شدم. اینکه من سنگین و رنگین و به اختیارِ خودم فاصله ام را با فرید و ملیحه اش بیشتر کنم بهتر از این بود که با بحث و جدال و اجبار بینمان جدایی بیافتد. اما سخت بود. سخت... سراغ صندوق خاطراتم رفتم. یک صندوق چوبی داشتم که تمام خاطراتم با ملیحه را در آن ریخته بودم. از نامه های نوجوانی مان که با خط کج و کوله برای هم می نوشتیم تا چوب بستنی هایی که در فاصله ی انتظار قرارهای یواشکی با فرید میخریدیم و میخوردیم. نامه ها را باز کردم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. یادش بخیر... چه دنیای ساده ای داشتیم. چقدر پیچیدگی هایمان کم بود. آنقدر خاطرات را مرور کردم تا به تهِ صندوقچه رسیدم. و اولین خاطره ی مشترک! یعنی پاک کن عطری کلاس اول دبستان...جلوی بینی ام گرفتم و نفس کشیدم...
تمام روزهای خنده و گریه را نفس کشیدم... آنقدر که ریه هایم جا نداشت، پر شده بود از بچگی، پر از حسِ خواهرانه، پر از تنهایی، پر از خاطره. و دلم که پر از خالی بود... خالیِ انتخابِ تنها شدن. انتخابی که نه فقط دلم را، که همه ی وجودم را، حتی پای شکسته ام را هم سست می کرد. دلم می ریخت از این فکرها، اما برای آرامش ملیحه مجبور بودم فاصله ام را با او حفظ کنم. خواسته ی فرید منطقی بود وعمق دوستی من و ملیحه غیر منطقی. غیر منطقی نگران هم می شدیم. غیر منطقی مدام گوشه ی ذهن هم بودیم. غیر منطقی همه چیز را نگفته می فهمیدیم. مثلا ملیحه حتما فهمیده بود که من از دعوای بین خودش و فرید بو برده ام. من هم فهمیده بودم که ملیحه میداند. اما میدانستیم به صلاح هردوی ماست حرفش را پیش نکشیم و بگذاریم در سکوت حل شود. در سکوت حل شد. کم کم همه چیز در سکوت حل شد، حتی تهِ صندوق خاطراتمان یعنی اولین خاطره ی مشترک! پاک کن عطری کلاس اول دبستان هم حل شد. و خنده های ملیحه. از همان خنده های معروف که بغل لپش چال می افتاد...
به خانه برگشتم، به آغوش طعنه های مادر و لجبازی های پدرم. ملیحه در کوچکترین فرصتی که دست می داد با پیام و تماس سراغم را می گرفت. من اما تماس هایم را کمتر کرده بودم.
از سینا هم خبری نبود. فکر می کردم اگر شماره ام را بدست بیاورد یک لحظه هم امان نمی دهد، اما مثل همیشه درباره اش اشتباه کرده بودم! چند روز گذشت تا روزی که وسط جلسه ی مادرم تلفن همراهم زنگ خورد.
آن روز جلسه ی هفتگی مادرم و بقیه ی خانم جلسه ای ها در خانه ی ما بود. الحمدلله پایم شکسته بود و به همین بهانه از زیر پذیرایی کردن در رفتم و از گوشه ی سالن جنب نخوردم. پذیرایی کردن که چه عرض کنم، همه اش بهانه بود. دور اول که چای می بردی هیکلت را بررسی می کردند. دور بعد که شیرینی می بردی سر و وضع و طلاهایت را... دور سوم که استکان ها را جمع می کردی با ذره بین به جان صورتت می افتادند و تار ابروهایت را می شمردند که مثلا دختر خانم فلانی هم از وقتی دانشجو شده بعله... یا نخیر... اگر از مرحله ی آخر هم سربلند بیرون می آمدی شاید تو را یکی از گزینه های مناسب برای پسرشان در نظر می گرفتند (که میخواستم نگیرند!). بگذریم...
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh