🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وچهار
«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت 🔥ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که...
لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :
«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :
«وارد داریا شدن؟»
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش 🔥#زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :
«نه 🔥هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد..
که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :
«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش🔥 میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب🔥 نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :
«نمیذارم کسی بفهمه من #شیعهام!»
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :
«شما ژنرال🔥 #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده...
که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :
«میگن تو انفجار دمشق 🔥#شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت...
میدانستم از فرماندهان 🔥#سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :
«بقیه ایرانیها چی؟»
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂