#عشق_واحد
#قسمت_بیستونهم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
از بس در خانه نشسته بودم کل مغزم پوسیده بود. باید به دنبال کار میگشتم اما اینبار با اگاهی و پرس و جو که بعدا گیر قوم پلیس نیفتم!
اما خب خودمانیم، تجربه ی بدی هم نبود!
در را باز کردم که از خانه خارج شوم اما با صحنه ای که در روبه رویم دیدم سر جایم ایستادم.
امیر حسین برادر کوچک زینب با عصبانیت در را باز کرد و بیرون رفت وقتی چشمم به محمد حسین خورد که بیرون آمد در را کمی بستم و از لای در نگاه کردم. دوست نداشتم مرا ببیند.
_کجا میری؟ تا دنگی به دونگی میخوره سر به بیابون میزازی؟
_میرم دیگه میرم یه قبرستونی!
_امیر مسخره بازی درنیار بیا تو باهم حرف بزنیم!
_داداش عصبانیم تو خونه بمونم هر چی بیاد تو دهنم میگما. چه حرفی تو که همش حرف حرف خودته!
_تو بیجا میکنی چیزی بگی...
سوییچی را به سمتش پرت گرد امیر حسین گرفتتش. محمد حسین گفت:
_بیا با ماشین برو هر قبرستونی که میخوای ولی شب خونه ای امیر حسین!
_باشههه داداش! باشهههه.
خنده ام گرفت. دعوا کردنش هم جالب بود! همانطور که بحث و قهر میکرد هوای طرفش را داشت.
محمد حسین که داخل شد فورا بیرون رفتم! خواستم راه خود را طی کنم اما با خود گفتم شاید بتوانم به امیرحسین کمک کنم! من مثل خواهر بزرگ تر او بودم. بسیار باهم راحت بودیم و گاهی با من درد و دل هم میکرد.
به سمتش رفتم و صدایش زدم. با چهره ای کلافه به سمتم برگشت و گفت:
_سلام!
_سلام. چیشده امیرحسین؟
_چیزی نشده!
_اگ نشده بود انقدر داغون نبودی
_چی بگم؟ عصابم بدجور خورده! دیگه دارم روانی میشم.
_دوست داری برام بگی چیشده؟
_تو خودت قضیرو میدونی.
_بحث سر نیلوفره؟
سرش را پایین انداخت. متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_امیرحسین نگو که با خونوادت درمیون گذاشتیش؟
_نه! فقط مامان و محمد حسین.
_من که بهت گفتم هنوز زوده!
_بابا من دوسش دارم دیگه نمیتونستم صبر کنم! خواستگاراش دستشونو از رو زنگ خونه برنمیدارن. شما که باباشو نمیشناسین اگ با یکیشون موافقت کنه من چیکار کنم؟
_اقا محمد حسین چی گفت؟
_چی میخواست بگه؟ تازه دانشجویی زوده واس تو! تو برو کار پیدا کن بتونی یه زندگیو بچرخونی بعد بیا از زن حرف بزن!
_خب بیراهم نمیگه امیرحسین فقط عشق کافی نیست.
_باشه من ک نمیگم کار نمیکنم جونم در بیاد واس خانوادم کار میکنم پول درمیارم ولی اول دلم مطمئن شه که نیلوفر مال خودمه!
کمی فکر کردمو گفتم:
_امیر حسین من با داداشت حرف میزنم. قول میدم راضی به خواستگاری بشه اما تو باید از همین الان بیفتی دنبال کار و درستم سفت و محکم بچسبی باشه؟
_اون راضی نمیشه من میشناسمش!
_من راضیش میکنم. قول؟
کمی مکث کرد و با ناراحتی گفت:
_قول!
_دیگه غصشو نخور! اگه نیلوفرم دلش با تو باشه به همه ی خواستگاراش نه میگه.
نگاهم کرد و گفت:
_ممنون. کی باهاش حرف میزنی؟
_هر وقت تو بگی!
_همین الان.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی هولی پسر! خیلی خب باشه. تو برو اینجا نباش.
ادامه دارد...
☆حیدریون