eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... زمان به سرعت میگذشت... یک هفته ... دو هفته ... سه هفته ... و بلاخره یک ماه! یک ماه گذشت و من به تمام سوال های پی در پی خاله مریم و زینب جواب سر بالا میدادم! آن ها که از هیچ چیز خبر نداشتند راجب من چه فکری میکردند؟ لابد میگفتند دختر پر فیسو افاده ای هستم و ناز میکنم. یا محمدحسین را دوست ندارم و ان هارا دست به سر میکنم. هر وقت میدیدمش خود را از او دور میکردم و جایی که او بود نمیرفتم! انقدر سرد با او احوال پرسی میکردم که انگار دشمن خونی من بود! هر بار هم جلو میامد تا با من حرف بزند من دست به سرش میکردم هعییی هر چه میگذشت فقط بیشتر به او دل میبستم و بس... من همان لیلی کله خرم که با عشقو عاشقی قهر بود! حال ببین چگونه گرفتارش شدم... مدام با خود میگفتم مژگان را فراموش کنم و به حرف دلم گوش کنم... اما از یک طرف کسی در گوشم میگفت پس وژدانت کجا رفته؟ اخر نمیدانم من را چه به از خود گذشتگی؟ از دفتر بیرون امدم و مقصدم را به سمت بستنی فروشی گرفتم و خواستم قدمی بردارم که صدایی مانع شد: _سلام. صدای محمد حسین بود؟ بدون اینکه به سمتش برگردم ارام زیر لب گفتم: _اون اینجا چیکار میکنه؟ به سمتش برگشتم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _عه! سلام. شما اینجا چیکار میکنید؟ _شما که مدام خودتونو قایم میکنید مجبور شدم بیام اینجا تا باهاتون حرف بزنم. چشم های مظطربم را به صورتش دوختم و گفتم: _راجب چی؟ _خودتون میدونید راجب چی! بهم بگید چیشده؟ _چیزی نشده که! _میشه روراست باشید با من؟ _شما میخواید چی بشنوید؟ _حرف اخرو! یه چیزی که منو اروم کنه! الان بین زمین و هوا معلقم. چی نظر شمارو عوض کرده که حرفی نمیزنید؟ _حتما الان وقت حرف زدن نیست! _چرا اتفاقا الان وقتشه. من باید بفهمم چی تو دل شما میگزره! لب گزیدم. اخمی به پیشانی نشاندم و چادرم را سفت چسبیدم. نگاهش کردم و گفتم: _ببخشید. من باید برم. برگشتم و شروع کردم به راه رفتن. ناگهان صدای ناراحت و مردانه اش در گوشم پیچید: _پس به من بگید من باید چیکااار کنم؟ تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. شدیدا شاکیو شدیدا ناراحت. به سمتش برگشتم. نگاهش به سمت من بود اما تا من نگاهش کردم به زمین دوخته شد. اخم با جذبه اش روی پیشانیش نشست و با لحنی ارام گفت: _من نمیدونم چیشده! قصد اذیت کردنم ندارم فقط نمیدونم چرا حرفای توی خواستگاری و رفتارای الانتون با هم جو درنمیاد! حرفی ندارم اصلا هر چی دل شما بگه ولی اینطوری سکوت تحویلم ندید. سکوتتون بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. اگه جوابتون نه بود به جون مادرم که از همه برام عزیز تره قسم میخورم برم... برای همیشه برم جایی که چشمتون به من نخوره تا نکنه اذیت بشید... میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم. فراموش کردن سخته! ولی من با این سختی میجنگم... فقط یه کلمه یه جمله یه چیزی بتونه تکلیف منو روشن کنه! ادامه دارد... ☆@Banoyi_dameshgh حیدریون
🤍 🍃به قول شهید بابایی جنگ شلیک گلوله نیست! انجام وظیفه است.حالا هر کس به هر طریق که از دستش بر می آید. یکی جهاد میکند با سلاح.یکی جهاد میکند با پولش؛یکی جهاد میکند با عملش! هر چیزی که از دست کسی بر بیاید؛برای دفاع از اسلام جهاد است...
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | حضور حاج قاسم در بین رزمندگان دفاع مقدس و مدافع حرم 🔸صلِّ علی محمّد، سرباز مهدی آمد
... °-{💖}-° استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشۍ؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا خدا زیادڪن..🦋✨ ‌•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
‹🖤🚶🏾‍♂› کࢪبلایۍشدن‌مآ بہ‌همین‌سادگۍاسٺ.. دست‌بࢪسینھ‌گذاریم‌ وبگوییم''حسین''♥️🖐🏻 ... اللهم‌ارزقنآ‌حرم:)💔 ‹ ッ › •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل‌می‌کندبه‌شوق‌تو‌شعرم‌در‌این‌بهار؛ ای‌مایه‌ی‌شگفتۍ‌واژگان‌من..! 🍂⃟🏉¦⇢ 🍂⃟🏉¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
هرشب خواب تشییع جنازه عظیمی را می‌دیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هرشب تکرار می‌شد. 😔 تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بواس» معرفی کرد. او لباس‌های حسین را برایم آورده‌بود. بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است.😭 آنقدر استرس داشتم که شب‌ها گوشی موبایل را روی قلبم می‌گذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام می‌گفت نگران نباش. اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانال‌های تلگرامی خواندم.»💔 بروایت مادر شهید شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹
🌹شهید ابومهدی المهندس: فرقی نمیکند به دست آمریکا شهید شوم یا اسراییل و داعش؛ هر سه یکی‌اند ... وقتیکه کنار باشم، آرامش دارم چون سیمش به «آقا» وصل است. آرامش شهدا اینگونه بود آرامش ما چگونه است...⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... فقط خیره به چشم هایش ماندم. لب هایم بهم قفل شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم. کاش میتوانستم حریف وجدانم شوم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم. خواستم لب باز کنم و بگویم که حرفی برای گفتن ندارم اما تا سرم بالا اوردم با مردی مواجه شدم که خیلی مشکوک از پشت به سمت محمد حسین میامد. تیزی را که در دستش دیدم خواستم محمد حسین را با خبر کنم که انگار او خود حس ششم داشت ناگهان به سمتش برگشت و دستی که با تیزی بالا میامد را محکم گرفت. چند قدم عقب رفتم. با هم درگیر شدند. بیشتر محمدحسین دفاع میکرد تا بزند! با رعدو برقی که زده شد از جا پریدم و به آسمان که انگار قصد باریدن داشت خیره شدم. وقتی دوباره نگاهشان کردم آن مرد روی زمین افتاده بود. محمد حسین به سمتش رفت خواست بلندش کند که یک موتوری با دو سوار کنار من ایستادند. از ترس این که بخواهند اسیدی چیزی روی صورتم بپاشند به سمت محمد حسین که نفس نفس میزد دویدم. _شما برو! من حالا حالاها با اینا کار دارم! _بیاید فرار کنیم تروخدا. اینا خیلی کله خرن! هر کدوم دوبرابر همدیگن. میزنن میکشنتونا! تا دیدم به سمت محمد حسین هجوم اوردند به سمت دیگری دویدم. خاک بر سرم که ترسو تر از من وجود نداشت. باید زنگ میزدم ۱۱۰؟ نه تا انها خود را میرساندند محمد حسین نفله شده بود. من نمیدانم چرا اصلحه اش را در نمیاورد. محمد حسین یکی از آن ها را به طرز بدی زد. به حرکات رزمی اش که نگاه میکردم دهنم باز میماند! از هیچ چیز سر در نمیاوردم فقط یه این نتیجه رسیدم که واقعا او یک پلیس حرفه ای بود! همه چیز خوب پیش میرفت و محمد حسین خوب میزد من هم مثل داور ها حساب میکردم که چند چند شده اند. عجیب تر و بد تر از همه این بود که هیچکس در کوچه نبود. یعنی حتی پرنده پر نمیزد. این هم از بدشانسی من بود. ناگهان با مشتی که درست با فک محمد حسین برخورد کرد لحظه ای سرش گیج رفت و از جا ایستاد. دو سه بار سرش را تکان داد و سعی کرد روی پا بایستد. ان مرد هم از فرصت استفاده کرد و محمد حسین را به دیوار چسباند. دنبال چیزی میگشتم که با آن به کمکش بروم. با دیدن آجر کنار دیوار به سمتش رفتم و برش داشتم. به سمت مرد رفتم آجر را که بلند کردم او هم تیزی را بلند کرد. محمد حسین داد زد: _بزنننننن! تا اجر را به سرش کوباندم او هم چاقو را در پهلوی محمد حسین فرو کرد. دستش را روی سرش گذاشت و به سمتم برگشت. هنگ نگاهم کرد و بعد مکثی روی زمین افتاد. هر سه بلند شدند. سوار موتور شدند و فرار کردند. به سمت محمد حسین که خونین و زخمی تکیه به دیوار نشسته بود دویدم. با دیدن زخم چاقو رنگ از رخم پرید. با نگرانی فریاااد زدم: _یااااا حسییین. پاشو! پاشو بریم بیمارستان. _چیزی نشده که! اینچیزا عادیه نگران نباشین! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _خدا به داد اون ادمی برسه که قراره با شما زندگی کنه! اخهههه چرا انقدر خونسردین؟ نگاهم کرد. خنده ی دل نشینی روی لبش نشستو همانطور که نفس نفس میزد گفت: _جواب منو ندادیدا! بلاخره خدا به داد شما برسه یا نه؟ با حرفش جا خوردم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _خیلی فرصت طلبی جناب سرگرد! روسریم را از داخل کیفم دراوردم به روی زخمش گذاشتم و گفتم: _اینو نگهدارین روی زخمتون تا بیشتر از این ازتون خون نرفته! همانطور که سعی میکرد از جا بلند شود گفت: _تا حالا انقدر نگران ندیده بودمتون! _حالا ببینین! نگرانی چیه؟ دارم میمیرم از ترس! _ترس چی؟ من چاقو خوردم شما میترسین؟ _خیلی ییخیالین انگار یه زخم کوچیکه چاقووو خوردیناااا چاقووو! _تهش مرگه دیگه! _نخیر مثل اینکه شما از دنیا سیر شدین! به فکر ماهم باش جناب سرگرد. خیس خالی شده بودم. _قربونت برم خدا الان وقت باریدن بود؟ ادامه دارد... ☆@Banoyi_dameshgh