#ادامه🌿
پس مي گويي صَد مرتبه
اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً
پس ميگوئي صد مرتبه
السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين
پس مي گوئي:
اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة
پس سجده مي روي و ميگوئي:
اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام.
#التماس_دعا_فراوان
#اللهم_ارزقنا_فی_الدنیا_زیارت_الحسین
#و_فی_الآخرت_شفاعه_الحسین
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگینامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
سخنان رهبر معظم انقلاب درباره شہیدمصطفی چمـران:
دانشمندفیزیکپلاسما،درڪنارشخصیتیڪ
گروهبانتعلیمدهندهیعملیاتنظامۍ،آنهمبا
آناحساساترقیق،آنهمباایمانقوےوباآن
سرسختۍ،چہترڪیبۍمۍشود.
دانشمنـدبسیجۍایناست؛استادبسیجۍیڪ
چنیننمونہایاست.
۳۱خردادسالروزشہادت
#شہیدمصطفۍچمـران
#روزبسیجاساتید
🔰 #معرفی_شهید | #شهید_چمران
شهید دکتر مصطفی چمران؛
🔻در سال ۱۳۱۱ شمسی در خیابان پانزده خرداد تهران متولد شد.وی در دانشگاه تهران، تحصیلات خود را در رشته الکترومکانیک پایان برد. سپس برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و درجه دکتری در فیزیک پلاسما کسب کرد. پس از گذراندن آموزشهای نظامی در مصر، به لبنان رفت و به همراه موسی صدر، در تشکیل جنبش امل نقش مؤثری داشت و از فرماندهان آن بود.
🔆در جریان جنگ ایران و عراق، وی یکی از فرماندهان ایران بود. چمران با شروع جنگ، به اهواز رفت و ستاد جنگهای نامنظم را بنیانگذاری کرد. از دیگر کارهای مهم وی ایجاد هماهنگی بین نیروهای ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند.
🕊شهید مصطفی چمران در ۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۰ در مسیر دهلاویه-سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به شهادت رسید.
➕
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴٠ 📕 این لبخند یعنی... –تو از کجا فهمیدی من لبخند ز
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۱ 📕
چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود.
یعنی من احساس میکردم که تغییر کرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، " برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت:
–تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟
"بالاخره اینجا چندتا ریئس داره"
خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکار گذاشتن رامین دیگر به مردها بیاعتماد شدم.
به نظرم همهشان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا میداند که چه فکری در سرشان است.
هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانهایی سر هم میکردم و از شرکت بیرون میرفتم.
بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنار کشید و با محبت مادرانهایی گفت:
–ببین دخترم، توام مثل بچهی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟
سرم را پایین انداختم.
–چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟
صدایش را پایینتر آورد طوری که به زور میشنیدم.
–به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت میکنی؟ ولی ناراحت نباش، درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ میشناسم کارش خیلی خوبه، تضمین صد در صد...
شلیک خندهام باعث شد حرفش ناتمام بماند.
خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدارخانه نشستم.
او هم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود.
–حالا چی میزنی؟
من دوباره خندیدم و به زور گفتم:
–خانم ولدی چی میگید شما؟
–انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم.
خندهام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم:
–مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟
خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانهاش و به چشمهایم زل زد.
بلعمی با همان ناز و ادای همیشگیاش وارد آبدارخانه شد و پرسید:
–چی شده؟ جوک تعریف میکنید؟ بگید ما هم بخندیم.
من در جوابش فقط خندیدم.
خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت:
–هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟
–بلعمی متفکر نگاهم کرد.
–ولدی جان، این حالش خوبه؟؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی؟
ولدی گفت:
–منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده.
از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم.
بلعمی گفت:
–آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه.
از حرف بلعمی دوباره خندهام گرفت.
بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
– مگه حرفم خنده داشت؟
بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم:
–ریمل نزدم.
بلعمی جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد.
خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت:
–مژههای خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور.
همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت:
–صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمیبینید جلسه دارم؟
بلعمی با دلخوری گفت:
–آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت.
–چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده.
این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید.
راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت:
–پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم را جمع کردم و گفتم:
–با اجازه من برم سر کارم.
جدی گفت:
–بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۱ 📕 چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرد
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۲ 📕
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم:
–واسه من کار درست کردیا. بعد قیافهی مظلومی به خودم گرفتم.
–اگه اخراجم کنه چی.
خانم ولدی لبش را به دندان گزید.
–نه بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود.
دوباره خندهام گرفت.
–میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟
–هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو.
در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد.
–اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمیخونه، میتونی بیای اینجا بخونی. اگه نمیخوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست.
فقط موندم چرا نمیخوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟
خودم هم درست نمیدانستم چرا، برای همین گفتم:
–نمیخوام ریا بشه.
لبهایش را بیرون داد.
–امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی.
–خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم.
–وا! مگه بستس؟
–آره دیگه، ساعت نماز که میگذره میبندن.
–وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسهی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره.
بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد.
نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد.
پرسید:
–اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟
نگاهم را روی زمین پرت کردم و با صدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–داشتم میومدم.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–زودتر.
بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم، جلوی پنجره ایستاده بود.
–بیا بشین.
همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد.
دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم.
–کارم داشتید؟
–نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرو میرفتم.
–ببخشید ناخواسته بود.
پوزخندی زد و گفت:
–بگذریم. امروز میخواستم در مورد یه مسئلهایی باهات حرف بزنم.
–چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید.
–آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. میگفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره.
اینجا چه خبره خانم مزینی؟ چرا ما نباید موجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم میفروشیم. پس جریان چیه؟
سرم را پایین انداختم.
مایوسانه نگاهم کرد. بعد از چند لحظه پرسید:
–یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟
سرم را بالا آوردم.
–راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت میخوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگهایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت.
ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن.
بلند شد و دستی به موهایش کشید.
–یعنی چی گفته حل و فصل میکنم. چرا چیزی به من نگفته؟
–باور کنید من نمیدونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم.
دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید:
–پس چرا به من چیزی نگفتید؟
از حالت عصبیاش ترسیدم.
–آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم.
نفسش را بیرون داد.
–باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر.
با صدای لرزانی گفتم:
–باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم...
حرفم را برید.
–زودتر چک کنید.
پرسیدم:
–کیا به حسابها دسترسی دارن؟
–من و کامران.
به فکر رفتم.
–شما به من چند روز وقت بدید سعی میکنم مشکل رو پیدا کنم. اگر نتونستم ...
دوباره پرید وسط حرفم.
–اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا میکنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید.
دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد.
–از کامران بگیر.
از جایم بلند شدم.
–پس من زودتر برم.
او هم از جایش بلند شد.
–من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهدهی منه. همهی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت میشناسن.
–بله، میفهمم. انشاالله که حل میشه.
با استرس گفت:
–من منتظر خبری از شما هستم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻در عشق گرچه منزل آخر شهادت است...
شہید بودن اینجوریہ ڪہ #شہید_چمران میگفت:بچہ بودم پیرمردۍ در ڪوچہ روۍ زمین سرد خوابیده بود و نمۍتوانستم ڪمڪش ڪنم.آن شب رختخواب آزارم داد از فڪر پیرمرد و روۍ زمین سرد خوابیدم تا شریڪ رنجش باشم،سرما به بدنم نفوذ ڪرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا ڪرد... چہ مریضـے لذت بخشـے!