eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهـید‌ِگُمنـٰام‌خـوش‌نـٰام‌تویـے‌؛‌‌گُمنـٰام‌مَنَـمْ💔 رِفیق‌‌جـٰان‌ دِلْ‌بـکَن‌تٰـاجُونْ‌نَکَنـے...🌿👋🏻!•
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
◇میگن از امید گفتن تو این ࢪوزا مثل گول زدن میمونہ! « اما تو امید بده شاید یڪـے گول خوࢪد خندید. » بخاطࢪش بخشید، بخاطࢪش ادامہ داد، بخاطࢪش تلاش ڪࢪد، این ࢪخت سیاه نا امیدۍ ࢪو از تنش دࢪآوࢪد، ذهنش ࢪو آب و جاࢪو ڪࢪد، ࢪوزگاࢪ نفس ڪشید... دنیا جاۍ قشنگ‌تࢪۍ شد... تو ڪاࢪ خودت ࢪو بڪن...تو خوب باش... تو امید بده.✿ .‹ ‏ زیباتࢪین هندسہ زندگـے این است ڪہ پلـے از امید بسازۍ بالاتࢪ از دࢪیاۍ نا امیدۍ(؛🌱 ›
📔 | 📚 عنوان کتاب:شکارچی گوش برها 🔻در این کتاب سعی شده ابعاد شخصیتی سردار رشید اسلام شهید «حاج یادگار امیدی» به نقل از خانواده، دوستان و همرزمانش در قالب خاطره پیش‌روی علاقه‌مندان به تاریخ شفاهی قرار گیرد. ✍ نویسنده:محمد علی قاسمی
⊰•🔗•⊱ . وقتی‌بخاطرمحبوبیتش‌پیشنهاد نامزدریاست‌جمهوری‌رادادندگـفت؛ من‌نامزدگلولہ‌هاونامزدشهادت‌هستم💔:)! . ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۸ 📕 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی به
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود. مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی قدم بر‌می داشتند. راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد. –نورا خانم گفت که پری‌ناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونه‌ی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی. خواستم اول تشکر کنم و... کمی مِن و مِن کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –اگر... بخوای...می‌تونی به جای پری‌ناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پری‌ناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه. همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم. با ملافه‌ایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم. –آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت می‌کنه یا ازش تشکر می‌کنه؟ سرش را بلند کرد و نگاه شرمنده‌اش را خرجم کرد. –منظورت چیه؟ –اگر پری‌ناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر می‌کردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر می‌کنم که اون روز پری‌ناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد. رنگ نگاهش سوالی شد. –چرا؟ –چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجه‌اش نبودم. انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی می‌کردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمی‌رفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم می‌چرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم. بغضم را پایین دادم و ادامه دادم. –این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کم‌کم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمی‌کردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟ البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطره‌ایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بی‌صداست، البته برای همه‌ی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم. بعد به روبرو خیره شدم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم: –اگر شما و پری‌ناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق می‌موندم. حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟ یک حالت سردرگمی و حیرت در چهره‌اش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. وَ این مرا کمی معذب کرد. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم. شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمی‌دونم اگر باور نمی‌کنید می‌تونم براتون قسم بخورم. نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت. –زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید. دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت: –چرا؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –کلا دیگه نمی‌خوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم. اخم کرد. –همون کلید و باز کردن در اتاق و ... با دلخوری نگاهش گردم. صاف ایستاد. –نمی‌خوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟ –چه فرقی داره؟ فکر می‌کنم اینجوری بهتره. نگاهش را زیر انداخت و زمزمه‌وار گفت: –من دیگه نمی‌تونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی می‌تونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی. تو که نمی‌خوای ضایعم کنی. –شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که... –شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه. دوباره شروع به بازی کردن با گوشه‌ی ملافه کردم و سکوت کردم. روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد. –توی این وضعیت من رو تنها نزار. نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین می‌دادم و دوباره بازش می‌کردم. –کدوم وضعیت؟ غمگین گفت: –کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید... حرفم را برید. –آره می‌دونم قبل از شما رضا دوستم همه‌ی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری انجام بده. شرمنده گفتم: –ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟ –اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پری‌ناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد می‌کرده. –خب شما با یه تحقیق کوچیک می‌تونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید. کلافه گفت: –می‌دونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم. این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد: –نمی‌دونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره. همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت: –بریم پسرم؟ راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت: –انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت. دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت. فردای آن روز مرخص شدم. وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم. مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم می‌آورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام می‌خوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است. فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم. مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت: –اگر نمی‌خوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش، روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم. بالشت را زیرو بالا می‌کرد. یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده. مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت: –تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم. بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود. گفتم: –مامان می‌دونی الان چی دوست دارم؟ مادر شیر آب را بست. –چیزی می‌خوای؟ خندیدم. –آره، میخوام بیام ظرف بشورم. مادر شیر آب را باز کرد. –ان‌شاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو. دلم می‌خواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسم‌های خاص مادر را می‌بوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh