eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۸ 📕 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی به
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود. مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی قدم بر‌می داشتند. راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد. –نورا خانم گفت که پری‌ناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونه‌ی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی. خواستم اول تشکر کنم و... کمی مِن و مِن کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –اگر... بخوای...می‌تونی به جای پری‌ناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پری‌ناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه. همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم. با ملافه‌ایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم. –آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت می‌کنه یا ازش تشکر می‌کنه؟ سرش را بلند کرد و نگاه شرمنده‌اش را خرجم کرد. –منظورت چیه؟ –اگر پری‌ناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر می‌کردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر می‌کنم که اون روز پری‌ناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد. رنگ نگاهش سوالی شد. –چرا؟ –چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجه‌اش نبودم. انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی می‌کردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمی‌رفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم می‌چرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم. بغضم را پایین دادم و ادامه دادم. –این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کم‌کم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمی‌کردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟ البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطره‌ایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بی‌صداست، البته برای همه‌ی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم. بعد به روبرو خیره شدم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم: –اگر شما و پری‌ناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق می‌موندم. حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟ یک حالت سردرگمی و حیرت در چهره‌اش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. وَ این مرا کمی معذب کرد. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم. شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمی‌دونم اگر باور نمی‌کنید می‌تونم براتون قسم بخورم. نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت. –زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید. دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت: –چرا؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –کلا دیگه نمی‌خوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم. اخم کرد. –همون کلید و باز کردن در اتاق و ... با دلخوری نگاهش گردم. صاف ایستاد. –نمی‌خوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟ –چه فرقی داره؟ فکر می‌کنم اینجوری بهتره. نگاهش را زیر انداخت و زمزمه‌وار گفت: –من دیگه نمی‌تونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی می‌تونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی. تو که نمی‌خوای ضایعم کنی. –شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که... –شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه. دوباره شروع به بازی کردن با گوشه‌ی ملافه کردم و سکوت کردم. روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد. –توی این وضعیت من رو تنها نزار. نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین می‌دادم و دوباره بازش می‌کردم. –کدوم وضعیت؟ غمگین گفت: –کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید... حرفم را برید. –آره می‌دونم قبل از شما رضا دوستم همه‌ی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری انجام بده. شرمنده گفتم: –ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟ –اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پری‌ناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد می‌کرده. –خب شما با یه تحقیق کوچیک می‌تونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید. کلافه گفت: –می‌دونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم. این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد: –نمی‌دونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره. همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت: –بریم پسرم؟ راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت: –انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت. دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت. فردای آن روز مرخص شدم. وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم. مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم می‌آورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام می‌خوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است. فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم. مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت: –اگر نمی‌خوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش، روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم. بالشت را زیرو بالا می‌کرد. یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده. مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت: –تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم. بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود. گفتم: –مامان می‌دونی الان چی دوست دارم؟ مادر شیر آب را بست. –چیزی می‌خوای؟ خندیدم. –آره، میخوام بیام ظرف بشورم. مادر شیر آب را باز کرد. –ان‌شاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو. دلم می‌خواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسم‌های خاص مادر را می‌بوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول ر
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۱ 📕 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم: –مامان میشه یه لیوان آب بدی؟ مادر لیوانی از آبچکان برداشت. –میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟ –مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمی‌خوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بی‌حال شدن. مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت. –میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبد جلوی صورتش رو گرفته بود. لبخند زدم. –من اول فکر کردم این سبد رو عمه اینا آوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارد اتاق شد چیزی نبود. مادر آخرین قطرات ته مانده‌ی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید. –نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رو دید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار می‌خواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه می‌گفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده. لبم را گاز گرفتم. –واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه. –آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده. یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمه‌وار گفتم: –باید ازش تشکر کنم. مادر گفت: –من نمی‌دونستم تو پیش پسر مریم خانم کار می‌کنی، خب حداقل بهم می‌گفتی که پیش مریم‌خانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم. یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفته‌ام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم. ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم. –عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زد و گفت: –عه، صدفه. صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که با مادر احوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم را بوسید و گفت: –وای اُسوه، خدا رو شکر که زنده‌ایی اگه میمردی این محرم شدن من و امیر‌محسن حالا حالاها داستان میشدا. نوچ نوچی کردم و گفتم: –زن داداش این مدلی نوبره والله، چقدر نگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاد دخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه‌؟ –باور کن من می‌خواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا می‌بینن می‌پرسن این کیه، اونوقت خانواده امیر‌محسن چی جواب بدن. زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد: –عوضش کلی برات دعا کردم، اصلا از دعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیاز به عمل نداری پاشو برو خونتون. دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربه‌ایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید. جعبه شیرینی از دستش افتاد و هر دو دستش را به صورتش کشید و گفت: –خاک به سرم، دست به سرش نزن، خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه. بیچاره صدف خیره به مادر بی‌حرکت ماند. بلند شدم تا شیرینی‌هایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم. –مامان چیزی نشده، چرا اینجوری... مادر حرفم را برید و گفت: –تو تکون نخور برو بشین خودم جمع می‌کنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟ نگاهی به صدف انداختم هنوز همانطوربی‌حرکت بود. کنارش نشستم و با خنده گفتم: –فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکته‌ایی چیزی رخ بده. صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت: –ببخشید، من نمی‌دونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟ مادر هم به صدف کمک کرد و گفت: –تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده. آخه تو نمی‌دونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم. صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت: –نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم می‌مونه. مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینی‌ها انداخت. –فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد. صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت. –چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ می‌خوریمش. خندیدم. –مامان جان این صدف تا همه‌ی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر می‌کنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه. مادر خندید. –اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
🌹 دو شهید هردو یکی یکی یکی سرباز امام خمینی یکی سرباز امام خامنه ای 🌹 شهیدی که بعد از سی سال یکی از ۱۵۰ شهید گمنام است که شناسایی شد، شهید مدافع حریم ولایت 🌹 شهید مدافع حرم اهل بیت(ع) ♦️ اما گرگ ها و غرب زدگان و روشنفکرنماها بدانند؛ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" بوی محرم پیچیده...💔 درخانه ، مسجد ، و... محرم امسال فرق دارد خیلی! فرقش این است که بی قرارتر و دلها روشنه و امید داره کربلاست محرم😭 ای انکه میدانی دل شکسته خیلی نصیب کن زیارتی که دل را ارام کند🖤 ای حسین قلب زینب هم شکسته دلهای بقیه را آرام کن روح‌شون رو تسکین بده😭 حسین جان امسال خیلی هوایی شدیم...! مهمان از ایران نمیخواهی..؟!🕊 میدانم‌میخواهی اما همه که خواهان تو هستند و دلشون به نام توست بطلب همه را تا در حرمت کاش روح پر کشیده‌ آنها برگردد...😭😭😭😭😭😭😭😭
~حیدࢪیون🍃
" بوی محرم پیچیده...💔 درخانه ، مسجد ، و... محرم امسال فرق دارد خیلی! فرقش این است که بی قرارتر و دله
حسین میدانم تسکین دلهایی اما بیشتر تسکین دلهایی باش که با درد شکستند حسین 💔درد دل بقیه را حس میکنی حسین جان 🖤حسین در خانه‌ات رو زدیم باز کن و بطلب حسین حرمت آرامشه و تسکین درد حسین 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا