~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۴ 📕 از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم و روب
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۶۵ 📕
نباید فرصت را از دست میدادم.
تنها راهی که باقی مانده بود برای نجات اُسوه همین بود. حتی بلایی هم سرم میآمد برایم مهم نبود هر طور شده باید اُسوه از اینجا برود. چون من باعث همهی این مشکلاتش بودم.
اشارهایی به اُسوه کردم و با جهشی از پشت با یک دست گردن پریناز را گرفتم و با دست دیگرم مچ دستی که اسلحه داشت را محکم فشار دادم.
فوری دست دیگرش را به مچم چسباند تا خودش را خلاص کند. ولی تلاشش فایدهایی نداشت. سعی میکرد دست دیگرش را از داخل دستم خارج کند. فریاد زدم.
–اسلحه رو بنداز. تقلا میکرد که خودش را نجات بدهد. گردنش را محکم گرفته بودم انگار نمیتوانست حرف بزند. به طرف ستون وسط سالن کشاندمش و دستش را به ستون کوبیدم. فریادی زد و اسلحه را انداخت.
رو به اُسوه گفتم:
–اسلحه رو بده من. اُسوه همانجا ایستاده و خشکش زده بود. با صدای بلندی گفتم:
–اُسوه.
نگاهم کرد.
–نباید بترسی. میخواهیم بریم بیرون باید کمک کنی. باشه دختر خوب؟
انرژی گرفت. آرام آرام به طرف اسلحه رفت و از زمین برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
–داری خفش میکنی. خم شدم و صورت پریناز را نگاه کردم. رنگش تغییر کرده بود.
دستم را کمی شل کردم و اسلحه را از اُسوه گرفتم و به پشت پریناز فشار دادم.
–صدات دربیاد میزنم فهمیدی؟ تو موقعیتی هم نیستم که دلم بسوزه نکشمت.
پریناز با گریه گفت:
–واقعا تو میتونی من رو بکشی؟
صدایم را تغییر دادم.
–نه، اونقدر عاشق دل خستتم، دست و پام میلرزه نمیتونم.
به طرف در خروجی کشاندمش.
–اُسوه، بدو بیا کلید رو از جیبش دربیار.
اُسوه رنگش پریده بود و دستش واضح میلرزید. جلو آمد و خم شد تا کلید را دربیاورد.
پریناز شروع کرد به داد زدن. چند بار سیا را صدا زد. دستم را جلوی دهانش گذاشتم.
اُسوه کلید را درآورد و منتظر ایستاد تا من بگویم چه کار کند. گفتم:
–برو از کمد دوتا از اون دستمال کوچیکها رو بیار. به دقیقه نکشید دستمال به دست کنارم ایستاد.
–دستمالها رو به هم گره بزن و لوله کن و بیند به دهنش، یه جوری ببند دستمال بیفته بین دندوناش، تا میتونی هم محکم ببند.
کلید را روی زمین گذاشت و روبروی پریناز ایستاد و شروع به بستن کرد. موهای پریناز به دستمال گیر میکرد و جیغ میزد. چون از وقتی که وارد این خانه شدیم پریناز روسری سرش نبود.
اُسوه به پریناز گفت:
–خب چیکار کنم اون پشت رو که نمیبینم. حداقل سرت رو بیار پایین. پریناز مقاومت میکرد. کار اُسوه که تمام شد پری ناز با زانو ضربهایی به شکم اُسوه زد.
اُسوه آخی گفت و دلش را گرفت و دولا ماند. اسلحه را محکمتر روی کمر پریناز فشار دادم.
–چیکار کردی احمق؟ اگه طوریش بشه همینجا خلاصت میکنم.
رو به اُسوه گفتم:
–چی شد؟ با این چیزا نباید کم بیاریا. پاشو حسابدار حرفهایی خودم. صاف ایستاد. صورتش قرمز شده بود و چشمهایش جمع بودند. نزدیکش شدم.
–حالت بده؟ سعی کرد اخمش را باز کند.
–نه، خوبم.
–چند دقیقه دیگه که از اینجا رفتیم همهی این دردها رو میتونی فریاد بزنی، ولی الان فقط باید بجنبی باشه حرفهایی من؟ با آن همه درد لبخند به لبش آمد. من هم لبخند زدم و گفتم:
–آره، حرفهایترین کارت رو الان باید انجام بدی، تاریخ ساز میشه.
سرش را تکان داد و کلید را برداشت.
–در رو باز کنم؟
–آره، سریع.
در را باز کرد و سرکی به بیرون کشید و گفت:
–کسی نیست، میتونیم بریم.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و با صدای خفهایی گفتم:
–بیا اینجا، جلو نرو خطرناکه. من جلو میرم تو پشت سرم بیا.
همانطور که پریناز را با خودم میکشیدم آرام از پلهها بالا رفتم.
ماشین شیشه دودی، هنوز جلوی در زیرزمین پارک بود.
از پریناز پرسیدم:
–سویچش کجاست؟ با چشم به بالا اشاره کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اُسوه هم همین کار را کرد. با دیدن کیفش گفت:
–قلبم.
استفهامی نگاهش کردم.
–منظورم کیفمه. آخه بخواهیم بریم بیرون، برای کرایه ماشین پول لازم داریم.
گفتم:
–تو این موقعیت به چیا فکر میکنیا. الحق که حسابداری. ولش کن، من تو جیبم دارم، بیا بریم. خوشبختانه پریناز وسایل شخصیام را کش نرفته بود.
نگاهش از کیفش کنده نمیشد با اکراه دنبالم آمد. دلم نیامد ناراحت ببینمش گفتم:
–خب برو ببین اگه در ماشین بازه برش دار. میدانستم به خاطر آن جا کلیدی کیفش را میخواهد.
با خوشحالی به طرف ماشین رفت همین که در ماشین را باز کرد صدای آژیرش حیاط را برداشت. داد زدم:
–وای، الان میان بیرون، بدو بریم. با سرعت هر چه بیشتر به همراه پریناز طرف در خروجی حرکت کردیم.
اُسوه آنقدر ترسیده بود که بدون این که کیفش را بردارد دنبالم آمد و گفت:
–وای همش تقصیر منه.
حیاط بزرگی بود، به قسمت جلوی ساختمان رسیدیم. پریناز بد قلقی میکرد و راه نمیآمد. با صدایی که شنیدیم همانجا خشکمان زد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۵ 📕 نباید فرصت را از دست میدادم. تنها راهی که باق
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۶۶ 📕
–از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا میکرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید میکرد.
پریناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم:
–بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا.
اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد.
–آقا راستین.
نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم:
–تو این موقعیت چه وقت...
گریهاش گرفت.
–تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پریناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن.
سیا دگمهی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد.
فریاد زدم:
–از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمیبینی. همانجا ایستاد.
سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم:
–به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمیبخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون میکنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریهاش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را میدیدم.
–اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایههای رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازهی ترمز کردن به عقلم ندادم و...
–چی میخوای؟
صدای سیا حرفم را برید.
–هیچی فقط میخوام برم.
–تو برو، ولی اون دختره میمونه، قولش رو به یکی دیگه دادم.
کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا میکشیدم.
–تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشهایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم.
–اُسوه.
–بله.
–همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی.
کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت:
–یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟
همانطور که پریناز را با خودم میکشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم.
–نمیدونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود.
–اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه.
پریناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست.
–خوبه، پس تو هم همکاری میکنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اُسوه.
–بله.
–قشنگ گوش کن ببین چیمیگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز میکنی و فرار میکنی، پشت سرتم نگاه نمیکنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟
با صدای لرزانی گفت:
–نه، من بدون شما نمیرم.
غریدم.
–من سر اینارو گرم میکنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه.
ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همهی پول رو بردار. فقط سریع.
–نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پلهی دیگر را پایین آمده بود.
–کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو.
—چی بفروشن؟
–آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو.
–تعلل کرد. خجالت میکشید دستش را داخل جیبم ببرد.
با تشر گفتم:
–الان وقته خجالت نیست زود باش.
با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت.
–نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم.
بعد شروع به گریه کردن کرد.
–فقط تو رو خدا بیایید.
–باشه، فقط فکر کن مسابقه دو هستیا. مثل یه دونده حرفهایی بدو.
با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت:
–به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشمهایش مثل چشمه اشک میجوشید. دید من هم تار شد، گفتم:
–به هر دلیلی نیومدم منتظرم میمونی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–تا آخر عمرم.
–صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم:
– آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو میآمد گرفتم.
تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش.
او هم جیغ زد.
–تو تیر خوردی من ولت نمیکنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پریناز هم به دست و پا افتاده بود.
–اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم.
–اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم:
–به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبر بدیم.
–چرا گفتم ولی تو رو اینجوری...
–آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه.
رو به پریناز گفت:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
دراجتمـاع ماڪسے بہ فڪررعایت حجـاب واخلاق نیـست..
ولےشمافڪرڪنید وزینبےبرخـوردڪنید🖇♻️
#شھیداحمدمشلب♥
#حیدریون
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان در کنار ماست...!
نامه ای نوشت به امام زمانش'!
ما از اون دور هستیم💔
#برای_نزدیک_شدن_به_مهدی_صلوات
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
جـاهـلـیـت در آخـر الـزمـان🗣
و زنان
آرایش سرشان همچون کوهان کوهان شتر میشود..
♥️🍃
مــادر پدرهـامـان
همین که کم میــاوردند
یک سفره ی موسی ابن جعفر
نــذر می کــردنــد...
#امام_کاظم
#ولادت_امام_کاظم
#عـیـدڪـم_مـبـروڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ـ🖤
سیدِرویاییمن♥️🖐🏽•
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡