eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
Γ💔🏴 میخوام از آرزوهام بنویسم: به نامِ خدا کربلا والسلام:)
‌Γ💔🏴 گذشت زمان کسی رو عوض نمیکنه فقط بهت یاد میده آدما اون چیزی که تو فکر میکردی نیستن:))
گفت‌ازشنبه‌دعای‌عهد‌را‌میخوانم 📖😊 شنبه‌شداز‌هفته‌دیگر 🙂📆 هفته‌دیگرشدگفت حوصله‌ندارم 😪 حوصله‌اش‌سرجاش‌اومد‌ ☺️ گفت وقت‌ندارم ⌚️😕 ‌‌وقت‌که‌داشت ☺️ بازم‌‌از‌شنبه 📆😟 بعدیه‌چشم‌برهم‌زدن‌دید‌که‌امام‌زمان‌ظهور کرد ونتوانست‌که‌ازجمع‌یارانش‌باشد...! رفیق‌ هیچ‌چیزی‌رابرای‌فردا‌نگذار ❌ مخصوصا‌ دو‌چیزرا✌️🏻 ¹- یار‌امام‌زمان‌شدن ²- (💔🏴✨🏴💔)
‍ فرازے‌ازوصیٺ‌نامہ‌شہید↓♥️🖇 ❶←بہ‌تو‌حسادت‌میکنندتومکن! ❷←توراتکذیب‌میکنندآرام‌باش! ❸←تورامیستایند‌فریب‌مخور! ❹←تورانکوهش‌میکنند‌شکوه‌مکن! ❺←مردم‌ازتوبدمیگویند‌اندوهگین‌مشو! ❻←همہ‌مردم‌تو‌را‌نیک‌میخوانند‌ (💔🏴✨🏴💔)
یادبگیریم‌یڪۍیہ‌گناهۍانجام‌میده اونقدرگناهِشونڪنیم‌توچشم‌این‌واون..!! اون‌مشتۍشایدبخوادتوبہ‌ڪنہ‌ ولۍبااینڪارشماها‌نتونہ‌..! اگرڪناربیاداونوقت‌گناه‌توبہ‌نڪردنش‌ دامن‌اون‌عده‌روهم‌میگیره🚶🏿‍♂💔.. (💔🏴✨🏴💔)
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الحسین...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیرین‌ترین‌لذت‌دنیا‌چیه!؟ تماشای‌کربلای‌حسین
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۷ 📕 آنقدر تکرار کردم که که لبهایم خشک شد. کمی خسته شدم ولی طنین صدایی که از تک‌تک سلولهای بدنم بلند میشد نوایی می‌نواخت که به من قدرت می‌داد باز هم بگویم. قدرتی همراه عشق که برایم عجیب بود. نمی‌دانم چقدر گذشت یا چند دور تسبیح ذکر را تکرار کردم. یا اصلا چطور شد که خوابم برد. تنها چیزی که یادم است صدایی بود که او هم همین ذکر را می‌گفت. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم آلارم گوشی‌ام است. باید برای نماز صبح بیدار میشدم. باورم نمیشد صبح شده. انگار اصلا نخوابیده بودم. روی تختم نشستم و با سُر دادن دستم روی تخت دنبال تسبیح گشتم ولی پیدایش نکردم. بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم و روی زمین را نگاه کردم. با دیدن تسبیح پاره، کنار تختم ماتم برد. چطور پاره شده بود؟ دانه‌هایش پخش زمین شده بود. هراسان خم شدم و شروع به جمع کردن دانه‌های تسبیح کردم. جمله‌ی نورا که دیروز گفت خیلی این تسبیح را دوست دارد در سرم اکو شد. با خودم حرف میزدم. –خدایا حالا چیکار کنم. امانت مردم ببین چی شد. دانه‌های تسبیح جمع می‌کردم و تند تند می‌شمردم تا ببینم چندتا کم است. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –چی کار می‌کنی؟ –تسبیح نوراست نمی‌دونم چطور شده خودبه خود پاره شده ریخته روی زمین. روی تخت نشست. –همون که دیروز ازش گرفتی؟ –آره، مثلا امانت بود. –راستی نورا دیروز ماشالا چقدر سرحال بود. انگار مریضیش کلا خوب شده‌ها، صورتش مثل قبل زرد نبود. نوچی کردم و گفتم: –مامان شمام دلتون خوشه‌ها، من الان دلم شور امانت مردم رو میزنه، اونوقت شما به فکر قیافه‌ و مریضی نورا هستید؟ –ناراحتی نداره که، تو فقط دونه‌هاش رو پیدا کن من نخ مخصوص تسبیح دارم برات مثل اولش درست می‌کنم. –می‌تونی مامان؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –وا! دیگه تسبیح نخ کردن کاری داره؟ –آخه از توی این آویزش رد شده بود حالت ریش ریش شده بود خیلی قشنگ بود، بلدی اونجوری... –آره بابا کاری نداره، دیشب دیدم چطوری بود. از خوشحالی دانه‌های تسبیح را رها کردم و هر دو دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: –ممنونم مامان. خیالم رو راحت کردی. –حالا چه کاری بود این رو امانت بگیری؟ مگه خودمون تو خونه تسبیح نداریم؟ توام آبروی آدم رو می‌بری‌ها. مگر می‌توانستم دلیل کارم را برایش توضیح بدهم. آویزی که راستین خودش درست کرده بود را جلوی چشم مادر گرفتم. –به‌خاطر این، میگن تکرار اسمش معجزه می‌کنه. مادر با دقت حروفهای معرق‌کاری شده را بررسی کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد. –آره، درست میگن. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و متفکر به دانه‌های تسبیحی که دوباره مشغول جمع کردنشان شدم خیره ماند. تقریبا همه‌ی دانه‌ها را جمع کردم و کنار دستش روی تخت گذاشتم. –برم یه لیوان بیارم بریزمشون داخل لیوان و بشمارمشون. بعدشم نمازم رو بخونم. مادر هنوز ماتش برده بود. دستم را جلوی صورتش تکان داد. –نماز خوندید؟ آهسته بلند شد و سرش را تکان داد و گفت: –یه صدقه هم بنداز. –به خاطر پاره شدن تسبیح؟ همانطور که از اتاق خارج میشد گفت: –آره. دنبالش رفتم. –اینا خرافاته مامان. به طرفم برگشت. –می‌دونم خرافاته، ولی نمی‌دونم چرا وقتی گفتی از خواب بیدار شدی و دیدی خود به خود پاره شده و افتاده روی زمین یه جوری شدم. استرس گرفتم. صدقه دادن که بد نیست. حالا بیا نمازت رو بخون بعد. از حرف مادر حال من هم دگرگون شد و دلم برای راستین شور زد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۸ 📕 صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدحامی که به خاطر همین موضوع به وجود آمده بود، دیر به شرکت رسیدم. وارد که شدم سر و صدا و جر و بحث بلعمی و آقا رضا از اتاق می‌آمد. به طرف آبدارخانه رفتم و پرسیدم: –دوباره اینا چشون شده، بلعمی کاری کرده؟ ولدی سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: –واقعا درسته که میگن ما هر چی که می‌کشیم از بی‌عقلیمونه. لبخند زدم. –خب اگه بی عقل باشیم که تقصیری نداریم. چیزی که وجود نداره دیگه... ولدی اخم کرد. –یعنی چی وجود نداره؟ وجود داره ولی این دختره ازش استفاده نمیکنه. از بس مغزش رو استفاده نکرده بهش خمس تعلق می‌گیره. این بار بلند خندیدم. بلعمی با حرص در اتاق آقا رضا را به هم کوبید و پشت میزش رفت و خودش را روی صندلی‌اش کوبید. به طرفش رفتم و گفتم: –میخوای خودت رو ناقص کنی؟ چه خبرته؟ بغض داشت. ولدی با یک لیوان آب مقابلش ظاهر شد و گفت: –دیوانه، برو خونه مثل خانمها بشین سر زندگیت، حالا که اون میخواد خرجت رو بده تو نمیخوای؟ حتما باید مثل کوزت کار کنی؟ صبح زود خواب رو به اون بچه‌ی معصوم زهر کنی که چی بشه؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –میشه به منم بگید چی شده؟ بلعمی با همان بغضش که نه بیرونش می‌ریخت و نه می‌بلعیدش گفت: –هیچی، شهرام امده به آقا رضا گفته امروز تصویه خانم من رو انجام بده، چون دیگه نمیخواد بیاد سرکار. با تعجب پرسیدم: –چرا نمیخوای بیای؟ ولدی پوفی کرد و با انگشت سبابه‌اش ضربه‌ایی به سرم زد و گفت: –مثل این که توام خمس لازمی‌ها، خب معلوم دیگه، شوهرش خودش میخواد خرجش رو بده، گفته تو بشین خونه فقط مادری کن و به بچت برس. بلعمی گفت: –اون الان جو گیره، اگه من کارم رو از دست بدم دو روز دیگه که نظرش عوض شد تو این وضعیت چطوری کار پیدا کنم؟ پرسیدم: –خب با آقا رضا چرا دعوا می‌کردی؟ –چون اونم از خدا خواسته حرف شوهرم رو جدی گرفته. هی میگه از فردا دیگه نیا. وقتی شوهرت راضی نیست درست نیست اینجا کار کنی. منم بهش گفتم باشه میرم ولی وقتی آقای چگنی امد. اونم بهش برخورد و جر و بحث بالا گرفت. خانم ولدی لبهایش را با دندان می‌کند و با حرص به بلعمی نگاه می‌کرد. بلعمی لیوان آب را از دستش گرفت و گفت: –باشه دیگه میرم خونه میشینم تا از شر من خلاص بشید. ولی اول باید آقای چگنی بیاد بعد. ولدی رو به من گفت: –تا حالا منشی به این پرویی دیدی؟ خودش واسه خودش تعیین تکلیف میکنه. بعد پا کج کرد به طرف آشپزخانه و بی‌خیال ادامه داد: –راحت باش، بگو میخوام نوکر غریبه‌ها باشم. نمیخوام برم به شوهر و بچه‌ی خودم رسیدگی کنم. بعد از رفتن ولدی، بلعمی زیر لب گفت: –دیگه گیر دادنش خیلی زیاد شده. اصلا هیچ کدامشان را درک نمی‌کردم. به اتاقم آمدم و مشغول کارم شدم. تقریبا نزدیک ظهر بود که با صدای جیغ بلعمی هراسان از اتاق بیرون دویدم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۹ 📕 بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است. آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش می‌کرد. در آخر از بلعمی پرسید: –کی بهتون خبر داد؟ بلعمی گریه‌اش گرفت. –خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت. –خب از حالش می‌پرسیدید. –پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره. من باید زودتر برم بیمارستان. آقا رضا دوباره پرسید؟ –تصادف کرده؟ –اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه. آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –صبر کنید من می‌رسونمتون. بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد. –میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه. از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت: –اگه شماره‌ی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم. همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت: –راه بیفتید بریم. گفتم: –منم باهاتون میام. مامانم شماره‌ی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده. آقا رضا گفت: –امدن شما نیازی نیست. فوری گفتم: –میام که بلعمی تنها نباشه. آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت. ولدی گفت: –زودتر برید، انشاالله که به خیر می‌گذره. من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم. مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر می‌دهد. آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی می‌کرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید: –اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری... بلعمی وسط حرفش پرید. –شهرام اصلا اهل دعوا نبود. آقارضا پوزخندی زد. –اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت. –نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد می‌کرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم. به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک می‌ریخت. مادر هم دلداری‌اش می‌داد. کنار گوش بلعمی گفتم: –مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده. بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشم‌های اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد. نمی‌دانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم: –از دوستان آقا شهرام هستن. با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامی‌اش روی بلعمی بود. حق داشت گیج شود. می‌توانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است. برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید: –الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت: –همین الان بردنش اتاق عمل. دوباره آقا رضا پرسید: –تصادف کرده؟ بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد: –نه، تیر خورده* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲٠ 📕 من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم. بلعمی با صدای بلند تکرار کرد. –تیر خورده؟ بیتا خانم همانطور که اشک می‌ریخت سرش را تکان داد. بلعمی گفت: –خدا ازشون نگذره، حتما کار پری‌ناز و دارو دستشه... با شنیدن این جمله‌ی بلعمی بیتا خانم گریه‌اش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم. بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است. بیتا خانم پرسید: –همین پری‌نازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟ بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد: –با توام، اون این بلارو سر بچه‌ی من آورده؟ بلعمی گفت: –نمی‌دونم. من همین‌جوری یه چیزی گفتم. –اصلا تو از کجا می‌شناسیش؟ کار کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید. آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمی‌خواستم پای من وسط کشیده شود. به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد. داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم. خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم. متوجه‌ی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخی‌اش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح می‌شنیدم که چه می‌گوید. چند لحظه‌ی بعد به طرفم چرخید و پرسید: –شما هم اینجا مریض دارید؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت. پرسیدم: –خیلی وقته میایید اینجا؟ –آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام. –خب چرا نمیبریدش خونه؟ – چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم. –شوهرتون مشکلش چیه؟ –سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار می‌کرد خرج زندگیمون رو درمیاورد. متاسف پرسیدم. –حالا تونست خاموشش کنه؟ –نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد. –اینجا که سوانح سوختگی نیست. –می‌دونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم: –حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده. پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت. – می‌خواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمی‌کرد. آهی کشیدم و گفتم: –انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه. با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفته‌ام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم. دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید. –هر چی می‌کشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین. با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد: –باشه توکل می‌کنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم می‌خواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه. به مِن و مِن افتادم. –ببخشید...من...منظورم این بود...که... حرفم را برید. –منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی می‌دونم چیه. چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت: –آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو ا‌ز دین زده کردید و... شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم. چرا اینقدر حرفهای بی‌ربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بی‌پولی می‌خواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودیی‌ام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟ در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت می‌کرد. با دیدن پلیسها نمی‌دانم چرا ترسیدم و گوشه‌ایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم. به طرفم آمد. –شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم: –آقا‌رضا اونا کی بودن؟چی می‌گفتن؟ اینجا چیکار می‌کردن؟* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
눈|🤍🍫| من برای دوست داشتن آدم‌های دور و برم...، دنبال چیزهای عجیب و غریب نمیگردم. یک نگاه مهربان، یک قلب نگران یک دست نوازشگر، و یک پای ماندن، برایم کافیست...✨🚶🏻‍♀ ♥️
فقط‌خوشبحال‌اون‌زائرایی‌که‌الان‌توخاک‌کربلاقدم‌میزنن‌(:💔
🖤 🖤 این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 💔🥺
#پروفایل_محرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 🖤 چه کریم است اگر حر بشوی میبردت💔💔 تا که همپای حبیب بن مظاهر باشی🙂🖤