🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 5⃣1⃣
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود،
هی می گفت :
" من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ "
گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. "
همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید.
روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت.
گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ "
گفتم : "الان؟ "
گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم."
یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.
گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. "
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن.
از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها.
چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش.
هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود.
زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم،
گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. "
گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. "
کوتاه نیامدم،
ساکت شد.
گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. "
رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا."
اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست.
آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم.
یک وانت خالی آورد،
گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. "
خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچههایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.
گفتم : " منظور؟"
گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم."
گفتم :" یعنی؟ "
گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ "
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.
یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش.
اما ابراهیم می گفت :
" باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ "
گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ "
گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی.
برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... "
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند.
می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... "
او حرفم را نیمه تمام گذاشت و
گفت : " جز شماها. "
فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک.
خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 6⃣1⃣
یک بار که ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ".
گفت : " خیلی کار دارم. باید بر گردم منطقه. "
از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند :
" تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. "
دفترچه یادداشتش را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش.
بیکار بودم. و کنجکاو.
برش داشتم، بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.
یکی شان نوشته بود :
" حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم.
داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....."
ابراهیم برگشت.
گفتم :" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!"
گفت : " رفتم، دیدی که. "
گفتم :" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. "
گفت :" بچههای خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. "
گفتم :" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچهها منتظر تند. "
خندید و گفت :
"چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست."
گفتم :" می گویم برو. همین الان."
گفت :" بالاخره برم یا بمانم؟"
چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید.
گفت :" نامه ها را خواندی؟ "
گفتم :" اهوم "
ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان.
سکوتش خیلی طول کشید.
گفت :" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچهها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. "
گریه اش گرفت و گفت :
"وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
بی راه نرو ساده ترین راه حسین است؛🙂🖤
#استوری 🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💔•
آجرڪ الله یا صاحب الزمان🖤
#امام_زمام عج
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
طرح تبلیغ رایگان بدون دادن هیچ هزینه ای🔥💣
https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160
#پربازده🔥 #ارزان💸 #بصرفه💰
پیام آخر کانال را چک کنید🌿🖤
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده VIP یاس
🌻 دورهۍ آمـوزش مجـازۍ
امــر به معــروف و نهــی از منڪـر
با تدریس استاد برجسته کشوری؛
#دکتر_علی_تقوی
🗓طول دوره : ۲۵ روز، ساعت دلخواه
⏰ روزانه فقط ۱۵ دقیقه
ثبـتنام: ڪلمـهۍ واجب را بفرستید به👇🏼
@vajeb123
در یڪی از پیام رسانهاۍ ایتا 🌼گپ🌼آیگپ🌼سروش🌼روبیکا🌼بله
💥گواهی به عنـوان دوره ضمـن خدمـت در ادارات قابل پذیـرش است.
https://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده VIP یاس
🔴 فوری فقط امشب
خبر خوب دولت محترم
۲۰۰گیگ اینترنت هدیه رایگان
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
اطلاعات تکمیلی+لینک ثبتنام ☝️
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی طلایی
❌🖤 فوتِ ناگهانی🖤❌❌
خدایا بستمونه دیگه آخه این چرا ....😔😭
درگذشت ناگهانی هنرمند معروف حینِ عزاداری امام حسین...😔
کلیپش رو گذاشتم❌ ادم اصلا باورش نمیشه😭👇
https://eitaa.com/joinchat/691208313Ce043051afa
🚷فوری بیا ببین تا پاک نشده☝️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
هر کجا باغ گل سرخے هست
آب از این چشمـه خون مینوشد..
- کربلایی است دلم💔
#امام_حسین
#محرم
- حتی دلم برای اینا هم تنگه
بشارت بده بگو عازمم
میدونی که خیلی حرم لازمم💔(:
#محرم
#مضیقةالحسین
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بودم..
حسیـن مـن♥️..
- عشاق الحسین(:❤️
#امام_حسین
#محرم