eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
دستم‌نمےࢪسد بہ‌تماشآۍڪࢪبلا... بابغض‌بہ‌ࢪوۍ‌ عڪسِ‌حـࢪم دست‌می‌ڪشم(:"💔.
میگن که خیلی خوبھ:) حتی اگه به خیال خودت 🧠 گناهی رو مرتکب نشده باشی استغفار کن😇 دلتو جلا میده
🌱 یك نگاھت بہ من آموخت ڪہ در حرف‌زدن چشم ها بیشتر از حنجرھ ها مۍفھمند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱• امام حسین روسیاها دوست دارم...🙂♥️ 📅 ۲۱ روز تا اربعین... 🏴 🌺
• . اگرصراط‌مستقیم‌مےجویۍبیا . . ازاین‌مستقیم‌ترراهےوجودندارد . . ! ⸤حُبُ‌الحُسین♥️🔗⸣ 🌿 |
『 💖🌸 』 ‌ خدا‌میگھ ☝️🏻. . . تازمانیکہ‌من‌خـداتَم 🌱 حق‌ندار؎‌از‌حرف‌ِمردم 👊🏻 ناراحت‌باشے^^🌾 · –·–·–·–·–·•❀•·–·–·–·–·– ·
....💔
-باعشق‌حسین‌هرڪھ‌سرو‌ڪارندارد خشڪید نھالی‌اسٺ‌پرو‌بال‌ندارد..🖤🖐🏼!
خـوشاعشقی‌ک‌‌معشوقش‌حسیـن‌است..💔
فراقم‌سخت‌مۍآیدولیڪن‌صبرمۍباید ڪہ‌گربگریزم‌ازسختۍرفیق‌ِسست‌ پیمانم ...! 🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
AUD-20220813-WA0011.mp3
3.32M
‏چه رفتید چه نرفتید! چه میخواید برید پیاده روی چه نه ؛ این صوت رو گوش کنید!!! 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🕊 نامَت‌هَنوزهَم‌هَیَجاטּمےدَهَد مَرا ایـטּبِیرَقِ‌سیـآه‌،تِڪاטּمےدَهَدمَرا 📅 ۲۱ روز تا اربعین... 🏴 🌺
•🚶🏻‍♂🌻° دادم‍‍ ٺورا‌قسم‍‍ بہ‌چادرۍ‌ڪہ‌سوخٺ..! شاید‌دلت‌بسوزد‌ویڪ‌ڪربلا‌دهۍ💔 👣 🥀
میگفـت: اۍڪاش‌معنۍواقعی‌منتظر‌بـودن‌ رـابدانیـم‌تـا‌ڪمتر‌گنـاه‌ڪنیم'! -اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفـرج🌱
سلام خدمت بزرگواران 😊 وقتتون مهدوی ان‌شاالله🌹 عزاداریاتون قبول باشه 🖤 بزرگواران یه چند مدتی بنا به دلایلی پارت رمان نخواهیم داشت🥀 یه مشکلاتی متاسفانه به وجود اومده که ان‌شاالله با دعاهای تک تکتون حل میشه😔 التماس دعای فراوان🙏 یا علی مدد🖐
سلام مجدد خدمت بزرگواران به بنده اطلاع داده شده که رمانمون از یه پارتی به بعد نامنظم شده حلال کنید عزیزان بررسی می‌کنیم و جبرانش میکنیم حتما حالا تو ناشناس همگی بفرمایید که رمان از چه پارتی به بعد نامنظم شده تا تکمیل بشه تشکر
این هم آیدی بنده هر پیشنهادی درخواستی داشتین درخدمتتون هستم😊 @ya_heidar3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز به مسجد رفت. بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد. هوا روشن شده بود. به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد. -سلام -سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود. -بله،خیلی خسته بودم. پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت: _بسم الله. افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم. بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد. ظهر رفت مسجد، و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت: _میخوایم در مسجد رو ببندیم. بلند شد و رفت. چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد. به هیچ نتیجه ای نمیرسید. از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت. خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت: _میخوام درو ببندم. افشین هم رفت. هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره. یاد حاج آقا موسوی افتاد، ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره. هرجایی آگهی کار میدید،میرفت. ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره. خیلی ناامید شده بود. سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت. بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد. ساعت ها به سختی میگذشت. شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت: _میشه به من یه ساندویچ بدین؟ -ساندویچ چی میخوای؟ -هرچی،فرقی نداره. ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت: -پولش یادت رفت. افشین تازه فهمید، فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت: -پول همراهم نیست. فروشنده بلند گفت: _اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد. همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید. آرام گفت: _من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم. -هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم. نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن. یکی از پشت سرش گفت: _حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!! افشین به پشت سرش نگاه کرد. از خجالت سرشو انداخت پایین... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود. فاطمه پیش فروشنده رفت، و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت: _اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین. برگشت و به افشین گفت: -بفرمایید. افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت: _خدانگهدار. منتظر جواب نشد، و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود. تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت. به نظرش عجیب اومد. وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد. -آقای مشرقی افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. -بفرمایید. -ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!! -ماشین نیاوردم. -ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟! افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست. -آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟ -چه اتفاقی مثلا؟ -شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟ افشین ساکت بود. بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود. -میشه جواب منو بدید؟ چند قدم رفت. نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟ -اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟ افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود. -چرا جواب سوال منو نمیدید؟ -دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم. -باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار. سوار شد و استارت زد. باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه. شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت: -آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم. افشین دوست نداشت سوار بشه ولی.. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو <<مهدی یارمنتظرقائم>>  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز افشین دوست نداشت سوار بشه ولی بالاخره سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه میخواست بهش بگه صندلی عقب بنشینه ولی قبل از اینکه چیزی بگه افشین در عقب رو باز کرد. فاطمه گفت: _مسیر من اصلا از اینجا نیست.امشب اشتباهی از این طرف اومدم.من هیچوقت ساندویچ نمیخورم ولی امروز نتونستم ناهار بخورم و به شدت گرسنه بودم.میخواستم برم ساندویچ فروشی کناری ولی چون خیلی خلوت بود اومدم این یکی و... . به نظر من هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست.خدا همه چیز رو خیلی خوب کنارهم میچینه...احتمالا شما هم اون موقع از خدا کمک خواستین، درسته؟.. آقای مشرقی مطمئنم برای شما مشکلی وجود داره.نمیدونم کاری از دست من برمیاد یا نه ولی... میشه بگید چی شده؟ افشین مدتی سکوت کرد،نفس نسبتا بلندی کشید و گفت: _راستش..من نه خونه ای دارم،نه ماشینی، نه پولی...هیچی ندارم. -چرا؟!! -چند روز پیش حاج آقا موسوی درمورد روزی‌ حلال صحبت کردن.منم متوجه شدم هیچکدوم از اموالی که دارم حلال نیست.همه رو رها کردم و از خونه زدم بیرون. -از کی؟!! -سه روزه. -پس این دو شب کجا بودید؟!! -تو خیابان. فاطمه خیلی تعجب کرد.نمیدونست چی بگه.حتی فکرش هم نمیکرد افشین اونقدر تغییر کرده باشه که بخاطر خدا از اموالش بگذره. -حالا برنامه تون چیه؟ -دنبال کار میگردم. -چه کاری؟ -هرکاری،فرقی نمیکنه. -خونه دوست و آشنایی نمیرین؟ -دوست و آشنایی ندارم که بتونم برم خونه ش. -یعنی شما هیچ دوست و آشنایی ندارین؟!! -نه. فاطمه ماشین روشن کرد و حرکت کرد. هردو ساکت بودن.بعد مدتی فاطمه گفت: _شما به حاج آقا موسوی چی گفتید که هربار که تماس هاشون رو جواب نمیدید، سراغ شما رو از من میگیرن؟ افشین تعجب کرد. -هیچی!! چطور مگه؟!! -ظاهرا چند روزه که باهاتون تماس میگیرن و شما جواب نمیدید..مشکلی بین تون پیش اومده؟ -نه.تلفن همراهم خونه ست دیگه، نیاوردمش. فاطمه بیشتر تعجب کرد.افشین گفت: _پس آدرس خونه منو،شما بهشون دادید؟ -بله. -شما آدرس منو چطوری پیدا کردید؟ -خودتون چی فکر میکنید؟...از دخترهای دانشگاه گرفتم. افشین خیلی خجالت کشید.تو دلش گفت... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡