فراقمسختمۍآیدولیڪنصبرمۍباید
ڪہگربگریزمازسختۍرفیقِسست
پیمانم ...!
#اربعین🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🕊
نامَتهَنوزهَمهَیَجاטּمےدَهَد مَرا
ایـטּبِیرَقِسیـآه،تِڪاטּمےدَهَدمَرا
📅 ۲۱ روز تا اربعین...
#اربعین 🏴
#امام_حسین 🌺
این کتاب کہ هیچ شکی در آن نیست،
راهنمایِ پرهیزگاران است !🕊🌿
سورهبقره/آیہ²☝️🏻
سلام خدمت بزرگواران 😊
وقتتون مهدوی انشاالله🌹
عزاداریاتون قبول باشه 🖤
بزرگواران یه چند مدتی بنا به دلایلی پارت رمان نخواهیم داشت🥀
یه مشکلاتی متاسفانه به وجود اومده که انشاالله با دعاهای تک تکتون حل میشه😔
التماس دعای فراوان🙏
یا علی مدد🖐
سلام مجدد خدمت بزرگواران
به بنده اطلاع داده شده که رمانمون از یه پارتی به بعد نامنظم شده
حلال کنید عزیزان بررسی میکنیم و جبرانش میکنیم حتما
حالا تو ناشناس همگی بفرمایید که رمان از چه پارتی به بعد نامنظم شده تا تکمیل بشه
تشکر
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_50
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
به مسجد رفت.
بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد.
هوا روشن شده بود.
به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد.
-سلام
-سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود.
-بله،خیلی خسته بودم.
پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت:
_بسم الله.
افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم.
بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد.
ظهر رفت مسجد،
و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت:
_میخوایم در مسجد رو ببندیم.
بلند شد و رفت.
چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد.
به هیچ نتیجه ای نمیرسید.
از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت.
خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت:
_میخوام درو ببندم.
افشین هم رفت.
هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره.
یاد حاج آقا موسوی افتاد،
ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره.
هرجایی آگهی کار میدید،میرفت.
ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره.
خیلی ناامید شده بود.
سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت.
بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد.
ساعت ها به سختی میگذشت.
شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت:
_میشه به من یه ساندویچ بدین؟
-ساندویچ چی میخوای؟
-هرچی،فرقی نداره.
ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت:
-پولش یادت رفت.
افشین تازه فهمید،
فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت:
-پول همراهم نیست.
فروشنده بلند گفت:
_اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد.
همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید.
آرام گفت:
_من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم.
-هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم.
نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن.
یکی از پشت سرش گفت:
_حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!!
افشین به پشت سرش نگاه کرد.
از خجالت سرشو انداخت پایین...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡