فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذرکـردمکهاگرکربَلاقسمتشد؛
اربعینجایرقیهبهزیارتبروم💔(:
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت2 _ دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت3
دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم مهمترین معیارمان قبول شدن در یک دانشگاه بود. به همین دلیل جوری انتخاب رشته کردیم که شانس قبولی هردوی ما در آن باشد. عاقبت هم کوچ کردیم به شهری که هفت فرسنگ از شهر خودمان دورتر بود. برای ملیحه جدایی از خانواده اش کمی سخت بود، مخصوصا آنکه تازه فهمیده بود پدرش درگیر بیماری سرطان شده. اما برای من بد نشد. میتوانستم با خیال راحت زندگی کنم و از خانه ای که هر لحظه در آن مورد بازرسی ام قرار میدادند دور باشم. پدرم اصرار داشت در خوابگاه زندگی کنم اما من که حوصله ی وفق یافتن با آدم های جدید را نداشتم آنقدر دست دست کردم تا خوابگاه پر شد. خلاصه او هم مجبور شد زیر بار اجاره کردن خانه ای مشترک برای من و ملیحه برود.
سیزده سال از دوستی من و ملیحه می گذشت. اینکه در طول این سال ها حتی یک روز هم از هم بی خبر نبودیم شاید چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی من و ملیحه تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. آشنایی ما برمیگشت به اول دبستان. وقتی دختری سبزه و خنده رو در کلاس را باز کرد و روی نیمکت کناری من نشست. بخاطر شغل پدرش وسط سال تحصیلی از شهر دیگری آمده بود. از اول سال همه ی بچه های کلاس برای خودشان دوست انتخاب کرده بودند. به همین دلیل ملیحه تنها بود. من و ساناز هم به زور باهم دوست بودیم. افاده هایش مانع از صمیمیتمان می شد. هی پز وسایل و خانواده اش را می داد.
اما ملیحه را از همان روز اولی که دیدم مهرش به دلم نشست. وقتی پاکن عطری اش روی زمین افتاد و همزمان هردو برای برداشتنش خم شدیم. بعد هم سرمان را بالا آوردیم و با خنده ی ریزی به هم نگاه کردیم. همانطور که خم شده بودیم با صدای آهسته گفتم :
_ اسمت چیه؟
با صدای آهسته تری جوابم را داد :
_ ملیحه. اسم تو چیه ؟
_ مروارید.
لبخندی زد و کنار لپش چال افتاد. لبخندش بامزه و دوستداشتنی بود. هنوز هم همانطوری می خندد. گفتم :
_ منم از این پاکن ها دارم. زنگ تفریح بهت نشون میدم.
ناگهان صدای خانم معلم بلند شد که :
_ آهای خانما، نمیخواین بیاین بالا صاف بشینین و به درس گوش بدین؟
من و ملیحه به معلم نگاه کردیم و صاف شدیم. و از زنگ تفریح بعد دوستی ما آغاز شد. بماند که آن وسط ساناز هم برای خراب کردن دوستی من و ملیحه چیزی کم نگذاشت. دوستی ها بالا و پایین دارند. کم و زیاد دارند. دوست معمولی مثل کفش می ماند، میتوانی پشت ویترین ها بگردی، یکی را که ظاهرش باب میلت باشد پیدا کنی. بعد امتحانش کنی تا مبادا اندازه ات نشود. بعد اگر قیمت و اندازه اش بدک نبود با خودت به خانه بیاوری. چند روز اول هم پایت را بزند و هی غر بزنی که ایکاش چیز دیگری را انتخاب کرده بودم. هی مدارا کنی تا بالاخره جا باز کند و منتظر بمانی تا زخم هایی که زده ترمیم شود. آخرسر هم اگر جنسش خوب باشد بالاخره بعد از چند سال کهنه می شود و کمتر از آن استفاده می کنی...
اما رابطه ی ما با همه ی دوستی ها فرق داشت. هم اندازه ی هم بودیم، باب میل هم بودیم، پای هم را نمیزدیم. اصلا برای هم مثل کفش نبودیم. خود پا بودیم! مگر می شود آدم بدون پا زندگی کند؟ یا می شود پای کهنه را کنار بگذارد و یک پای جدید بخرد؟ عضوی از زندگی هم شده بودیم، دوستِ واقعی و خواهرِ نداشته ی هم!
من یکی یک دانه بودم و ملیحه یک برادر بزرگتر از خودش داشت. مهدی، برادر ملیحه بود اما برای من هم برادری می کرد. یک بار بعد از دیپلم گرفتن مادر ملیحه پیشنهاد ازدواج من و مهدی را داد. اما نه من، نه ملیحه، نه خود مهدی موافق نبودیم. اصلا شدنی نبود. من آنقدر در نقش برادرانه اش غرق شده بودم که حتی برای زن گرفتنش با ملیحه برنامه ریزی میکردم! آن وقت چطور میخواستیم آن همه نقشه ی موذیانه را روی خودم پیاده کنیم!؟ خلاصه مادرش هم بعد از شنیدن مخالفت هرسه ی ما پیشنهادش را رها کرد و هرگز تکرار نکرد.
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت3 دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم م
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت4
ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش با فرید دو هفته ی اول به دانشگاه نیامد. فرید پسرعموی ملیحه بود. بالاخره بعد از سالها علاقه و بعد از پشت سر گذاشتن مخالفت شدید خانواده هایشان توانسته بودند رضایتشان را بگیرند. مخالفت آنها بخاطر مشکل خونی فرید و ملیحه و احتمال بچه دار نشدنشان بود. فرید پسر قابل احترامی بود، اما مثل همه ی مردهای دنیا حسود بود! خیلی جلوی خودش را می گرفت که چیزی بروز ندهد اما معلوم بود به دوستی ملیحه با من حسادت می کند. دوقلوهای بهم چسبیده صدایمان می زد. اصرار داشت که بعد از عقد ملیحه انتقالی بگیرد و به شهری که فرید در آن مشغول کار است برود. اما ملیحه می گفت تا مراسم عروسی برگزار نشود حاضر به انجام این کار نیست! دلتنگی و دوری بهانه بود! میخواست با سیاست بین من و ملیحه فاصله بیاندازد اما دستش رو شده بود. البته حق آب و گل من آنقدر زیاد بود که خود فرید هم گاهی شرمنده می شد. هرچه باشد من با هر زحمتی که بود پای دوستی ام با ملیحه ایستاده بودم. حتی وقتی که سال سوم دبیرستان، پدرم بخاطر فهمیدن علاقه ی بین آنها مجبورم کرد که رابطه ام را با ملیحه قطع کنم. من هم زیر بار نرفتم و با وجود کتک خوردن و حبس شدن و اعتصاب غذا باز هم پای دوستی مان ماندم.
من و پدرم مثل هم بودیم. لجباز و یک دنده. آبمان باهم توی یک جوب نمی رفت. برای همین وقتی دعوا می شد هیچکدام کوتاه نمی آمدیم. پدرم بازاری و یکی از اعضای سرشناس مسجد محلمان بود. مادرم هم خانه دار بود اما در مجالس زنانه سخنرانی می کرد. همه جوره به هم می آمدند. به قول خودشان من با لاک قرمز و شال آویزان لکه ی ننگ تفاهمات زندگی مشترکشان بودم! اولین و تلخ ترین خاطره ی کودکی ام بر میگردد به روزی که لج گرفتم تا عروسک بهاره، دختر عمه ام را بگیرم و بازی کنم اما او عروسکش را به من نمیداد. من هم وقتی از عروسک غافل شد با کارد میوه خوری چشمش را کور کردم. همان روز وقتی به خانه برگشتیم پدرم مرا تنبیه کرد و در انباری انداخت. چند ساعت اول غرورم اجازه نداد گریه کنم. مشغول بازی با دیگ های بزرگ داخل انباری شدم. پدرم از دیدن خونسردی من بیشتر عصبانی شد و در را رویم باز نکرد. نزدیک شب بود، انباری هم نور نداشت. فقط از پنجره ی بالای در کمی نور حیاط به داخل انباری می تابید. ترسیده بودم. ناخنهایم را می جویدم و بی صدا گریه می کردم و با ترس به در می زدم اما پدرم لج کرده بود و در را باز نمی کرد. هرچه می گذشت ترسم بیشتر می شد و اشکهایم شدید تر اما از پدرم خبری نبود. آنقدر گریه کردم که به نفس زدن افتادم. وقتی در انباری باز شد خودم را با ترس عقب کشیدم. منتظر بودم پدرم مرا با کتک از آنجا بیرون ببرد اما دیدن آقا بزرگ با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت برای من شبیه معجزه بود. مرا بغل کرد و نوازش کرد. بعد هم پدرم را به اتاق برد و با صدای بلند سرزنشش کرد. آقا بزرگ همیشه در سخت ترین روزهای زندگی مثل یک معجزه به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست. خدا می داند در این روزهای سخت چقدر به معجزه هایش نیاز دارم...
از بچگی سرتق بودم اما سر ناسازگاری ام از نوجوانی آغاز شد. یادم هست اولین باری که نوار کاستی را از دوستم قرض گرفتم و با ترس و لرز وقتی در خانه تنها بودم توی ضبط گذاشتم. هنوز شروع نشده بود که صدای کلید در آمد. هول کردم و بجای اینکه صدایش را کم کنم زیاد کردم. پدرم هم نامردی نکرد و بعد از شنیدن صدای آهنگ سراغم آمد و تمام رول نوار را بیرون کشید و پاره کرد. هرچقدر اشک ریختم که غلط کردم... نکن... امانت بود... اما انگار نه انگار! همان اتفاق باعث شد مدتی بعد چادرم را برای همیشه در کمد بگذارم و به هر قیمتی که شده راهم را از خانواده ام جدا کنم. از آن روز آدم دیگری درون من شکل گرفت. به قول همان پسره ی یک لاقبای الوات "هیولای دلبر" شدم و دنیا را بلعیدم...
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت4 ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش ب
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت5
سینا، پسره ی یک لا قبای الوات... از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد. صد رحمت به بختک، اصلا خود ملک عذاب بود. اولین روزی که من و ملیحه وارد دانشگاه شدیم، از کلاس ساعت 8 صبح جا مانده بودیم. با عجله دنبال کسی می گشتم که از بین راهروهای پیچ در پیچ و طبقات زیاد دانشگاه، کلاس را نشانمان دهد که ناگهان سینا جلویم درآمد و گفت :
_ ترم اولی هستی نه؟
با استرس گفتم :
_ بله. آقا شما میدونین کلاس B128 کجاست؟ دیرمون شده.
جلو افتاد و کلاس را نشانم داد و از آن روز به بعد موی دماغمان شد. هم دانشگاهی بودیم اما رشته هایمان فرق می کرد. ما ادبیات میخواندیم و او تاریخ. ترم اول هر روز به بهانه های مختلف جلویمان سبز می شد. در پس زمینه ی تمام نقاط دانشگاه از جلوی در کلاس گرفته تا سلف غذای دانشجویی و بوفه و آموزش و... همه جا بود. هرجا من و ملیحه بودیم او هم بود، فقط کمی دور تر. در ظاهر چیزی کم از یک جنتلمن واقعی نداشت. در انتخاب ساعت و کتانی و ادکلن و لباس از قواعد خاص خودش پیروی می کرد. وضع مالی خانواده اش هم خوب بود. ترم دوم که آغاز شد فقط به حضور در پس زمینه ی دانشگاه بسنده نکرد و با پیدا کردن آدرس خانه ی دانشجویی ما مرتب در خیابان ها و کوچه های اطراف خانه هم پرسه میزد. ترم بعد یک روز وقتی بدون ملیحه به خانه بر میگشتم جلوی کوچه راهم را بست و یک جعبه کادو به من داد. سعی کردم قبول نکنم اما علاوه بر اصرارهای شدید سینا کنجکاوی خودم هم مانع از مقاومت بیشترم می شد. جعبه را گرفتم و به خانه آمدم. داخل جعبه پر از گلهای رز مشکی بود. یک نامه هم کنار گلها قرار داشت :
" سلام.
این گلها بیانگر بخش ناچیزی از علاقه ی من به توست.
حتما در طول این مدت متوجه علاقه ی من به خودت شدی.
ازت میخوام با من در تماس باشی.
لطفاً تو هم دوستم داشته باش!
سینا "
زیر یادداشت شماره ی موبایلش را هم نوشته بود. از صراحت و وقاحتی که در لحن و کلامش داشت کمی ناراحت بودم اما ته دلم چندان بدم نمی آمد وارد این رابطه بشوم. بالاخره دیر یا زود ملیحه با فرید ازدواج می کرد و ناخودآگاه من هم تنهاتر میشدم. البته من به این سادگی ها رضایت نمیدادم. برای من که تا آن روز هیچ تجربه ی مشابهی نداشتم و بجز ملیحه هیچ کس را وارد حریم تنهایی ام نکرده بودم انتخاب کردن و نکردن سینا یک تصمیم کبری بود! وقتی ملیحه به خانه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم و بعد از کلی خندیدن و شوخی کردن از من خواست تا زماینکه از بابت سینا مطمئن نشدم هیچ تصمیمی برای این رابطه نگیرم. از او بدم نمی آمد، هم ظاهر خوبی داشت، هم دستش به دهنش می رسید، هم دوستم داشت، اما دلیل رغبتم به او هیچکدام از اینها نبود! اینکه کسی مغرور تر از من پیدا شده بود که حاضر بود برای بدست آوردنم دست به هرکاری بزند نظرم را به او جلب کرده بود...
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت5 سینا، پسره ی یک لا قبای الوات... از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلو
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت6
انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند. زیاد به خاکی زده بودم... گاهی با آنکه میدانی برای بعضی مسیرها ساخته نشدی اما وارد بازی می شوی. این به خاکی زدن ها میتواند دلایل مختلفی داشته باشد. مثلا یک بار از سر لج بازی، یک بار از سر کنکجاوی، یک بار حماقت، شاید هم از سر تنهایی. اما بالاخره تصمیم های کال زندگی ات درخت عمرت را نحیف می کند. روزی که از سر لج و لجبازی تصمیم گرفتم در نوع پوششی که داشتم تجدید نظر کنم، یعنی همان روزی که چادرم را برای همیشه در کمد گذاشتم و شال قرمزم را کمی عقب کشیدم میدانستم ممکن است از صبح روز بعد چشم هرز پسر ملوک خانم از سر کوچه تا مدرسه دنبالم کند اما لجِ پدرم را درآوردن برایم مهم تر بود!
یا روزی که از سر کنکجاوی هدیه ی سینا را قبول کردم میدانستم که با این کار او را از پس زمینه ی دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ی دانشجوی ام بیرون می کشم و حضورش را در اطراف خودم پررنگ تر می کنم. اما ارضای حس کنجکاوی ام برایم مهم تر از فکر کردن به عاقبت این کار بود.
همه ی این اتفاق ها و اشتباهات شاید آنقدر بزرگ نبود که جایی برای جبران نداشته باشد. می شد از یک جایی به بعد جلویشان را گرفت و جبران کرد.
بزرگترین حماقت زندگی من زمانی بود که از سر لجبازی با تنهایی خودم پای سینا را به زندگی ام باز کردم. علاقه ی بیمارگونه اش مثل مار سمی دور پایم پیچید و درست جایی که فکرش را نمیکردم کله پایم کرد.
از روزی که سینا جعبه ی گل های رز مشکی را دستم داده بود چند ماهی می گذشت. شاید چهار ماه شاید هم بیشتر درست یادم نیست. در این مدت چند بار به بهانه های مختلف این طرف و آن طرف هم کلام و هم قدم شده بودیم. گاهی در حیاط دانشگاه نوشیدنی و شکلات مهمانم می کرد. گاهی جزوه های دروس عمومی و مشترک را در اختیارم میگذاشت. گاهی با کمک ترم بالایی ها جزوه های ناقصم را کامل می کرد و...
از قدیمی های دانشگاه بود. هیچوقت کارش لنگ نمی ماند. در بیشتر رشته ها و ورودی ها چند نفر دوست و آشنا داشت. در طول این مدت چند بار در کمال حفظ غرور از من مستقیم و غیر مستقیم پرسید که چرا هنوز با شماره ای که زیر یادداشتش نوشته بود تماس نگرفته ام. من هم به سبک خودش جوابش را می دادم و مستقیم و غیرمستقیم می گفتم هنوز به اندازه ی کافی فکر نکرده ام . گذشت و گذشت تا روزی که...
🍁فائزه ریاضی🍁
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh