eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼سلام و صبح بخیر امام زمانم!❤️ آقا سلام می دهم از جان و دل به تو تا اینکه بشنوم «و علیک السّلام» را …😌  یقین دارم صدایم را میشنوی و سلامم را پاسخ میدهی …😊😍💞 ❤️ السَّلامُ عَلَيْكَ یا بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه 💚 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه 💜 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر 🧡 ا 🍀 حجت خدا در زمان غیبت که سفارش شده هر روز خوانده شود👌🏻⬇️ 🌸✨"اَلّلهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبيَّكَ 🌼✨ اَلّلهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ 🌺✨ اَلّلهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ ديني" 🌥️اَللّهُمِّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الْفَرَج بِحَقِّ زِینَب کُبری سَلامُ الله عَلَیها 🤲🏻🌤️ 🌷اَللّهُــمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷
ببین حال دل عالم نزار است ببین باران برایت بی‌قرار است بیا یک صبح جمعه پای کعبه بگو پایان فصل انتظار است اللهم عجل لولیک الفرج 🐾⃟🐼¦⇢ 🐾⃟🐼¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگہ¹نفر²هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده.:)... 🔎⃟🗞¦⇢ 🔎⃟🗞¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
|🌱💚| [بعضی از روزهایِ جمعہ تلفن همراهش خاموش بود.. وقتی دلیلش رو می‌پرسـیدم می‌گفت: ارتباطم را با دنیا کمتر می‌کنم تا کمی زمانم را برایِ امام زمـانم اختـصاص بدهم.. اینکہ چطوری می‌تـوانم برایِ ایشـان مفید باشـم!] شهید محسن حججے✨
انا لله و انا الیه راجعون مادر شهید مدافع حرم، شهید هادی ذوالفقاری امروز صبح به دیدار حق شتافت و به فرزند شهیدش ملحق شد. مراسم تشییع پیکر مطهر مادر این شهید بزرگوار متعاقبا اعلام خواهد شد. روحشان شاد ، یادشان جاودان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضے‌از گـناهـان یه‌جوري‌‌بین‌مون عادي‌شدن، که‌تا به‌طرف‌میگی‌،چرااینکارو انجام‌میدی !؟ میگه: «همـه»‌انجام‌میدن،حالابرامن‌عیبه ... ! ! این‌خیلی‌چیزخطرناکیه ...! به‌این‌افرادباید‌‌گفت: اون‌دنیا‌دیگه‌، «همــه» قرارنیست ‌بجای توبرن‌ جهنم، تو خودت بایدبری ..!یادمون‌نره: خودمون‌مسئول‌‌کارهایی‌ڪه ‌انجام‌میدیم‌، هستیم ... پس بابهانه،خودمونو فریب‌ندیـم ..! 💜⃟🌂¦⇢ 💜⃟🌂¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
😉😄😂 در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید.🙄 یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄 به عربی پرسید: چتون شده؟! گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید!😄 به روی خودش نیاورد، گفت: می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!😁 بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد، آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂 راوی: همرزم شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 #بســـــم_اللّہ رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_هفتم عادت کرده بودم به د
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! – اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان… &ادامه دارد ........... ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @Banoyi_dameshgh ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ 💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_هشتم شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه س
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم! رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…! دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…! هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!! با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟ سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟ درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟ دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام. – الان خوبی؟ – دکترا میگن آره، ولی خودم نه!…جا موندم طیبه… – حتما قسمتت نبوده! درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟ – کجا؟ – سوریه! – چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت! &ادامه دارد ...... ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @Banoyi_dameshgh ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ 💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸