~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 #بســـــم_اللّہ رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_هفتم عادت کرده بودم به د
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
رمان مذهبی #مقتدا
#قسمت_سی_هشتم
شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست!
– اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟
جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
&ادامه دارد ...........
┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
@Banoyi_dameshgh
┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_هشتم شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه س
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
#بســـــم_اللّہ
رمان مذهبی #مقتدا
#قسمت_سی_نهم
پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…!
هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام.
– الان خوبی؟
– دکترا میگن آره، ولی خودم نه!…جا موندم طیبه…
– حتما قسمتت نبوده!
درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟
– کجا؟
– سوریه!
– چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
&ادامه دارد ......
┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
@Banoyi_dameshgh
┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
هدایت شده از کانال 🌿زندگیِ سبز🌿
رفقا ان شاالله تا نیم ساعت دیگه پخش زنده داریم از حرم مطهر امام رضا(ع)🌸🌱
اونایے کہ حس #شھادت دارن،
بےدلیل نیستـا!
خدا یہ گوشہ از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته، ولے..
اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسے
یا ڪِے بهش برسے..! ツ
الهمالرزقناشهادتفےسبیلڪ💔
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@Banoyi_dameshgh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
نام و نام خانوادگی: مجید قربانخانی
نام پدر : ----
محل تولد : یافت آباد تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۶۹/۵/۳۰
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱/۳۰
محل شهادت: خان طومان حلب
مدت عمر: ۲۵ سال
محل مزار : گلزار شهدای یافت آباد
قطعه و ردیف و شماره : -----
کتاب مربوط به این شهید: پناه- مجید بربری
@Banoyi_dameshgh
آیت الله بهجت«ره»فرمودند🍃 :
#نمـاز مانند لیمـو شیرین است؛
هر چه از اول وقت، دورتر شود، تلخ میشود؛هرکه عادت به #تأخیر نماز کرد ،
خود را برای تاخیر در امور زندگی آماده کند...
تاخیر در اشتغال، تاخیر در ازدواج، تاخیر در سلامتی و...
هر قدرامور نمازت #منظم باشد ، امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد.👌|
| #درمحضر_عارفان|
| #نماز_بخوانیم|
اعضای جدید خیلی خوش امدید ان شالله همیشه ماندگار باشید 😊👇این رمانی که شما با بنرش به کانالمون تشریف آوردید
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
البته میتونید سنجاق هم استفاده کنید ان شالله کاری کنیم تا شما عزیزان از ما راضی باشید❤️
یه توضیح کوچیکی هم به شما عزیزان بدم که ما در طول هفته رمان {من با تو} قرار میدیم روز های جمعه به انتخاب اعضا رمان {مقتدا} میزاریم 😊
_♡•♡•♡______💛
ببین!
تو یه جوری واسه امام زمانت
کار کن که وقتی میگی (العجل)
آقا بگن: ده تا از تو داشتم تا الان ظهور کرده بودم...!
#کجایکاریم؟:)🥀
#بهخودمونبیایم...
🌿🌷