عزیزان شهدا
بشتابید به سوی نور به سوی نماز☘
انشاءالله که ظهور امام زمان عجل الله فرجه الشریف🤲🏻التماس دعا برای همه، برای شفای بیماران و حل مشکلات و.. انشاءالله
قبول باشه 🤲🏻مارو از دعاهای پربرکت تون با نصیب کنید🌹
قبول باشه التماس دعا عزیزان شهدا...🌹
امروز سه شنبه است ؛ نامه اعمالمون رو امام زمان میبینند (:
یڪم مراعات کنیم
امروز نماز امام زمان بخونیم؟📿💪🏻
یاعلی ؛ بخونیدُ هدیه کنید به آقا امام زمان بعدش هم درد و دل کنید با خود آقا👋🏻🌿
📔••))♡
نمےدانمتوبھڪوھتڪیھڪردھبودے
یاڪوھهابھتو..؟!
#حاجے
@Banoyi_dameshgh
#رمان
#منباتو
☘ادامه قسمت چهل و پنجم ↯
بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪالفہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:حرف آخرتونہ؟
با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم:اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار
حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت:صبر ڪن!
پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد!
با لحن آرومے گفت:من ڪہ عذرخواهے ڪردم!
برگشتم سمتش،دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد!
آروم و خجول گفت:ببخشید!
این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟!
بے اختیار گفتم:امیرحسین!
با تعجب سرش رو بلند ڪرد،چند لحظہ بعد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن.
زل زد بہ چشم هام و گفت:جانہ امیرحسین!
دلم رفت براے جان گفتنش!
مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش.
_بریم نامزد بازے؟!
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم.
غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.
ڪنارم خالے بود،روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم.
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم.
بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم،تور سفید رنگ رو
ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم.
تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در.
دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم.
همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم.
نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها،عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود.
بلند گفتم:امیرحسین!
صداش از توے آشپزخونہ اومد:جانم!
همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:ڪے بیدار شدے؟!
_بعد نماز صبح نخوابیدم.
وارد آشپزخونہ شدم،لباس هاے دیشب تنش نبود!
تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود.
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید.
لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم:جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار
نڪردے!
همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.
از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنے بود انداختم
☘☘☘☘☘☘☘
نویسنده : خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
‹📗💚›
✾|میگفت:
✾|مناونکسـےروکـھبینمـردمجـاانداخت
✾|دختـراشھیدنمیشنروحلالنمیکنم :)💔•
💚⃟📗¦↫ #شهیدهزینبکمایے
💚⃟📗¦↫#حیدࢪیون
#چرا_بسیجی_ها_عاشق_همت_بودند ؟
بسیجیها، حاج_همت را بیشتر از این بابت میشناختند و قبولش داشتند که میدیدند حرفی نمیزند، مگر آنکه خودش زودتر و پیگیرتر از همه، به آن حرف عمل کرده.👌
این بود که محبّت او را به دل میگرفتند و اگر از آنها میپرسیدی همت یعنی چه؟ به شما جواب میدادند:
همت یعنی فرماندهای بسیجی که حرف و عملش یکی است. خدا گواه است یک سرِ سوزن از همین کارهای همت برای جلب انظار و تظاهر نبود. او همین کارهای شاق را هم با تمام عشق و علاقهاش، صرفاً به نیّت جلب رضای خدا انجام میداد.عاشق خدا بود این مرد.معروف بود به اینکه عاشق بسیجیهاست.چه اینکه هنوز هم همت را به همین صفتش میشناسند.😊 امّا به خدا قسم، همین عشق شدید او به بسیجیها هم، از سر معرفتی بود که با شأن و جایگاه الهی این مجاهدین خاکیپوش حضرت امام (ره) داشت. (از بیانات شیوای سردار #شهید_حاج_حسین_همدانی در کتاب #مهتاب_خین )
#حیدریون
سلام خدمت شما بزرگواران وقتتون مهدوی 😊
توی نماز هاتون دعا برای ظهور آقا صاحب الزمان فراموش نشه
وهمچنین برای ما هم از ته دلتون دعا کنید عزیزان🙏🌹
-
#شهیدانه 🌱
نمۍدانمشھادت!
شرطزیبادیدناست...
یادلبہدریازدن(:
ولۍهرچہهست،جزدریادلان!
دلبہدریانمۍزنند...🖐🏽
•|شھیدحاج قاسم سلیمانی|•
-
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
#حیدࢪیوݩ
-
•واللهُ یَعلَمُ ما فی قُلوبکُم...!
و خدا می داند در دل..❤️☘•
#آیہ
@banoyi_dameshgh
•『🦋』•
⇜🗣 #سخنورانــھ
•
یڪۍروفاݪـوڪردم. .
اینقـدࢪازجزئیـٰاتزندگیشـوناستورۍگذاشتہ. . ./:
کہالانفکرمیکنمجزئۍازخانوادشم. .😐🚶🏿♀••
#وجدانـاًدسـتبرداریـد:|
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
حیدریون
~حیدࢪیون🍃
#رمان #منباتو ☘ادامه قسمت چهل و پنجم ↯ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪالفہ دستے بہ ریشش ڪشید و
❤️ادامه قسمت چهل و پنجم ↯
بازوش رو گرفتم و گفتم:تشڪرات همسرے!
گونہ ش رو آورد جلو و گفت:تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم:پسرہ ے پررو!
با شیطنت گفت:یاال دختر خانم!
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!
گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
چند لحظہ بعد گفت:الو!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم!
لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:الزم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول
خوردے هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:خب
حاال چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز.
با اخم ساختگے گفتم:الزم نڪردہ!
نون سنگڪ و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از
اتاق خواب بلند شد.
همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:واے بچہ ها!
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم.
سپیدہ نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد.
همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:جانم دخترم،جانم.
نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم دراز ڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد.
خندہ م گرفت،سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد،همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو
بہ سمتم دراز ڪرد.
بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم
همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:نبودم ترسیدے عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ و گفتم:مامانے االن میام میبرمت نترسیا.
آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.
سریع گفتم:االن بابا میاد!
بالفاصلہ بلند گفتم:امیرحسین میاے؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد.
پیشونے سپیدہ رو بوسید،بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد.
مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد.
امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:ماشاہللا! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟!
با لبخند گفتم:بیام ڪمڪت؟
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها!
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست.
پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ
صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ
ڪے بدم؟
فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن ا هَہ ا هَہ.
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها.
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد!
فاطمہ و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!
خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ.
رو بہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے!
خندیدم و چیزے نگفتم.
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نویسنده:خانم لیلی سطانی
@Banoyi_dameshgh
﷽🌻
سلام 🖇️🌸
اومدم یه کانال شهدایی بهتون معرفی کنم 😉
کانال شهید بابڪ نوری هریس هستش👌
خواهر ها و برادر هاے داداش بابڪ منتظر حضور گرمتون هستیم🙂🌱🦋
اگه دوست دارید یک رفیق شهید (یه برادر شهید) مثل داداش بابکمون داشته باشید و بیشتر با این شهید آشنا شوید به کانال ما بپیوندید 🦋✨
فعالیت های کانال ما 👇🏻😌
*هر روز با شهید بابک نوری*🌱
*زندگینامه شهید*♥️✨
*تصاویر و کلیپ های شهید *📸
*خاطره از شهید*🔮
*داستان شهید*✍🏻
*طنز جبهه*😅
*رهبرانه*💚
*تلنگر*📚
*بیو*📓
*و..*
خوشحال میشیم به کانال داداش بابکمون یه سری بزنید و در کنار ما باشید 😍🌸
دعوت شده ے برادرمون هستید🍃💬
لینک کانال «در ایتا»👇🏻
https://eitaa.com/shahid_Lakcheri