#شہیدانہ
••"گذشتۍ از روزهاۍ خوش جوانۍاتــــ !
دعـا ڪن برایم
تـا این جوانۍ، مـرا به بازۍ نگیرد ....
↳ @Banoyi_dameshgh
#عـشـق_واحـد
#قسمت_چهلودو
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد.
باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پیشانی نشانده بود.
باز هم سعی در قورت دادن حرف هایش را داشت.
_زخمتون بهتره؟
_خداروشکر خوبه!
_دارین میرین؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_اره. بایدم برم.
حتی سردتر از قبل شده بود.
_کجا؟
_انتقالی گرفتم. میرم مشهد.
_مشهد؟ چه خوب! اونجا سلام منم به آقا برسونید. بگید،
ناگهان بغض شدیدا در صدایم پیدا شدو با چشمانی پر اشک و صدایی که میلرزید گفتم:
_بگید خیلی دلم براش تنگ شده.
اشک هایم ناخواسته روی گونه سر خوردند!
متعجب از حالتم فورا گفت:
_لیلی خانم برای چی گریه میکنید؟ من اگه میرم واسه اینه که شما اذیت نشید. واس اینه که اگ هر با میبینینم یاداوری نشه که یه روز خواستگارتون بودم. نکنه روزی مشکل ساز بشم براتون!
_شما نمیدونید من دارم چی میکشم.
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_سفر به سلامت!
برای اخرین بار نگاهش کردم و از در بیرون رفتم. صدای زینب که مدام صدایم میکرد را نمیشنیدم. فقط هر چه سریع تر خود را به خانه رساندم.
اشک هایم امانم را بریده بودند و پشت سر هم پایین میامدند.
حریف دلم نشدم. کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنوز از حیاط بیرون نیامده بود. بعد دقایقی با خانم جون بیرون آمد.
بعد خداحافظی با همه سوار ماشین شد و رفت.
خب لیلی اشک هایت را پاک کن! توکل کن به خدای قلبت و شروع کن به فراموش کردن.
فراموش کردن همه چیز...
حتی چشم هایش...
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_چهلوسه
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
روز ها چه سخت میگذشت.
چه استخوان شکن و چه تکراریو چه بی انگیزه.
هر چه میگذشت تصویری در ذهن من پر رنگ تر میشد!
هر چه میگذشت آسمان دل من سیاه تر میشد!
من همان دختر شاد و پر شور بودم که از کوچکترین چیزها لذت میبرد و اجازه نمیداد چیزی یا اتفاقی لبخندش را محو کند.
چه شد؟
چه بر سرم آمد؟
چرا همه چیز جور دیگری شد؟
من دختر با اراده ای بودم اما انگار در فراموش کردن بسیار ناتوان و بیچاره!
تمام وجودم پر شده بود از دلتنگی.
کارم شده بود نشستن کنار پنجره و خیره شدن به چشمانی مجازی!
کار من اشتباه بود و نادرست اما من به این اشتباه عشق میورزیدم!
احساس گناه میکردم اما هیچ جوره حریف دلم نمیشدم.
دل من راضی نمیشد. راضی به فراموشی نمیشد...
خسته بودم و دلتنگ!
خسته از تمام انتظاری که برای اتفاقی نا پیدا میکشیدم!
دلتنگ برای کسی که حتی یک بار در چشم هایم خیره نشد تا بتوانم به راحتی چشم های زیبایش را بیینم!
جای خالیش در هر جای زندگیم حس میشد در حالی که حتی یک بار هم کنارم نایستاده بود!
اگر قرار بود اینطور از او دور باشم چرا خدا بعد مدت ها مهرش را به دلم نشاند؟
اگر مهرش را به دلم نشاند چرا مژگان را بر سر راهم قرار داد؟
اگر مژگان را سر راهم قرار داد چرا مرا ادمی دلسوز افرید؟
نمیدانم اما،
به قول خانم جون در کارهای خدا چون و چرا نباید اورد.
او اگاه است به تمام قلب های بی قرار پس خود چاره ای برای درد من میجوید!
گاهی به این فکر میکردم که محمد حسین هم اینطور آشفته است؟
اصلا دلتنگ من میشود؟
هنوز هم دوستم دارد؟
اما مدام صدایی در گوشم زمزمه میکند که او قوی تر از این حرف هاست و با اراده اش در لحظه تو را فراموش کرده!
قرار بود با علی به پارکی جایی برویم بلکه من کمی از این حالو هوای خفه کننده بیرون کشیده شوم.
با علی که از در بیرون زدیم خیلی غیره منتظره شیدا جلویم ظاهر شد.
اول نشناختمش! شدیدا تغییر کرده بود این را رنگ رژو لنز رنگیش فریاد میزد.
سلام رسایی تحویلم داد.
نگاهم به سمت علی که متعجب خیره به او مانده بود کشیده شد.
شیدا که متوجه علی شد کمی شالش را جلو کشید. سرش را پایین انداخت و سلام داد.
علی هم فورا نگاهش را از او گرفت و بعد سلامی سرد رو به من گفت:
_من رو موتور منتظرت میمونم.
_ب..باشه!
رو به شیدا گفتم:
_سلام. دختر چقدر تغییر کردی اصلا نشماختمت!
_دیگه تازه عروسم و بایدم تغییر کنم!
دلم برا شوخیات و خنده هات یذره شده لیلی! خیلی بی معرفتی!
_صبر کن ببینم گفتی تازه عروس؟
کارتی را به سمتم گرفت و گفت:
_هفته ی دیگه عروسیمه! باید بیااااای لیلی!
با دهن بلز خیره به او ماندم و گفتم:
_شوخی میکنی؟ نگو که داماد ماهان؟
_اره خودشه!
سعی کردم تعجب را از بین ببرم.
بغلش کردم و گفتم:
_عزیزم مبارکه.
از بغلش که بیرون رفتم گفت:
_میای دیگه؟
_دلم نمیخواد قول الکی بدم. نمیام.
_لیلی تروخدا تو شروع نکن. نمیدونی چه حس بدی دارم بابا و مامانم که نیستن! داداشمم که کلا دیگه نمیخواد نگاهم کنه! فقط تو برام میمونی رفیق!
_بابات مخالفه؟
سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_میگه حق ندارم دیگه پامو تو اون خونه بزارم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_تو کی میخوای به خودت بیای و بفهمی اون پسر مناسب تو نیست؟
چهره اش شاکی شد.خواست حرفی بزند ک فورا گفتم:
_باشه میدونم از نصیحت خوشت نمیاد. سعیمو میکنم بیام. بازم تبریک میگم.
لبخندی زدو گفت:
_ممنون که درکم میکنی.
فورا خداحافظی کردم و به سمت علی که انگار باز آشوبی در دلش به پا شده بود رفتم.
شیدا در اشتباهی محض فرو رفته بود که به سختی میشد بیرون کشیدش!
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
•☁️🔗•
•
هرکه آمد به تماشایِ تو،
بی دل برگشت، دلربایی
هنرِ این شهدا می باشد...
•
•🤍• #شہیدانھ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ•🌪🐚•❥︎𑁍
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #حنای_شهادت
📹ماجرای شهیدی که در لحظات آخر حنا بست ...
#حیدریون