•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شصت_یڪم
#شهیدعلےخلیلی
علی روزها را پشت سر می گذاشت، اما با درد.
یادگاری تیغ نابرادر،در شب نیمه شعبان سال ۹۰ هنوز اذیتش می کرد.
گاهی زخم حنجره اش درد می گرفت؛ انگار کسی نمکپاش به دست گرفته باشد و روی زخمش نمک بپاشد.😥
گاهی چنان درد اذیتش می کرد که دوستانش متحیر می ایستادند و فقط نگاهش می کردند،دیدن این صحنه ها برای هم حجره ای های علی غمگین بود،اما دیگر برایشان عادی شده بود،
فقط روز اول برایش عجیب بود.
یک روز،که همگی دوستان دور هم نشسته بودند،ناگهان صدای گریه ای به گوششان رسید،
سعید گفت:" بچه ها ساکت!🤫صدای گریه میاد."
حسن گفت:" صدای گریه ؟ صدای گریه چقدر آشناست."
دیگری گفت:" اره، راست میگی، خیلی آشناست، فقط توی روضه های حضرت زهرا سلام الله علیها این صدای گریه را می شنوم، خیلی آشناست، اما صدای کیه؟🤔."
همه در همین فکر بودند که ناگهان حسن با نگرانی پرسید:" 😱علی!!! بچه ها علی کجاست؟"
دوستان یکی یکی به صورت هم با نگرانی نگاه کردند
حسن از شدت اضطراب و نگرانی مردمک چشمهایش می لرزید و رنگش پریده بود،🥺با عجله از سر جایش بلند شد و علی را صدا زد:" داداش علی، کجایی داش حاج علی ؟ علی 😱."
اما سوالهایش بی جواب می ماند،و فقط صدای گریه به گوش می رسید.
سعید هم کم کم داشت نگران می شد ،با اضطراب به حسن گفت:" شاید ....🤔شاید علی توی حجره ی خودمونه. "
حسن لحظه ای فکر کرد و گفت:"😦اره،شاید، آخرین بار توی حجره خودمون بود،بهش گفتم بیا بریم ،گفت تو برو من میام و نیومد 😢😱." این را گفت و با عجله از حجره ی دوستشان بیرون رفت و انقدر هول بود که به دنبال کفش هایش می گشت،انقدر نگران بود که انگار اصلا کفش هایش که کنار در حجره مرتب و جفت شده بودند را نمی دید.
سعید گفت:" حسن،بیا کفشهات اینجاس."
حسن با عجله کفش هایش را پوشید و به سمت حجره ی خودشان دوید.
هر چه به حجره نزدیک می شد صدای گریه هم بلندتر می شود.
در حجره را که باز کرد تعجب کرد😳،انگار سر جایش میخکوب شده بود،فقط نگاه می کرد .
سعید از دیدن چهره ی متعجب حسن ،نگران شد و به داخل حجره نگاه کرد.او هم تعجب کرد.
اصلا باورشان نمیشد😳،انگار اشتباه می دیدند.
صحنه ای که دیدند غیر قابل تصور بودند اما نه؛ چشم هایشان درست می دید.
*علی بود که کف حجره طلبگی یشان دراز کشیده و از درد به خود می پیچید و با صدای بلند، های های گریه می کرد😭😭😭*
حسن علی را تا به حال اینطور ندیده بود، و حسابی شوکه شده بود.
سعید بعد از اینکه به خودش آمد سمت علی رفت؛ سرش را در آغوشش گرفت:" ععععه، داداشی،علی جان😥مرد که گریه نمی کنه، چیشده؟ درد داری😭؟!"
علی با گریه گفت:" من برای خودم گریه 😭😭😭😭.."
در هق هق گریه هایش حرفهایش درست شنیده نمیشد.
حسن اشکی از سر غم از چشمانش جوشید و گونه هایش را خیس کرد، و علی را بغل کرد و گفت:" علی😭،بمیرم برات،نبینم درد کشیدنت را 😭داداشی خوبم،رفیقم😭."
علی گفت:" من برای خودم گریه نمی کنم،من برای امام حسن مجتبی علیه السلام گریه می کنم😭الان که درد می کشم حال امام حسن مجتبی علیه السلام را درک می کنم 😭،دارم برای امام حسن مجتبی علیه السلام گریه می کنم که پاره های جگرشون ...😭😭😭😭.یا حسن مجتبی علیه السلام 😭😭😭"
هق هق گریه علی و دوستانش بلندتر از قبل شد😭.
علی درد می کشید، اما از دل دردهایش هم از یاد اهل بیت علیهم السلام غافل نبود و درد حبل الورید سوخته اش را در مقابل درد ائمه اطهار علیهم السلام هیچ می دانست.
ادامه دارد...
نویستده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شصت_دوم
#شهیدعلےخلیلی
علی گاهی چنان درد نای سوخته اش اذیتش که گریه می کرد،اما باز هم می گفت:" حالا که خودم درد دارم،می فهمم وقتی توی روضه ها می شنیدم که امام حسن مجتبی علیه السلام مسموم شدند و پاره های جگرشان را بالا می آوردن یعنی چه؟ چه دردی می کشیدن 😭."
اما اکثر اوقات تمام تلاشش بر این بود که کسی از دردش آگاه نشود.گمان می کرد که آگاه شدن شاگردانش از دردی که می کشد،باعث دوریشان از آنها می شود و روی روحیه و آینده شان تاثیر منفی می گذارد.
یک روز به صورت اتفاقی یکی از دوستانش او را دید و گفت:" علی آقا؛ راستش من یک حاجتی داشتم و نذر کرده بودم که اگه خواسته ام را خدا داد یک مراسم روضه بگیرم و در آخر به بچه ها پیتزا بدم."
علی فکر کرد و گفت:" خب!"
دوستش گفت:" خب دیگه؛ خدا خواست و الان به حاجتم رسیدم؛ فقط نمی دانم کی و کجا مراسم روضه بگیرم😔."
علی لبخند زد و گفت:" توی تصمیمت جدی هستی؟ یعنی واقعا می خوای عملیش کنی؟!"
دوست گفت:" اره علی جان."
علی خندید و تلفن همراه اش را از جیبش در آورد و به شاگرد هایش و چند تا از دوستانش زنگ زد و جریان مراسم روضه را بهشان گفت و از آنها خواست که خود را سریع برسانند.
شاگردها و دوستان علی تک تک آمدند و چیزی نگذشت که جمعیتی گرد او جمع شدند. جمعیتی کم ؛ اما آماده برای شنیدن و هوایی کردن دل به سمت کربلای ارباب.
علی به یکی از دوستانش گفت:" داداش؛ چند خط روضه بخون."
آن دوست شروع به خواندن کرد و اولین نفری که مثل همیشه با شنیدن روضه اشکش جاری می شد ،خودِ علی بود.
دوست روضه می خواند و علی آهسته و آرام با تک تک واژه های او؛ مثل شمع می سوخت و اشک می ریخت 😔😢.
*علی در روضه های ارباب آقا امام حسین علیه السلام آهسته اشک می بارید؛ و همیشه آخر مجلس می نشست و بی سر و صدا پای روضه می سوخت و نوکری می کرد اما در روضه های حضرت مادر؛با صدای بلند می کرد 😭و به سر و صورت می زد.*
روضه ی دوست علی تمام شد.
علی به صاحب روضه نگاه کرد و گفت:" خب رفیق،این از روضه، نوبتی هم که باشه نوبت بخش پایانی نذر شماست." و لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ☺️
دوستش خندید و گفت:" چشم علی اقا؛😂پیتزا هم میخریم. "
و صدای خنده ی جمع دوستانه آنها بلند شد😂.
شاگردان علی،پیتزاخیلی دوست داشتند و حسابی و حسابی از این نذر خوششان آمده بود، اما دوست علی از اخلاق و منش او خوشش آمده بود.
علی مداح نبود اما روضه های زیبایی می خواند؛ انقدر زیبا که روضه هایش زبانزد بود.
هر وقت دلش هوای روضه می کرد می خواند و دل دوستانش را با صدای زیبایش می برد.
اما😔
اما امان از تیغ نابرادر؛
با حبل الوریدش چه کرد!!!😔
اما علی دست از جهادش برنداشت؛ در مقابل تمام سختگیری های دوستانش برای برقراری یک مراسم روضه که می توانست ساده هم برگزار شود می ایستاد و معتقد بود که هر جا اسم اهل بیت علیهم السلام به زبان آورده شود و اشک جاری شود همانجا می شود محفل عزای ائمه علیهم السلام و نیازی به نفرات زیاد نیست.
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
[هروقتخواستۍگناهڪنۍ
یڪلحظهوایسا به نفستبگو
اگهیکباردیگهوسوسمکنی
شکایتتروبهامامحُسِینمیکنم]
پ.ن
[حـالااگـرتونسٺۍحُـرمـٺاقا
روبشکنی؛بروگناهڪن]🍃🙃
#خودمونیهایمهدوی
شهيد مرتضۍ آويني : زمانهۍعجيبۍ ستبرخۍ مردمان ، " امام گذشته را عاشقند نه امام حاضر را "
ميدونۍ چرا ؟🧐
امام گذشته رو " هر جور بخوان تفسير " ميكنن اما ؛
امام حاضر رو " بايد فرمان ببرند "
و « كوفيان اينگونه عاشورا را رقم زدند »
#حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشقمنےتنهاتو🥺:))))
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شصت_سوم
#شهیدعلےخلیلی
روزها سپری شد تا اینکه *موسسه فرهنگی بهشت* همان موسسه که علی، مربی مجاهدش بود؛ قرار شد جمعی از نوجوان ها را به اردو ببرند،گروهی به عنوان *هیئت تدارکات و مدیریت اردو* تعیین شده بودند که تصمیم می گرفتند مه تعداد و چه کسانی را به اردو ببرند.
گروهی از نوجوانها انتخاب شدند و خیلی خوشحال بودند که قرار است به اردو بروند اما تعدادی از دوستانشان از قافله ی زیارتی جا مانده بودند و بسیار ناراحت بودند 😔.
علی از حوزه برگشت و تا پایش را در موسسه گذاشت شاگردانش را دید،اما مثل همیشه شاد نبودند.
انگار اتفاقی افتاده؛ علی تعجب کرد و گفت:" سلام بچه ها ،چیشده؟ چرا ناراحتین؟؟؟!"
یکی از شاگردان گفت:" اقا 😔،هیئتی که تصمیم می گرفتن چه کسانی را به اردو ببرند، ماها را قبول نکردن ببرن 😢،از سفر مشهد افتادیم 😭😭آقا." و این را که گفت اشک امانش نداد.
علی با دیدن گریه های شاگردانش دلش گرفت، انگار چشم های خودش هم هوای باریدن داشت،
شاگرد دیگر با گریه گفت:" اقا خلیلی 😭،ما هم میخواییم بیاییم مشهد همراهتون، آقا خلیلی 😭."
علی با دیدن گریه شاگردانش در فکر فرو رفت،که ناگهان به شانه ی یکی از شاگردها زد و گفت:" صبر کنین همینجا، ببینم میتوانم چیکار کنم."
این را گفت و سریع وارد ساختمان موسسه شد،
به دنبال مهدی فرجی که در همانجا همکار و دوست بودند می گشت.
بالاخره پس از پرس و جو های فراوان از دیگران،دوستش را پیدا کرد و به او گفت:" مهدی آقا سلام،بچه ها میگین هیئت تدارکات و مدیریت اردو اونها را انتخاب نکردند و نمی برن،طفلی ها خیلی دوست دارن برن مشهد؛ نمیشه ببریمشون؟؟؟!"
مهدی گفت:" سلام علی جان؛ اخه نمیشه که موسسه بودجه خودش را داره،بر اساس بودجه ای که دارن افراد را انتخاب می کنن،الان بودجه نداریم که. "
علی گفت:" میدونم مهدی جان،ولی بچه ها خیلی دوست دارند که بیان مشهد، اشک هاشون را که دیدم😔...."
علی از شدت ناراحتی نتوانست حرفش را کامل کند،او عاشق شاگردانش بود ضربان قلبش به عشق دیدن شادی و لبخند شاگردانش میزد،،طاقت دیدن ناراحتیشان نداشت.
علی گفت:" حالا نمیشه با پول خودمون ببریمشون مشهد؟؟!!!"
مهدی تعجب کرد😳،و گفت:" علی جان چی میگی؟! میدونی چقدر هزینه اش زیاد میشه "
علی گفت:" میدونم هزینه اش زیاد میشه ولی خدابزرگه، من تلاش می کنم پول را جور کنم،ولی شما قبول کنین که بچه ها را ببریم."
مهدی که دید زور علی بیشتر است سرش را تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت ودر نهایت گفت:" باشه،خودمم پول میزارم وسط،ان شاءالله جور بشه."
علی لبخند رضایت زد و هر چه پول داشت برای خرج سفر شاگردانش تحویل به مسئولین موسسه داد و از چند جای دیگر هم پول امانت گرفت.
بعد از چند روز پیگیری علی برای تهیه کردن پول سفر شاگردانش، در نهایت مهدی به او خبر داد که هزینه ی سفر ان چند شاگرد هم فراهم شد و آنها را هم به مشهد خواهند برد.
علی خیلی خوشحال شد و با شادی به تک تک شاگردانش زنگ زد و اطلاع داد که :" اقا امام رضا علیه السلام در لحظات آخر شماها را هم طلبید به مشهدشون ☺️."
شاگردانش هیچ وقت نفهمیدند که هزینه ی اردوی که رفتند با ذره ذره پولی بود که مربی مجاهدشان از دسترنج خودش و شهریه ی کم طلبگی اش بوده.
مهدی هم در پایان اردو به علی گفت:" خودمونیم علی جان؛ درسته که تا حالا خیلی بچه های موسسه را اردو مشهد برده بودیم اما این اردو یک صفای دیگه ای داشت بخدا،یک صفا که هیچکدوم از اون اردوها نداشت. "
علی لبخند می زد و خوشحال بود از اینکه توانسته بود شادی را به قلب شاگردانش هدیه بدهد و آنها را به زیارت اقا امام رضا علیه السلام ببرد.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شصت_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
روزها سپری شدند،علی در سال ۱۳۹۲ در سه روز مهم به کربلا؛مشرف شد.
درست همان سال ۹۲ بود که بعد از شبهای قدر، در روز عرفه برای بار دوم به کربلا رفت.
بعد از بازگشت از کربلا،فعالیت های فرهنگی خود را پیش از بیش ادامه داد.
روزگار علی و مادر گذشت و گذشت و در یک چشم بر هم زدن؛ ماه محرم و صفر هم رسید؛ و موسم پیاده روی اربعین شد.
علی طبق معمول به دوستانش در سفر کربلا کمک می کرد و برای برخی از دوستانش کمک هزینه سفرشان را فراهم می کرد.
روز حرکت فرا رسید، علی مادر را در آغوش کشید و گفت:" خداحافظ مامان،حلالم کن😔."
مادر صورت مثل ماه جانش را بوسید و با لبخند کمرنگی به او فهماند که او همیشه برایش پسری مطیع و مهربان بوده و هست و هیچ بدی تا به حال از علی اکبرش ندیده،هر چه بوده فقط خوبی بوده است.
مادر و مبینا و پدر،باز هم جلوی در خانه ی نقلیشان رفتند تا علی را بدرقه کنند،
مادر برای پاره تنش،سینی آب و قرآن و اسپند اورد،علی قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود،پدرش را صدا کرد:" بابا، یک لحظه میایین؟."
مادر تعجب کرد،علی چه میخواد به پدر بگوید که او را محرم اسرار ندانسته؟!!!
پدر همراه با علی گوشه ی حیاط رفت،و گفت:" جانم پسرم؟! چیزی شده؟!"
علی در چشمان پدر نگاه کرد و نگاهش به چشمان خسته ی او خیره ماند.
سکوت علی به درازا می کشید و پدر مضطربتر و مضطربتر شد.
علی با خود می اندیشیدکه " آیا پدر، تحمل شنیدن حرفی را که میخواد بزند را دارد یا نه!!!؟ چه واکنشی خواهد داشت؟!!!." .
ناگهان صدای پدر که صدایش میزد علی را به خودش اورد.
پدر:"علی،علی جان بابا،چی میخواستی بگی؟؟ علی کجایی بابا؟!"
علی سری تکان داد و آهسته لب به سخن گشود:بابا؛ می خواستم بگم ....می خواستم بگم م م م ......."
علی حرفش،را میخورد، نمی دانست واکنش پدر چه خواهد بود؟!
می ترسید حال پدر بد شود و مانع از رفتنش به کربلا شود.
پدر با نگرانی و درحالیکه مردمک چشمهایش می لرزید پرسید:" چی علی جان؟! چی بابا !! بگو پسرم."
علی در دل بسم الله گفت و به پدر گفت:" بابا،می خواستم بگم که دعا کن این بار که میرم کربلا *شهید بشم* ،دیگه خسته شدم.😔بابا،دعا کن شهید بشم😢." و اشک چشمانش بغض پنهانی گلویش را رسوا کرد.
پدر با شنیدن این حرف ،ان هم از یک جوان که تازه چند ماهی می شد که ۲۱ سالش شده بود،سخت تعجب کرد.
پدر حس کرد که انگار کسی یک پارچ آب سرد روی سرش ریخته و رفته،نگاهش به چشمان گریان علی گره خورد،و احساس کرد که قلبش تیر می کشد و هر آن مانده که با یک سکته از کار بیوفتد،پاهایش لرزید و سکوت کرد.
علی منتظر جواب پدر بود اما 😔..
اما جوابی دریافت نکرد،آخر پدر هم در این فکر بود که :" مگر به پسرم چه می گذرد که تحملش سر آمده؟! و تقاضای دعای شهادت می کند؟!!!"
مادر که ناظر واقعه بود ،با دیدن شوکه شدن پدر، نگران شد،و علی را صدا زد:" علی جان ؛ مادر الان از اتوبوس جا می مونی هااا؛ بیا پسرم،بیا از زیر قرآن رد شو،برو به سلامت، ان شاءالله این بار که رفتی کربلا بسلامتی، شفای کاملتو از ارباب آقا امام حسین علیه السلام بگیری 😍."
مادر دلخوش بود ،به اینکه صدای گرفته ی علی اش خوب خواهد شد و دیگر نیازی به حنجره ی مصنوعی نخواهد بود.
اما علی شاد نبود،تحمل این حنجره مصنوعی برایش سخت بود، وقتی نمی توانست یک لقمه غذا بدون درد بخورد و...
علی دوست داشت به مادرهم بگوید که برایش از خدا شهادت بخواهد،اما چه کند، او مادر است و دلبسته ی فرزند، او به عشق شنیدن صدای نفس های علی زنده است و تمام این سختی ها را پشت سر گذاشته.
علی از زیر قرآن رد شد و کلام الله را بوسید،و از خانواده خداحافظی کرد.
نگاه پدر به چشمان مملو از ارامش علی و تبسم نقش بسته بر لبانش خیره ماند و تا دور شدن علی آن را تعقیب می کرد.
علی رفت تا در پیاده روی اربعین حاضر شود.
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
🥀🥀
هر کاری میکردن دکترا
سید به هوش نمی اومد.
اگر هم می اومد یه یازهرا (س) میگفت؛ دوباره از هوش میرفت .
کمی آب زمزم با تربت به دستم رسیده بود،
با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید .
چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟
گفتم: آب... گفت: نه آب نبود،
ولی دیگه این کارو نکن..!
من با مادرم تو کوچه های مدینه بودیم،
تازه راز یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم .
🌷شهید سیدمجتبی علمدار🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
تکاورانجنگنرم
🚩قرارگاه عملیاتی لشکر ۲۵ کربلا🚩
🍃🍃🍃
تلنگر
ببین امام زمان نیاز به کسی نداره که پروفایلش مذهبی باشه... این نوع دین داری و امام زمانی بودن واقعا هیچ فایده ای نداره...امام زمان به کسی که بخاطرش از گناه بگذره نیاز داره...امام زمان به کسی که مثل حضرتعباس عفیف و با حیا باشه نیاز داره...
پروفایل و تیپت مذهبی باشه ولی با اعمالت دل امام زمانتو به درد بیاری چه فایده⁉️😭
#امام_زمان♥
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
#ڪلام_شهـید
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید
با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم
خودمان هـستیم
وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان بہ سراغتان می آید
#شهـید_مصطفی_صدرزادہ🌷
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بازدید شهید خرازی از
لشکر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهیدخرازی
🌹 #شهدا
🌹🕊 #همیشه
🌹🕊🌹 #نگاهی
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌱زینب رویِ همهیِ صفحات دفترش نوشته بود: او میبیند ...
با این کار میخواست هیچوقت خدا را فراموش نکند ...
#شهیدهزینبکمایی
#شهیدانہ♥
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
- #ڪلامشهید
میگفت:
مسلمونادوتاقبلهداࢪن!
➊ڪعبهبراےعبادٺ.
➋قدسبراےشہادٺ.✌️🏿
#شهیدعبدالصمدامامپناه
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🍃🕊🕊
خدایا آنگونه زندهام بدار
ڪه نشڪند دݪے از زنده بودنم💔
و آنگونه بمیران
ڪه به وجد نیاید ڪسے از نبودنم..
زندگے آنقدر ابدے نیست
ڪه هر روز بتوان
مهربان بودن را به فردا انداخت..🥺
-شهید سید مرتضی آوینی
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
📝خاڪریز خاطرات ۱
مرخصی داشتم
قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان
حاجی گفت: بیا با اتوبوس بریم
بهش گفتم: حاجی! هوا خیلی گرمه
حاجی گفت: گرمه؟!!!!
پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟
با همون اتوبوس میریم تا کمی حالمون جا بیاد...
#شهیدحاجحسینخرازی
#شهیدانہ♥
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
#شهیدانہ🌱
خدایا! میخواهم فقیری بی نیاز باشم، که جاذبه های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨