eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
شهيد مرتضۍ آويني : زمانه‌ۍعجيبۍ ست‌برخۍ مردمان ، " امام گذشته را عاشقند نه امام حاضر را " ميدونۍ چرا ؟🧐 امام گذشته رو " هر جور بخوان تفسير " ميكنن اما ؛ امام حاضر رو " بايد فرمان ببرند " و « كوفيان اينگونه عاشورا را رقم زدند »
«نیت‌هایمان‌پنچراست🚶‍♀️ مانظرمی‌ڪنیم‌بہ‌خلق‌اللّٰھ . . .» ولےبراے شهید‌شدن‌بـاید زاویه‌نگـاه‌را‌عوض‌ڪرد🙃؛) 💚¦⇜
هنرمندترین نویسنده‌جهانِ🌎 چشماۍتوسټ‌کہ‌حرف‌های قلبت‌رانگارش‌میکند...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روزها سپری شد تا اینکه *موسسه فرهنگی بهشت* همان موسسه که علی، مربی مجاهدش بود؛ قرار شد جمعی از نوجوان ها را به اردو ببرند،گروهی به عنوان *هیئت تدارکات و مدیریت اردو* تعیین شده بودند که تصمیم می گرفتند مه تعداد و چه کسانی را به اردو ببرند. گروهی از نوجوانها انتخاب شدند و خیلی خوشحال بودند که قرار است به اردو بروند اما تعدادی از دوستانشان از قافله ی زیارتی جا مانده بودند و بسیار ناراحت بودند 😔. علی از حوزه برگشت و تا پایش را در موسسه گذاشت شاگردانش را دید،اما مثل همیشه شاد نبودند. انگار اتفاقی افتاده؛ علی تعجب کرد و گفت:" سلام بچه ها ،چیشده؟ چرا ناراحتین؟؟؟!" یکی از شاگردان گفت:" اقا 😔،هیئتی که تصمیم می گرفتن چه کسانی را به اردو ببرند، ماها را قبول نکردن ببرن 😢،از سفر مشهد افتادیم 😭😭آقا." و این را که گفت اشک امانش نداد. علی با دیدن گریه های شاگردانش دلش گرفت، انگار چشم های خودش هم هوای باریدن داشت، شاگرد دیگر با گریه گفت:" اقا خلیلی 😭،ما هم میخواییم بیاییم مشهد همراهتون، آقا خلیلی 😭." علی با دیدن گریه شاگردانش در فکر فرو رفت،که ناگهان به شانه ی یکی از شاگردها زد و گفت:" صبر کنین همینجا، ببینم میتوانم چیکار کنم." این را گفت و سریع وارد ساختمان موسسه شد، به دنبال مهدی فرجی که در همانجا همکار و دوست بودند می گشت. بالاخره پس از پرس و جو های فراوان از دیگران،دوستش را پیدا کرد و به او گفت:" مهدی آقا سلام،بچه ها میگین هیئت تدارکات و مدیریت اردو اونها را انتخاب نکردند و نمی برن،طفلی ها خیلی دوست دارن برن مشهد؛ نمیشه ببریمشون؟؟؟!" مهدی گفت:" سلام علی جان؛ اخه نمیشه که موسسه بودجه خودش را داره،بر اساس بودجه ای که دارن افراد را انتخاب می کنن،الان بودجه نداریم که. " علی گفت:" میدونم مهدی جان،ولی بچه ها خیلی دوست دارند که بیان مشهد، اشک هاشون را که دیدم😔...." علی از شدت ناراحتی نتوانست حرفش را کامل کند،او عاشق شاگردانش بود ضربان قلبش به عشق دیدن شادی و لبخند شاگردانش میزد،،طاقت دیدن ناراحتیشان نداشت. علی گفت:" حالا نمیشه با پول خودمون ببریمشون مشهد؟؟!!!" مهدی تعجب کرد😳،و گفت:" علی جان چی میگی؟! میدونی چقدر هزینه اش زیاد میشه " علی گفت:" میدونم هزینه اش زیاد میشه ولی خدابزرگه، من تلاش می کنم پول را جور کنم،ولی شما قبول کنین که بچه ها را ببریم." مهدی که دید زور علی بیشتر است سرش را تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت ودر نهایت گفت:" باشه،خودمم پول میزارم وسط،ان شاءالله جور بشه." علی لبخند رضایت زد و هر چه پول داشت برای خرج سفر شاگردانش تحویل به مسئولین موسسه داد و از چند جای دیگر هم پول امانت گرفت. بعد از چند روز پیگیری علی برای تهیه کردن پول سفر شاگردانش، در نهایت مهدی به او خبر داد که هزینه ی سفر ان چند شاگرد هم فراهم شد و آنها را هم به مشهد خواهند برد. علی خیلی خوشحال شد و با شادی به تک تک شاگردانش زنگ زد و اطلاع داد که :" اقا امام رضا علیه السلام در لحظات آخر شماها را هم طلبید به مشهدشون ☺️." شاگردانش هیچ وقت نفهمیدند که هزینه ی اردوی که رفتند با ذره ذره پولی بود که مربی مجاهدشان از دسترنج خودش و شهریه ی کم طلبگی اش بوده. مهدی هم در پایان اردو به علی گفت:" خودمونیم علی جان؛ درسته که تا حالا خیلی بچه های موسسه را اردو مشهد برده بودیم اما این اردو یک صفای دیگه ای داشت بخدا،یک صفا که هیچکدوم از اون اردوها نداشت. " علی لبخند می زد و خوشحال بود از اینکه توانسته بود شادی را به قلب شاگردانش هدیه بدهد و آنها را به زیارت اقا امام رضا علیه السلام ببرد. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روزها سپری شدند،علی در سال ۱۳۹۲ در سه روز مهم به کربلا؛مشرف شد. درست همان سال ۹۲ بود که بعد از شبهای قدر، در روز عرفه برای بار دوم به کربلا رفت. بعد از بازگشت از کربلا،فعالیت های فرهنگی خود را پیش از بیش ادامه داد. روزگار علی و مادر گذشت و گذشت و در یک چشم بر هم زدن؛ ماه محرم و صفر هم رسید؛ و موسم پیاده روی اربعین شد. علی طبق معمول به دوستانش در سفر کربلا کمک می کرد و برای برخی از دوستانش کمک هزینه سفرشان را فراهم می کرد. روز حرکت فرا رسید، علی مادر را در آغوش کشید و گفت:" خداحافظ مامان،حلالم کن😔." مادر صورت مثل ماه جانش را بوسید و با لبخند کمرنگی به او فهماند که او همیشه برایش پسری مطیع و مهربان بوده و هست و هیچ بدی تا به حال از علی اکبرش ندیده،هر چه بوده فقط خوبی بوده است. مادر و مبینا و پدر،باز هم جلوی در خانه ی نقلیشان رفتند تا علی را بدرقه کنند، مادر برای پاره تنش،سینی آب و قرآن و اسپند اورد،علی قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود،پدرش را صدا کرد:" بابا، یک لحظه میایین؟." مادر تعجب کرد،علی چه میخواد به پدر بگوید که او را محرم اسرار ندانسته؟!!! پدر همراه با علی گوشه ی حیاط رفت،و گفت:" جانم پسرم؟! چیزی شده؟!" علی در چشمان پدر نگاه کرد و نگاهش به چشمان خسته ی او خیره ماند. سکوت علی به درازا می کشید و پدر مضطربتر و مضطربتر شد. علی با خود می اندیشیدکه " آیا پدر، تحمل شنیدن حرفی را که میخواد بزند را دارد یا نه!!!؟ چه واکنشی خواهد داشت؟!!!." . ناگهان صدای پدر که صدایش میزد علی را به خودش اورد. پدر:"علی،علی جان بابا،چی میخواستی بگی؟؟ علی کجایی بابا؟!" علی سری تکان داد و آهسته لب به سخن گشود:بابا؛ می خواستم بگم ....می خواستم بگم م م م ......." علی حرفش،را میخورد، نمی دانست واکنش پدر چه خواهد بود؟! می ترسید حال پدر بد شود و مانع از رفتنش به کربلا شود. پدر با نگرانی و درحالیکه مردمک چشمهایش می لرزید پرسید:" چی علی جان؟! چی بابا !! بگو پسرم." علی در دل بسم الله گفت و به پدر گفت:" بابا،می خواستم بگم که دعا کن این بار که میرم کربلا *شهید بشم* ،دیگه خسته شدم.😔بابا،دعا کن شهید بشم😢." و اشک چشمانش بغض پنهانی گلویش را رسوا کرد. پدر با شنیدن این حرف ،ان هم از یک جوان که تازه چند ماهی می شد که ۲۱ سالش شده بود،سخت تعجب کرد. پدر حس کرد که انگار کسی یک پارچ آب سرد روی سرش ریخته و رفته،نگاهش به چشمان گریان علی گره خورد،و احساس کرد که قلبش تیر می کشد و هر آن مانده که با یک سکته از کار بیوفتد،پاهایش لرزید و سکوت کرد. علی منتظر جواب پدر بود اما 😔.. اما جوابی دریافت نکرد،آخر پدر هم در این فکر بود که :" مگر به پسرم چه می گذرد که تحملش سر آمده؟! و تقاضای دعای شهادت می کند؟!!!" مادر که ناظر واقعه بود ،با دیدن شوکه شدن پدر، نگران شد،و علی را صدا زد:" علی جان ؛ مادر الان از اتوبوس جا می مونی هااا؛ بیا پسرم،بیا از زیر قرآن رد شو،برو به سلامت، ان شاءالله این بار که رفتی کربلا بسلامتی، شفای کاملتو از ارباب آقا امام حسین علیه السلام بگیری 😍." مادر دلخوش بود ،به اینکه صدای گرفته ی علی اش خوب خواهد شد و دیگر نیازی به حنجره ی مصنوعی نخواهد بود. اما علی شاد نبود،تحمل این حنجره مصنوعی برایش سخت بود، وقتی نمی توانست یک لقمه غذا بدون درد بخورد و... علی دوست داشت به مادرهم بگوید که برایش از خدا شهادت بخواهد،اما چه کند، او مادر است و دلبسته ی فرزند، او به عشق شنیدن صدای نفس های علی زنده است و تمام این سختی ها را پشت سر گذاشته. علی از زیر قرآن رد شد و کلام الله را بوسید،و از خانواده خداحافظی کرد. نگاه پدر به چشمان مملو از ارامش علی و تبسم نقش بسته بر لبانش خیره ماند و تا دور شدن علی آن را تعقیب می کرد. علی رفت تا در پیاده روی اربعین حاضر شود. ادامه دارد.. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
🥀🥀 هر کاری میکردن دکترا سید به هوش نمی ‌اومد. اگر هم می اومد یه یازهرا (س) میگفت؛ دوباره از هوش میرفت . کمی آب زمزم با تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید . چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: آب... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..! من با مادرم تو کوچه های مدینه بودیم، تازه راز یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم . 🌷شهید سیدمجتبی علمدار🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 تکاوران‌جنگ‌نرم 🚩قرارگاه عملیاتی لشکر ۲۵ کربلا🚩 🍃🍃🍃
تلنگر ببین امام زمان نیاز به کسی نداره که پروفایلش مذهبی باشه... این نوع دین داری و امام زمانی بودن واقعا هیچ فایده ای نداره...امام زمان به کسی که بخاطرش از گناه بگذره نیاز داره...امام زمان به کسی که مثل حضرت‌عباس عفیف و با حیا باشه نیاز داره... پروفایل و تیپت مذهبی باشه ولی با اعمالت دل امام زمانتو به درد بیاری چه فایده⁉️😭 🕊🥀
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم خودمان هـستیم وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد تازہ اول مبارزہ است شیطان بہ سراغتان می آید 🌷 🕊🥀
🌱زینب رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند ... با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند ... 🕊🥀
- میگفت: مسلمونادوتاقبله‌داࢪن! ➊ڪعبه‌براےعبادٺ. ➋قدس‌براےشہادٺ.✌️🏿 🕊🥀
🍃🕊🕊 خدایا آنگونه زنده‌ام بدار ڪه نشڪند دݪے از زنده بودنم💔 و آنگونه بمیران ڪه به وجد نیاید ڪسے از نبودنم.. زندگے آنقدر ابدے نیست ڪه هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت..🥺 -شهید سید مرتضی آوینی 🕊🥀
📝خاڪریز خاطرات ۱ مرخصی داشتم قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان حاجی گفت: بیا با اتوبوس بریم بهش گفتم: حاجی! هوا خیلی گرمه حاجی گفت: گرمه؟!!!! پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟ با همون اتوبوس میریم تا کمی حالمون جا بیاد... 🕊🥀
🌱 خدایا! می‏خواهم فقیری بی‌‏ نیاز باشم، که جاذبه ‏های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند. 🌷 🕊🥀
. "سیدعلی‌یعنی‌عشق😊♥️" -ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی رو سینه ت؟ لبخند زد و گفت: :) +این باطریه! نباشه قلبم کار نمیکنه(:♥️ . 🕊🥀
وصیت‌من‌بہ‌دختࢪانے‌کہ‌ عڪس‌هایشان‌ࢪا‌دࢪ‌ فضا؎‌‌شبڪہ‌ها؎‌‌اجتماعے‌ مےگذارند‌،‌ این‌است‌کہ‌این‌ڪار‌شما‌باعث‌ مے‌شو‌امام‌زمان‌ "؏ـج"‌خون‌گریہ‌‌ڪند.. بعد‌از‌این‌کہ‌وصیت‌و‌خواهشم‌ را‌شنیدید‌بہ‌آن‌ عمل‌ڪنید؛ زیرا‌ما‌مے‌رویم‌تا‌از‌شرف‌و‌آبرو؎‌ شما‌زنان‌دفا؏‌ڪنیم‌.. مانندخانم‌حضرت‌زهرا‌"س"‌باشید..:) ؎محسن‌رعد••🌷🕊 🕊🥀
• . "شادی شهید از مسجد رفتن" "خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالرسول زرین" . مطالعه‌شود🔴 .
🔰 کلام شهید؛ در این برهه مسئولیت سنگینی بر دوش ماست و اگر نتوانیم از پسش برآئیم شرمنده و خجل باید بسوی خداوند و نبی اش و ولی اش برویم چرا که مقصریم. کلُّ یومٍ عاشورا و کلُّ ارضٍ کربلا و به قول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی داریم که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاءالله که یار و یاور امام زمانمان خواهیم بود. 🌷 ولادت: ۱۳۶۹/۸/۱۵، شهرستان نور شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷، خانطومان سوریه 🕊🥀
🖐🏻 اگرگناھ ازمادورشد،آن‌وقت‌راه‌برای‌عروج‌و پروازدرملکوت‌آسمانهاممکن‌خواهدشدو انسان‌خواهدتوانست،آن‌سیرمعنوی‌ والهی وآن‌طیران‌معین شده‌ برای‌انسان‌راانجام بدهد؛ اماباسنگینۍ بارگناه،چنین‌چیزی ممکن‌نیست! _حضرت‌آقا_🌱
🟢شهید مدافع‌حرم 💝همسر شهید نقل می‌کند: عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. 💝خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. 💝از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. 🕊🥀