eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 شهید‌بهروز‌مـرادۍ‌زیرش‌نوشت «آمدیم ‌نبودید🤨🚶🏼‍♂😂»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۳۶ 📕 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۳۷ 📕 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانه‌شان می‌خواهد سری هم به من بزند. –صدف جان هر چی فکر می‌کنم خونه‌ی ما توی مسیرت نیستا. نوچ نوچی‌کرد و گفت: –رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟ –اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم. –نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه. –صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟ مکثی کرد و پرسید: –وا! پس واسه دیدن کی میام؟ –مامانم و امیر محسن. –خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام. –صدف مشکوک میزنیا. از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت. سکوت کردم. کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد: –راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم. –صدف من از این حرف زدن و دیدارها می‌ترسم. نکنه یه وقت... حرفم را نصفه گذاشتم. –یه وقت چی؟ –خودت میدونی چی؟ – اُسوه خیلی وقته می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –چیزه...چطوری بگم؟ من...من... –تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی. –من به امیر‌محسن فکر می‌کنم. گنگ پرسیدم: –بهش فکر می‌کنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه. –ای بابا تو چرا نمی‌گیری؟ هین بلندی کشیدم. –چی گفتی؟ تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟ فریاد زدم. –با توام صدف؟ –چرا داد میزنی؟ –چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمی‌بینی؟ –یه جوری برخورد می‌کنی انگار گناه کبیره انجام دادم. –چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا می‌فهمی... حرفم را برید. –همه چی رو خیلی خوب می‌دونم. همه‌ی شرایطی که من دلم می‌خواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره. فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. –همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟ من تازه می‌خواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت... فوری گفت: –دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم. – صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشم‌های برادر من... –خودم میشم چشم‌هاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست. –چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره، خانوادت چی میشن؟ –من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیر محسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید می‌کنن. در ضمن امیر‌محسن خودش همه‌ی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار می‌کنم. مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. –شما با هم در این مورد حرف زدید؟ آرام گفت: –اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا می‌خواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد. –صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همه‌ی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد. –پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بی‌اهمیته. حرصم گرفته بود. –آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید. با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشه‌ی دنج امیر محسن در سالن رفتم. روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر می‌داد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیر‌محسن سرچ کرده بود را می‌خواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیز‌ها بود. هندزفری را پرت کردم و طلبکار گفتم: –آره دیگه، دیگه داری عیال‌وار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم. بلند شد نشست. با ابروهای بالا رفته گفت: –چی میگی تو؟ کنارش نشستم. –من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم. امیر محسن اشاره‌ایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت: –هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه. اخم کردم. –یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟ نفسش را بیرون داد و حرفی نزد. آرامتر گفتم: –اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم. –انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا... حرفم را برید.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... 
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۳۷ 📕 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۳۸ 📕 –اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم. –من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه. نفس عمیقی کشید. –تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمی‌تونم هیچ نظری بدم. آرام ضربه‌ایی روی دستش زدم. –دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو. –موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا می‌تونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. می‌خوام ببینم عقل کجای زندگیشه. لبم را به دندان گرفتم. –نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره. راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟ –همین عقل. –یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟ –اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت. –یعنی زیبایی، هیکل... حرفم را برید. –زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل می‌کنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینه‌ایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی می‌شنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمی‌کنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازه‌ی حرکتی بهش نده. –منظورت همون آک بند موندن عقله؟ خندید. –خب استفاده از عقل سختی داره. –یه چیزی در مورد صدف بگم. سرش را تکان داد. –راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرت عقلش آک‌بند نیست؟ –زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بی‌عقلی می‌کنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمی‌بینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر. حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه. گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران می‌بینیم. لبهایم را بیرون دادم. –منظورت رو نمی‌فهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بی‌اعتقاد نیستا فقط... –آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد. –دیگه تو این سن می‌خواستی نرسه. – این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضی‌ها تو سن هفده سالگی بهش میرسن. روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه. یکی از نشانه‌های بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچه‌ها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه. لبم را گاز گرفتم: –یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟ –خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری. مادر از آشپزخانه گفت: –اُسوه به جای این که اینقدر اونجا بشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فردا شوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟ همانطور که بلند می‌شدم گفتم: –مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو می‌زدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگید نمیاد. می‌ترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه. مادر در چشمانم براق شد. –با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانه‌های بنی‌اسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. می‌خوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش را برگرداند. عصبی گفتم: –آره اصلا من لیاقت ندارم. امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت: –نمیشد حالا زبونت رو نگه می‌داشتی؟الان فقط باید می‌گفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد. ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... 
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 ‌سلام👋🏻📩 نقل و نباتاتون رو ارسال کنید...🗓🎀 ⊱•📝• انرژے⊰🖊 ⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊 ⊱•🖇• انتقاد⊰🖊 ⊱•💌• حرف‌دل⊰🖊 ⊱•📋• حرفی‌،سخنی⊰🖊 ⊱•🗳• درخواستی⊰🖊 🌻🚿 «⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌 https://harfeto.timefriend.net/16548137176310 🗞🍃 جواب در کانال👇🏻 @HEYDARIYON3134 📮♥️ ♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
Pooyanfar-Lilay-Man.mp3
5.68M
00:00━⬤──────05:50 ⇌ ↻ ◅◅ ❚❚ ▻▻ ↺ ⇄ «❁»لیلاے‌منے‌مجنون‌توام💔«❁» •🖤❁| •• •🖤❁| ••
‹🌷💫› ‌ •• وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید... :) قشنگہ‌ها‌نہ؟ قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ... با‌هاش‌یکے‌شے باهاش‌رفیق‌شے اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شی(؛🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•• 🌷 ⃟¦💫⇢ •• 💫 ⃟¦🌷⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
•🕊✨• هر گلی بوی خودش را دارد اما در کرم. مثل آقایم حسن در بین این گلخانه نیست...🌱 💚 【❁📻】• ‹ > 【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ