فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤🥀›
••
زخݦ ھاټۅ قࢪبۅݧ...(:
#شہیداحساݩڪࢪبݪائیپۅࢪ
شادے ࢪوحش؛
³ صݪۅاټ بفࢪسټ مؤمݩ!
••
シ︎⃟ 🖤¦⇢ #شهیدانه ••
🥀⃟ シ︎¦⇢ #حیدریون ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
#شهیدسیدمرتضیآوینی
حزباللهپیرۅزاستوپیروزے
خویشتنرامدیونفقرےاستڪہ
درپیشگاهغنےمطلقدارد..✌️🏽
#حاج_عمار
وقتی کسی را همه طرد کردند،
آن وقت خدا او را پناه میدهد
و میگوید خودم تو را میخواهم
کُلُّ ذَنبِکَ مَغفُورٌ سِوَی الاِعراضِ عَنِّی
اُدنُ مِنِّی، اُدنُ مِنّی، اُدنُ مِنّی
همه ی گناهانت جز روگرداندن
از من بخشیده شده است؛
به من نزدیک شو ...♥️
#حاجاسماعیلدولابی
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
#چله
#زیارتعاشورا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه
لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم
ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً
وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ
ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ
و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ
وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ
اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ
اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ
#ادامه_👇🏻
#ادامه🌿
پس مي گويي صَد مرتبه
اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً
پس ميگوئي صد مرتبه
السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين
پس مي گوئي:
اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة
پس سجده مي روي و ميگوئي:
اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام.
#التماس_دعا_فراوان
#اللهم_ارزقنا_فی_الدنیا_زیارت_الحسین
#و_فی_الآخرت_شفاعه_الحسین
‹🔗✨›
اگرگردوغبارهمہجانفسرامیگیرد
غبارحریمتونفسراتازهمیکند!(꧇🍃
♥️↵#امام_حسین
💌↵#کربلا
‹♥🌿›
••
- قسمبههجر،بهگریه،بهجایِخالیِتو
+کههرچهتلخترآیدزِیار...؛شیریناست!♥️🌿
••
🌿 ⃟¦♥⇢ #امامغریب ••
♥ ⃟¦🌿⇢ #حیدریون••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگینامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂
دارو ندارمو بردن😄😁
شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹
#طنز_جبهه
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۸ 📕 نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم ی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۹ 📕
–آقای طراوت ببخشید میخواستم بدونم منظورتون از این محبتها چیه؟
سوالی نگاهم کرد.
به گل رز اشاره کردم و گفتم:
–منظورم این جور کارهاست.
لبش کش آمد و گفت:
–اشکالی داره به خانم متشخصی مثل شما گل بدم؟ اینا نشونهی محبته، نشونهی دوستی.
–اونوقت نتیجهی این دوستی؟
گل را برداشت بو کرد و گفت:
–حالا خیلی زوده برای نتیجه گیری.
چه میگفتم؟ میگفتم از الان باید تکلیف را روشن کنی آنوقت به امروزی نبودن متهم میشدم. میگفتم من این جور دوستیها را نمیپسندم برچسب اُملی رویم میچسباند.
–ببخشید تو محیط کار فکر نمیکنم این گل دادنا صورت خوشی داشته باشه.
خیلی راحت گفت:
–من که دعوتتون کردم بریم بیرون، رستورانی جایی، خودتون قبول نکردید.
–آخه جوابتون برای دعوتتون قانعم نکرد.
–ایبابا این همه همکار با هم میرن رستوران مگه دلیل میخواد؟
–اونا احتمالا تفکراتشون شبیهه همه. دنبال دلیل نیستن.
گل را برداشتم و بین انگشتهایم چرخاندم.
–برادرم همیشه میگه آدمها برای همهی کارهاشون دلیل دارن. شما دلیل گل آوردنتون چیه؟
سرش را تکان داد و لبخند زد.
–احتمالا برادرتون هم مثل شما زیادی سخت میگیرن.
–شما واسه همه گل میبرید؟ یعنی الان به جای من یه خانم دیگه بود هم بهش گل میدادید؟
شانهایی بالا انداخت.
–بهش فکر نکردم. بعد از اتاق بیرون رفت.
بعد از تمام شدن ساعت کاری موبایلم زنگ خورد.
راستین بود، گفت که بعد از این که همه رفتند میخواهد با من صحبت کند.
البته نیازی به تلفن نبود من مدتی بود که به بهانهی کار زودتر از او از شرکت بیرون نمیرفتم. گرچه او در اتاق دیگری بود ولی انگار همین که میدانستم نزدیکم است برایم کافی بود. گاهی منتظر میماندم تا صدای قدمهایش را موقع رفتن بشنوم. یا صبح هنگام آمدنش، سعی میکردم زودتر از او خودم را به شرکت برسانم و منتظر آمدنش باشم. قدمهایش را میشمردم تا به اتاقش برسد. گاهی که چند دقیقه دیر میکرد مدام به ساعت نگاه میکردم و نگران میشدم.
آقای طراوت موقع رفتن گفت:
–شما که دوباره نشستید؟
–یه کم کار دارم، شما بفرمایید.
جلوی میزم ایستاد و گفت:
–میخواهید کمکتون کنم بعد خودم برسونمتون؟
بدون این که چشم از مانیتور بردارم گفتم:
–نه، ممنون، خودم میرم، شما بفرمایید.
چند دقیقه بعد از این که آقای طراوت رفت.
خانم ولدی با تی وارد اتاق شد و گفت:
– تا کی میخوای بمونی؟ چند روزه دیرتر از همه میری، یعنی اینقدر کار داری؟
سرم را تکان دادم.
–تقریبا. خانم ولدی با تی از اتاق بیرون رفت.
کمی طول کشید تا کارم تمام شود. همین که سیستم را خاموش کردم، راستین در قاب در ظاهر شد. با دیدنش قلبم حوار شد روی تمام رویاهایم. چهرهاش مثل همیشه نبود.
– چند دقیقه بیا اتاقم.
وقتی احضارم میکرد حالم عوض میشد. انگار تمام سلولهای بدنم چشم میشدند برای دیدنش، گوش میشدند برای شنیدن، و تنها عضوی که از کار میافتاد زبانم بود که به سختی در دهانم میچرخاندمش.
وارد اتاق که شدم گفت:
–در رو ببند و بیا بشین.
روی صندلی جلوی میزش نشستم. انگار چندتا از مویرگهای چشمش پاره شده بود تمام سفیدی چشمش قرمز بود.
نگران گفتم:
–چشمتون...
دستش را در هوا پرت کرد و گفت:
–ولش کن فقط بگو چطوری حرفهای کامران رو شنیدی. حرفهایی که یکی دوساعت پیش گفتی دیوانهام کرده. معنیش میدونی چیه؟
حرف اخراج کردن تو رو پری ناز بعد از او دعوا بهم گفت. منم که به هیچ کس چیزی نگفتم چون اصلا برام مهم نبود. این یعنی این که پری ناز با کامران در ارتباطه، برام سواله چرا باید در مود این موضوع حرف بزنن،
آب دهانم را قورت دادم. اصلا فکر این چیزها را نکرده بودم. راستین ادامه داد.
–حداقل تو دیگه با من همکاری کن. خام گل آوردن کامران نشو، اون فکر میکنه...
حرفش را بریدم.
–من نمیخوام به جاسوسی متهم بشم.
بلند شد و با صدای بلندی گفت:
–جاسوسی؟
اون موقع که تلفن کامران رو گوش میکردی، جاسوسی نبود؟
–من نمیخواستم گوش...
به طرفم آمد و در حالی که دندانهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–میگی پشت در بود، کدوم در، یه دروغی گفتی که خودتم توش موندی.
بلند شدم. دیگر تحمل حرفهایش را نداشتم.
–من دروغ نگفتم، بیایید نشونتون بدم.
به طرف آبدارخانه رفتم و در اتاقک را باز کردم. او هم دنبالم آمد و با بهت به داخل اتاقک نگاه کرد. خانم ولدی که آماده شده بود و کیف به دست ما را نگاه میکرد پرسید:
–چی شده آقا؟
راستین بدون توجه به سوال او از من پرسید
–تو اینجا چیکار داشتی؟
سرم را پایین انداختم.
–کار داشتم دیگه، کار شخصی، باید همهچیز رو به شما گفت؟ بعد با حالت قهر به اتاقم رفتم و کیفم را برداشتم. موقع خارج شدن از شرکت شنیدم که از خانم ولدی در مورد اتاقک میپرسید.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۹ 📕 –آقای طراوت ببخشید میخواستم بدونم منظورتون از
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵٠ 📕
تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر میداد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود.
اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم.
نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانهی عمه کارم دارد.
وارد خانهی عمه که شدم از پنجرهی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانهی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانهی راستین روبروی خانهی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد میشود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانهشان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت:
–مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟
–ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله.
–بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن.
–راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس.
–تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه.
روسریام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم:
–حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی میخواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده.
–هیچی بابا، کلا این همسایهها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمیدونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن.
همانجا خشکم زد.
–کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
–والا این مامانت که همهی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیهی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمیدونسته تو برادر زادهی منی، روز خواستگاری فهمیده.
–منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟
عمه طرهایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت:
–اسمشم که از بحری.
خجالت زده سرم را پایین انداختم.
عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکر میکردم با من همسن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحتتر از مادرم بودم.
–راستش مادرت میگفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون میدونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمیتونی با هر کسی بسازی.
خندیدم.
–الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟
او هم خندید.
–چون میشناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره.
–ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من میشورم.
لبخند زد.
–عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کار دختر سوسولاس. به کارهای سختری فکر کن.
–ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟
ابروهایش بالا رفت.
–راست میگیا این خیلی جواب میده.
یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم.
فقط گفت:
–قسمتت نبوده عمه.
همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانهشان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود.
عمه گفت:
–جدیدا زود به زود میاد اینجا، بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم، خبر نداره همه چی زیر سر پسر خودشه.
هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
–بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت.
–واسه چی امده عمه؟
–گاهی برای معرفی بعضی خانوادهها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام میدیم.
مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت.
بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت:
–اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی...
عمه حرفش را برید.
–ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت باید باشه.
مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
–قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه.
عمه گفت:
–حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو.
مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را میبرد دلم میریخت.
آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت:
–میبینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانهی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه.
عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت.
مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
–چه خوب شد اینجا دیدمت، میخواستم یه چیزی بهت بگم.
استفهامی نگاهش کردم.
نگاه دزدکی به عمه انداخت.
–حالا عمت ندونه بهتره*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
[ لَاتُدْرِكُهُالْأَبْصَارُوَهُوَيُدْرِكُالْأَبْصَارَ ]
چشمھااوࢪانمـےبینند؛
ولـےاو،همۂچشمھاࢪامـےبیند . . .!
-سورهانعامـ¹⁰³🖇
~حیدࢪیون🍃
+ازلحاظروحۍنیازدارم . . .💔🙂 #امام_رضا #روزمخصوصزیارتی🌿
میشه بطلبی..؟😭
بیام کنج حرمت باهات حرف بزنم!
آقا به خواهرت قسمت میدم دلمون رو اروم کن😭
آقا پر پر شدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۲۵ روز تا عید غدیر🌿♥️
علی جان!
تو و من پدران این امت هستیم...
🔹 حدیثی از پیامبر مهربانی
📚 يا علي أنا وأنت أبوا هذه الامة
#روزشمارِغدیر