eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۱ 📕 با نگرانی پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ –نه، ولی مم
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۵۲ 📕 همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشم‌هایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمی‌آمد. کمی آرام شده بودم. چشم‌هایم را باز کردم. تازه متوجه‌ی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرق‌کاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد. در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینی‌ام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریه‌هایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را می‌دهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا می‌گذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمی‌دانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهر‌ها به بی‌تفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون می‌شود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگه‌ی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی می‌نوشتم آرام میشدم. شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمی‌دانم چرا همیشه با خواندش دلم می‌گرفت. شعر را زیر لب زمزمه کردم. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ کدام تیره شب هجر را کران یابم؟" شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد... زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم. مادر راستین صدایم کرد. –دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پله‌ها بالا رفتم. مریم خانم گفت: –راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پری‌ناز بود. با نگرانی گفتم: –میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم. مریم خانم در چشمهایم خیره شد. –اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد. –میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف می‌زنیم. مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانه‌شان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم. –تو خونه‌ی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدید‌تر شد. زبانم بند آمد. دستهایش را داخل جیبش فرو برد. –دیدم مامانم دستپاچه شده‌ها، ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم به خاطر تو باشه. بین همه‌ی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد: –چرا قایم شده بودی؟ به روبرو خیره شدم، نباید کم می‌آوردم. نفسش را محکم بیرون داد. –امروز خانم ولدی قضیه‌ی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو... حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم: –شما بازم دارید زود قضاوت می‌کنید. من باید برم خونمون. از جلوی راهم کنار رفت. –برو، ولی قبلش خودت برام همه‌چیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم. اخم کردم. –چه قضاوتی؟ –بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش... شانه‌ایی بالا انداختم. –من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون می‌خواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن. بعد به خانه‌ی عمه اشاره کردم و ادامه دادم: –من خونه‌ی‌ عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئله‌ی مهم حرف بزنن. همین. اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه... از حرفهایم چشم‌هایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد. چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه. –من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمی‌دونم. قایمم نمی‌شدی من بهت شک نمی‌کردم. از حرفش قند در دلم آب شد. نگذاشتم لبخندم به چشم بیاید. در دلم هزاران بار خدا را شکر کردم که حرفی به مادرش نزدم. خیلی جدی گفتم: –ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 ‌سلام👋🏻📩 نقل و نباتاتون رو ارسال کنید...🗓🎀 ⊱•📝• انرژے⊰🖊 ⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊 ⊱•🖇• انتقاد⊰🖊 ⊱•💌• حرف‌دل⊰🖊 ⊱•📋• حرفی‌،سخنی⊰🖊 ⊱•🗳• درخواستی⊰🖊 🌻🚿 «⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌 https://harfeto.timefriend.net/16548137176310 🗞🍃 جواب در کانال👇🏻 @HEYDARIYON3134 📮♥️ ♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
دلگیرم !! هرچہ میــدوم! بہ گرد پایتـان هم نمیرسم! مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪے نیست! هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ! شہـــــدا یارے ام ڪنید...
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
' بسم رب المهدے...💔
گـٰاهـۍدَرنَـبـودِتَـنـھــٰایِـک‌نـَفر‌ گـۅیـٰۍجَھـٰان‌بِہ‌تَمـٰامۍخـٰالیست…!:)
🔰 | 🔻امام‌خامنه‌ای: من با خانواده‌های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده‌ام و می‌کنم و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگِ او شهادت نبود، تا ابد قابل تسلی نبود؛ اما خدای متعال در شهادت سرّی قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می‌دهد. ۱۳۷۲/۰۲/۰۲