eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۸٠ 📕 رنگ از رخ پری‌ناز پرید و فریاد زد: –چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟ –الان اونجایی؟ –باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟ ... –وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما. من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پری‌ناز نگاه می‌کردم. گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیره‌ی در رفت به طرفم برگشت. –چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه. سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم: –چی شده؟ کی خودش رو کشته؟ در را باز کرد و نشست. من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم. پری‌ناز گفت: –یکی از بچه‌های موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو می‌تونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟ ماشین را روشن کردم. –خودم می‌رسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی. با اصرار گفت: –چیه می‌ترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم. اخم کردم. –یعنی چی؟ می‌رسونمت دیگه. کلافه گفت: –آخه بیایی اونجا چیکار؟ بی‌توجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب می‌دانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم. –واسه چی خودکشی کرده؟ چشم به روبرو دوخت. –چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود. –پس شماها اونجا چیکار می‌کنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی می‌خواهید بدید؟ –به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار می‌کرد. کمی‌فکر کردم و پرسیدم: –حالا خانوادش هر جوریم باشن، می‌تونن برن ازتون شکایت کنن، به درد‌سر میوفتید. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: –نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچه‌ایی هم داشتن. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –حالا اگه پول قبول نکردن چی؟ بی‌خیال گفت: –اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه. حرفهایش برایم عجیب بود. –خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ –آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه. پوزخند زدم. –به همین آقای دُکی سپرده بودی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –اونوقت مگه اونجا همه‌ی مددکارا خانم نیستن؟ –چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاوره‌ی بچه‌ها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچه‌ها امید بیشتری بدیم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا. با عصبانیت نگاهم کرد. –تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر می‌گفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه. –همون دکتری که بهت زنگ زد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کمی صدایم را بالا بردم. –چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچه‌ی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس. –مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانه‌ایی ها.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
خدارحم‌کندبہ‌قلبی‌کہ‌درآرزوی چیزی‌است‌کہ‌تقدیرش‌نیست!!💔 ‹درحسرت‌شھادٺ🥀‌‌‌›
~حیدࢪیون🍃
‹♥️💫› •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سَمتِ‌تۅ‌اَ‌زتَمـٰامۍِ‌مَردُم‌فَرارۍ‌اَم اِۍ‌بـٰا‌غَریبه‌هاۍ‌جَھـٰان‌آشِنا‌حُسِین...シ!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •• ♥️ ⃟💫¦⇢ •• 💫 ⃟♥️¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
🌸امام جواد« ؏ » : ✨چنان‌ مباش که در آشکار، دوست خدا باشی و در نهان دشمنش .🍃 📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۶۵ 【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" بســــم ࢪب عـلي و فـاطـمہ✨❤️💍
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً  دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ 👇🏻
🌿 پس مي گويي صَد مرتبه اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً پس ميگوئي صد مرتبه السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين پس مي گوئي: اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة پس سجده مي روي و ميگوئي:  اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
‌: 😍🎊 گاهـی علی فاطـمه را اینگونه خطاب میکـرد ای همه آرزوهاے من زهـرا... پیوند "یاس‌و‌حضرت‌یاسین" مبارڪ ⁦❤️⁩
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸٠ 📕 رنگ از رخ پری‌ناز پرید و فریاد زد: –چی گفتی؟ خ
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۸۱ 📕 ادایش را درآوردم. –دُکی‌تون داد زد... گوشی رو بده به پری‌ناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم: –خجالتم نمیکشه، انگار منم می‌شناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم. پری‌ناز جوابم را نداد. گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود. به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم. چند نفر هم آنجا جمع شده بودند. پری‌ناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پری‌ناز برگشت و رو به من گفت: –تو داخل نیا، همینجا بمون. وقتی چهره‌ی پر از سوالم را دید گفت: –شاید اون داخل صحنه‌ی خوبی نباشه برای دیدن... حرفش را بریدم. –وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم می‌تونم. کلافه گفت: –نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام. نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم. –باشه، حالا تو برو. مصرانه دوباره گفت: –راستین حتما برو خونه‌ها. منم خودم زود میام. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بعد از رفتن پری‌ناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید: –آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟ شانه‌ام را بالا انداختم. –چه می‌دونم آقا. منم مثل شما. –مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار می‌کنه. متعجب نگاهش کردم. –شما از کجا می‌دونید که اون اینجا کار می‌کنه؟ –من اکثرا می‌بینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش. حرفش عصبی‌ام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد. –من یه باز نشسته‌ام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی می‌کنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه می‌کنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمی‌رسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را می‌دیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پری‌ناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت می‌کرد. پری‌ناز هم اشک می‌ریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید: –آقا شما کی هستید؟ چرا بی‌اجازه امدید داخل؟ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت و گفت: –نمی‌خواهید معرفیشون کنید؟ پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت: –گفتم که نیا. آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پری‌ناز با اخم گفت: –توام هر روز یکی رو برمی‌داری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند. پری‌ناز رو به من گفت: –بیا از اینجا بریم. من بی‌تفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم: –نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشه‌ایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پری‌ناز انداختم. –اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمی‌تونه از هم تشخیص بده.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۱ 📕 ادایش را درآوردم. –دُکی‌تون داد زد... گوشی رو
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۸۲ 📕 آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاهر با اعتماد به نفس نگاهم کرد. پری‌ناز که اشکهایش جایش را به اضطراب و نگرانی داده بود به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –راستین بیا بریم. من هم دستهایم را در جیبم فرو بردم و گفتم: –کجا بیام؟ من تا نفهمم این آقای دکتر قلابی اینجا چیکار می‌کنه جایی نمیرم. پری‌ناز برگشت و گفت: –خب اینجا کار می‌کنه. –کار می‌کنه؟ اون که تا پارسال علاف می‌چرخید از بیکاری آویزون تو بود. الان یهو چطور دکتر شد. دکتر قلابی پوزخندی زد و گفت: –من دکتر نیستم، مشاورم. سوالی به پری‌ناز نگاه کردم. پری‌ناز گفت: –داره درس میخونه که بشه. چشم‌هایم را ریز کردم و به چشم‌های پری‌ناز خیره شدم. –آهان، شما جلوتر بهش میگی دکتر که تشویقش کنی؟ پری‌ناز نزدیکم آمد و التماس آمیز گفت: –تو رو خدا بیا الان بریم. همه چیز رو برات توضیح میدم. وقتی تردیدم را دید. گوشه‌ی آستینم را گرفت و به طرف در خروجی کشید و زمزمه‌وار ‌گفت: –من اینجا آبرو دارم. همه چیز رو بهت میگم. تو رو خدا تو بیا بریم بیرون با هم صحبت می‌کنیم. وقتی نزدیک ماشین رسیدیم به زور سویچ را از من گرفت و پشت فرمان نشست و خیلی زود از آنجا دور شد. در سکوت، طلبکارانه نگاهش می‌کردم. بالاخره ماشین را کناری زد و گفت: –به چی قسم بخورم که باور کنی. اون خودش با مدیر موسسه دوست شد. یعنی... یعنی من فقط با هم آشناشون کردم. اول هم قرار بود کارهای کامپیوتر و سیستم رو انجام بده. ولی هنوز چند هفته کار نکرده بود که مدیر فرستادش اونور. اونجا دوره فشرده مشاوره دیده بعدشم که امد ایران باز هم کلاس میرفت و درس می‌خوند. یعنی الانم، هم درس میخونه هم گاهی مشاوره میده. ما اینجا دکتر داریم این یه جورایی وردستشه. اصلا دکتر نیست چون موقع مشاوره لباس دکترا رو می‌پوشه الکی بهش میگیم دکتر. هنوز یک ماه نشده که کلاساش کمتر شده و اینجا مشغول به کار شده. من خودمم اولین بار که دیدمش تعجب کردم. چون چند ماه اصلا ازش خبر نداشتم. پرسیدم: –چرا به مدیر موسسه معرفیش کردی؟ –خب چون پارسال دیگه دنبال شرکت زدن نرفتیم خواستم یه کاری داشته باشه، واسه همون از مدیرمون خواستم که کمکش کنه. –بعد اونوقت مدیرتون چرا فرستادش خارج؟ –اون فقط بهش پیشنهاد داد، البته بهش گفتن بار اول با هزینه‌ی خودش باید بره دوره ببینه. صاف نشستم. –یه آقایی جلوی در گفت شما دوتا رو خیلی با هم می‌بینه. زیر لب غری زد که من فقط کلمه‌ی فضول را شنیدم. بعد پوفی کرد. –گاهی که ماشین نمیارم، من رو تا یه مسیری میرسونه. خونسرد پرسیدم: –چرا ماشین نمیاری؟ –گاهی خاله ماشین رو لازم داره، گاهی به خاطر ترافیک، گاهی هم خراب میشه، وقت نمی‌کنم ببرمش تعمیر گاه. در ظاهر خونسرد بودم. می‌خواستم تمام حرفهایش را خوب بشنوم. او به این خیال که من قانع شده‌ام ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد. پرسیدم: –پس چرا من یه بار خانم مزینی رو تا سر خیابون رسوندم تو ناراحت شدی؟ کمی مِن و مِن کرد. –خب...خب آخه اون فرق داره. –چه فرقی داره؟ با اخم گفت: –فرقش اینه که تو قبلا رفتی خواستگاریش. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –کی بهت گفت؟ حرفی نزد. فریاد زدم. –کی بهت گفته؟ او هم محکم روی فرمان زد و فریاد زد. –خودش، خودش. باورم نمیشد اُسوه چنین حرفی زده باشد. کم‌کم اشکهایش جاری شدند. –به خاطر چند ماه جدایی زود رفتی خواستگاری؟ اینجوری دوسم داشتی. –بسه، بسه، سو استفاده نکن. می‌خواستی حرف گوش کنی و درست زندگی کنی که اونجوری نشه، الانم فکر نکن بهونه دستت افتاده ها. مظلومانه گفت: –اون از اون دفعه آشنایی، اینم از این دفعه. دستی داخل موهایم کشیدم. –برای این که دیگه از این اتفاقها نیوفته فقط یه راه داره. نگاه گذرایی به صورتم انداخت. –چی؟ –این که تو اون موسسه رو کلا فراموش کنی. اگرم اصرار به کار کردن داری بعد از این که با کامران تسویه کردم میتونی بیای تو شرکت جلوی چشم خودم کار کنی. دندانهایش را روی هم فشار داد. –یعنی چی؟ تو میخوای من رو محدود کنی؟ –اسمش نمی‌دونم چیه؟ همین که گفتم. جلوی در خانه ترمز کرد و فوری پیاده شد و گفت: –فکر نمی‌کردم اینقدر دیکتاتور باشی. کنارش ایستادم. جعبه شیرینی را برداشتم. –اگه دیکتاتوری یعنی این که زن آیندم پیش خودم کار کنه آره من دیکتاتورم. –که چی بشه؟ یعنی تو به من اعتماد نداری؟ زنگ را زدم و گفتم: –الان دیگه نه. با کینه نگاهم کرد. –تو خیلی عوض شدی راستین. –اتفاقا الان شدم خود واقعیم، قبلا عوض شده بودم. یعنی تو عوضم کردی. –واقعا برات متاسفم، یه کم از اون برادرت یاد بگیر. رفته زن خارجی گرفته و... همزمان با صدای خنده‌ام در باز شد. –اتفاقا حالا که تو گفتی میخوام از اون یادبگیرم. البته توام باید از زنش یاد بگیری.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۲ 📕 آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاه
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۸۳ 📕 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به جلو هولش دادم. –اگر به حرفم گوش می‌کنی بریم داخل. قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد. من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پری‌ناز گفتم: –اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم. –نورا خانم ایشونم پری‌نازه. نورا دستش را دراز کرد به طرف پری‌ناز و گفت: –خیلی خوش‌آمدید. پری‌ناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم. با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار می‌کرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پری‌ناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پری‌ناز گفت: –ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد: –اُسوه جان بیا بریم داخل خونه. اُسوه گفت: –نه ممنون، من دیگه باید برم. با لبخند گفتم: –اصلا حرفشم نزن اُسوه‌خانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری. اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد. –نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحت‌ترم. جلوی راهش را سد کردم و گفتم: –محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت می‌شینیم. لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشم‌هایش بود. بلا‌تکلیف به نورا نگاه کرد. نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: –وقتی رئیست اینقدر اصرار می‌کنه روش رو زمین ننداز دیگه. معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پری‌ناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه می‌کرد که از این همه تلخی‌اش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم: –عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم: –پری‌ناز توام پیششون بشین تا من بیام. داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم: –مامان یه چایی آماده می‌کنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پری‌ناز خوشحال نیست گفت: –تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه. طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت: –آقا راستین چیزی شده؟ پری‌ناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن. خندیدم و گفتم: –چیز مهمی نیست. امروز یه کم همه‌چی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت. فقط نورا‌خانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها. نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت: –وا؟ مگه دختر بچن؟ –چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد. نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت: –پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو. من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود می‌خواست همراه چند پیش‌دستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: –نورا خانم من می‌برم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش می‌سوخت. با این حالش سعی می‌کرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون می‌دانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت می‌کند. گرچه، رنگ پریده و چشم‌های گود شده‌اش به اندازه‌ی کافی دل ما را می‌خراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتی‌اش این روزها بد‌جور دست به دامان خدا شده بودم. نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پری‌ناز و اُسوه به گوش رسید. با خنده به نورا گفتم: –بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن. صدایشان بالا رفت. یکی پری‌ناز می‌گفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا می‌کردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند. همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و می‌گوید تو غلط می‌کنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمی‌دانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه می‌خواسته برود. با صدای بلندی گفتم: –عه، خانما... اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و...* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
عزیزان شرمنده بابت تاخیر جایی بودیم نشد قرار بدیم شرمنده🌿تقدیم‌نگاه‌های‌علوی‌و‌فاطمی🌹
تنہایۍعلے(؏) ارث‌مہدے(عج)شد آقا‌جان‌جمعہ‌دگر‌آمد‌اما‌تو‌نیامدے مۍ‌ترسم‌‌چو‌بازگردۍ‌از‌دست‌رفتہ‌باشـم...):💔 ✨اللہم‌؏ـجل‌لوݪیڪ‌الفرج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی‌از‌هم‌سنگری‌هایشدر‌سوریه‌‌می‌گفت: من‌‌بستنِ‌کمربندایمنی‌رادرسوریه‌از محمودرضایادگرفتم! وقتی‌می‌نشست‌‌پشتِ‌‌فرمون‌،کمربندش‌‌را‌می‌بست. یکباربهش‌‌گفتم:اینجا‌دیگه‌‌چرا‌می‌بندی؟! اینجاکه‌‌پلیس‌نیست! گفت:می‌دونی‌چقدرزحمت‌کشیدم‌باتصادف‌‌نَمیرم..؟!
گُذرم تا به سپر کوی تو افتاد:حُسین💔 خانه اباد شدم خانهٰ ت باد :حُسین😭
حسین جانم باباجان💔 گیر کرد چکار کنیم؟ یا امام‌جواد بحق رضا...💔 رضا بحق خواهرت... بابارضا گیر کردیم 😭
عزیزان جدیدا دارن شمعهایی با اسم یاحسین و یاعلی و ائمه که برچسب آیه ی قرآن هم روی اونها هست رو در فضای مجازی و احتمالا در مغازه ها به فروش میرسونند💔 حواستون باشه اینها با این کار و خیلیها از روی نا آگاهی اینها رو تولید و خیلیها به خاطر طرح قشنگ و جذابش خریداری میکنن و عملا با این کار فعل حرام انجام میدن چون دارن اسم ائمه و آیات قرآن رو آتش میزنن💔 لطفا اطلاع رسانی کنید... 📎⃟🌻⇢ •• 🌻⃟📎⇢ •• 📎⃟🌻⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ<𖧷>ـــــ ـ ـ ـ