~حیدࢪیون🍃
" بوی محرم پیچیده...💔 درخانه ، مسجد ، و... محرم امسال فرق دارد خیلی! فرقش این است که بی قرارتر و دله
حسین میدانم تسکین دلهایی
اما بیشتر تسکین دلهایی باش که با درد شکستند حسین 💔درد دل بقیه را حس میکنی حسین جان 🖤حسین در خانهات رو زدیم باز کن و بطلب حسین حرمت آرامشه و تسکین درد حسین 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻فکراتون رو بدید به شهدا...
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۱۵ روز تا عید غدیر🌿♥️ چگونه بدون علی به بهشت خواهند رسید؟!... 🔹 حدیثی از پیامبر مهربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۱۴ روز تا عید غدیر🌿♥️
علی پرچم هدایت
و رهبر دوستان من است
🔹 حدیث قدسی
📚 علِیٌّ رَایَهُ الْهُدَی
#روز_شمار_غدیر
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۱ 📕 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گ
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱٠۲ 📕
مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت.
صدف دوباره کنارم نشست و گفت:
–توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوریام؟ خسیسم خودتی.
دستش را گرفتم.
–ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟
–تو خواهرشی از من میپرسی؟
–اصل حالش رو تو خبر داری.
–این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم.
خندیدم.
–نمیدونم تا ببینیم با چی راحتتر هستم. راستی صدف یه چیزی میخواستم بگم. خیالت از امیرمحسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان میگفت بابات هنوزم داره در موردش تحقیق میکنه.
–دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمهی من میخواد تعریف کنه.
ضربهایی بر سرش زدم.
–ایبابا دارم جدی حرف میزنم.
او هم دستش را بالا برد تا ضربهام را تلافی کند ولی دستش همان بالا ماند. نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش را نوازش وار روی سرم کشید و زمزمهکرد.
–بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم.
حالا بگو،
داشتی از داداشت میگفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیدا کنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم.
لبم را به دندان گرفتم.
–نگو صدف، اونم نگرانته دیگه، در مورد امیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت میکنه.
سرش را پایین انداخت.
–میدونم، گاهی ازش خجالت میکشم،
یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک میکنم.
–چطور؟
–اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر میکنم خیلی عقبم، یعنی امیر محسن یه جوری حرف میزنه که من اینطور فکر میکنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه. اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس میگیرم و با خودم میگم تا حالا پس من چیکار میکردم. واقعا چه زندگی مسخرهایی داشتما، بخور، بخواب، کار کن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوشمیگذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیا به بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی و زندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف...
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمیگرفتم. دلیلش رو تازه الان میفهمم.
صدف سوالی نگاهم کرد.
–دلیلش این بود که چیزهایی که امیر محسن میگفت رو نمیدیدم و پیش خودم فکر میکردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمیبینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا...
صدف حرفم را برید.
–یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکر میکردی؟
–اهوم.
–باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده.
ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شدهها...
مادر با سینی چای وارد شد و رو به صدف گفت:
–پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده.
صدف زیر گوشم گفت:
–آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چند ثانیه زودتر میومد و حرفهای من رو میشنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشد باید میرفتیم سوانح سوختگی.
با تعجب گفتم:
–کدوم حرفهات؟
–همون گِل و خاک تو سرت و اینا دیگه ...
بلند خندیدم و آرام گفتم:
–بگم بهش؟
لبهایش را بیرون داد.
–انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف میزنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۲ 📕 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپ
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱٠۳ 📕
چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمرهام را خودم انجام میدادم.
قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک.
احساس میکردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری میکند.
از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف میزد سبزی هم پاک میکرد.
سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم.
چند دقیقهایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت:
–این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره.
–چی شده مامان؟
مادر کلافه دستهایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت:
–میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمیخواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید.
–خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید.
–آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون میگفتیم، اون روز ما همهی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون.
بعد بغض کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو...
با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشمهای امیرمحسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بیخبرم.
مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت:
–اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره.
لبخند زدم.
–مامان میدونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمیتونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن.
مادر خندید.
–خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونهی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟
–چه میدونم، خب خوشحالش کن.
مادر دوباره خندید.
–میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونهی مریم خانم و میخوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابهجا شدهها...
با انگشت سبابه به پیشانیام اشاره کردم.
–شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته.
مادر خندهاش را جمع کرد و پرسید:
–چی؟
صدای زنگ گوشیام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا میآمد.
صدف بود میگفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت:
–اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که
دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من میدونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه میکنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه.
–اینقدر آیهی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش میکنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد.
بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم.
نوشته بود: زندهایی؟
شماره برایم آشنا نبود، یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم میفرستند.
شاید این هم مدل جدید تبلیغ است.
فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود.
سلام، حالت بهتر شد؟
پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شمارهی دیگری بوده که برایم پیام داده.
نوشتم:
–سلام، بله خوبم.
نوشت:
–پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده.
ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحهی گوشیام خیره ماندم.
چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد.
گفتم:
–آقا راستین من نمیخوام دیگه بیام اونجا...
حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۳ 📕 چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱٠۴ 📕
–یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟
از شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من میخواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه میگفتم، آن طور که او گفت مگر دلم میآمد که جواب منفی بدهم؟
سکوت کردم. یعنی نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.
او ادامه داد:
–اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش.
کمی مکث کردم و گفتم:
–یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟
–اگه نمیشد که نمیگفتم.
از حرفش دلم گرم شد. دلم میخواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعیام را کردم تا خونسردی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریهام را بیرون دادم، باید کمی کلاس میگذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم:
–ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه میتونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه.
–آره میدونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم.
با تعجب پرسیدم:
–ممنون، به این زودی ناهار میخورید؟ قبلا که تو شرکت میخوردید؟
–اون موقع فرق میکرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا میخوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی.
به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمعتر.
دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی میخواسته دست به دامان محسن شود.
قرار شد آن شب همگی به خانهی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه میکرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن میپرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود.
–چه داماد ریلکسی.
امینه وقتی تعجب من را دید گفت:
–منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن.
مادر رو به امینه گفت:
–هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن.
امینه گفت:
–گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه.
امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمیشنیدند.
امیر محسن از آریا پرسید:
–الان صداش چرا یه جوری شد؟
–دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت،
امیرمحسن گفت:
–خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟
آریا فکری کرد و گفت:
–خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفتتیر کش همیشه سیگاری هستن.
–اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوششانسم که اینقدر به همه کمک میکنه و آدم خوبیه میکشه.
آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
–آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشهی لبم بزارم و حلقههای دود بیرون بدم.
امینه لبش را گاز گرف و نالید.
–خدا بگم چیکارشون کنه با این کارتن ساختنشون.
امیرمحسن رو به آریا گفت:
–اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت:
–چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن.
امینه زیر لب گفت:
–حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید.
امیرمحسن به آریا گفت:
–آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟
آریا کمی تامل کرد.
–چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش میگذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی میکنن.
امیرمحسن لبخند زد و ضربهایی به کمر آریا زد.
–چشم نخوری داری راه میوفتیا.
آریا با سادگی گفت:
–دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونهما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی میدونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم.
خوشبختانه کارتون تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد.
آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید:
–دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو.
امیرمحسن سکوت کرد.
–راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد:
–من همیشه فکر میکنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره.
امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت:
–ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین میگفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن.
آریا خندید و گفت:
–دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا.
همه خندیدیم.
امیرمحسن گفت:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
_
سرِعآشِقشدَنملطفِطبیبانِہتوسِت ؛
وگرنَہعشقِتوڪجاایندِلبیمآرڪجا...!
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
۲۶#روزتاعاشقی