eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
شَهـید‌ِگُمنـٰام‌خـوش‌نـٰام‌تویـے‌؛‌‌گُمنـٰام‌مَنَـمْ💔 رِفیق‌‌جـٰان‌ دِلْ‌بـکَن‌تٰـاجُونْ‌نَکَنـے...🌿👋🏻!•
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
◇میگن از امید گفتن تو این ࢪوزا مثل گول زدن میمونہ! « اما تو امید بده شاید یڪـے گول خوࢪد خندید. » بخاطࢪش بخشید، بخاطࢪش ادامہ داد، بخاطࢪش تلاش ڪࢪد، این ࢪخت سیاه نا امیدۍ ࢪو از تنش دࢪآوࢪد، ذهنش ࢪو آب و جاࢪو ڪࢪد، ࢪوزگاࢪ نفس ڪشید... دنیا جاۍ قشنگ‌تࢪۍ شد... تو ڪاࢪ خودت ࢪو بڪن...تو خوب باش... تو امید بده.✿ .‹ ‏ زیباتࢪین هندسہ زندگـے این است ڪہ پلـے از امید بسازۍ بالاتࢪ از دࢪیاۍ نا امیدۍ(؛🌱 ›
📔 | 📚 عنوان کتاب:شکارچی گوش برها 🔻در این کتاب سعی شده ابعاد شخصیتی سردار رشید اسلام شهید «حاج یادگار امیدی» به نقل از خانواده، دوستان و همرزمانش در قالب خاطره پیش‌روی علاقه‌مندان به تاریخ شفاهی قرار گیرد. ✍ نویسنده:محمد علی قاسمی
⊰•🔗•⊱ . وقتی‌بخاطرمحبوبیتش‌پیشنهاد نامزدریاست‌جمهوری‌رادادندگـفت؛ من‌نامزدگلولہ‌هاونامزدشهادت‌هستم💔:)! . ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۸ 📕 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی به
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود. مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی قدم بر‌می داشتند. راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد. –نورا خانم گفت که پری‌ناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونه‌ی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی. خواستم اول تشکر کنم و... کمی مِن و مِن کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –اگر... بخوای...می‌تونی به جای پری‌ناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پری‌ناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه. همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم. با ملافه‌ایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم. –آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت می‌کنه یا ازش تشکر می‌کنه؟ سرش را بلند کرد و نگاه شرمنده‌اش را خرجم کرد. –منظورت چیه؟ –اگر پری‌ناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر می‌کردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر می‌کنم که اون روز پری‌ناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد. رنگ نگاهش سوالی شد. –چرا؟ –چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجه‌اش نبودم. انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی می‌کردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمی‌رفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم می‌چرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم. بغضم را پایین دادم و ادامه دادم. –این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کم‌کم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمی‌کردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟ البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطره‌ایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بی‌صداست، البته برای همه‌ی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم. بعد به روبرو خیره شدم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم: –اگر شما و پری‌ناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق می‌موندم. حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟ یک حالت سردرگمی و حیرت در چهره‌اش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. وَ این مرا کمی معذب کرد. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم. شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمی‌دونم اگر باور نمی‌کنید می‌تونم براتون قسم بخورم. نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت. –زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید. دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت: –چرا؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –کلا دیگه نمی‌خوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم. اخم کرد. –همون کلید و باز کردن در اتاق و ... با دلخوری نگاهش گردم. صاف ایستاد. –نمی‌خوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟ –چه فرقی داره؟ فکر می‌کنم اینجوری بهتره. نگاهش را زیر انداخت و زمزمه‌وار گفت: –من دیگه نمی‌تونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی می‌تونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی. تو که نمی‌خوای ضایعم کنی. –شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که... –شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه. دوباره شروع به بازی کردن با گوشه‌ی ملافه کردم و سکوت کردم. روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد. –توی این وضعیت من رو تنها نزار. نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین می‌دادم و دوباره بازش می‌کردم. –کدوم وضعیت؟ غمگین گفت: –کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید... حرفم را برید. –آره می‌دونم قبل از شما رضا دوستم همه‌ی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری انجام بده. شرمنده گفتم: –ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟ –اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پری‌ناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد می‌کرده. –خب شما با یه تحقیق کوچیک می‌تونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید. کلافه گفت: –می‌دونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم. این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد: –نمی‌دونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره. همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت: –بریم پسرم؟ راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت: –انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت. دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت. فردای آن روز مرخص شدم. وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم. مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم می‌آورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام می‌خوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است. فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم. مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت: –اگر نمی‌خوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش، روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم. بالشت را زیرو بالا می‌کرد. یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده. مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت: –تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم. بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود. گفتم: –مامان می‌دونی الان چی دوست دارم؟ مادر شیر آب را بست. –چیزی می‌خوای؟ خندیدم. –آره، میخوام بیام ظرف بشورم. مادر شیر آب را باز کرد. –ان‌شاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو. دلم می‌خواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسم‌های خاص مادر را می‌بوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول ر
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۱ 📕 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم: –مامان میشه یه لیوان آب بدی؟ مادر لیوانی از آبچکان برداشت. –میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟ –مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمی‌خوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بی‌حال شدن. مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت. –میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبد جلوی صورتش رو گرفته بود. لبخند زدم. –من اول فکر کردم این سبد رو عمه اینا آوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارد اتاق شد چیزی نبود. مادر آخرین قطرات ته مانده‌ی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید. –نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رو دید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار می‌خواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه می‌گفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده. لبم را گاز گرفتم. –واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه. –آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده. یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمه‌وار گفتم: –باید ازش تشکر کنم. مادر گفت: –من نمی‌دونستم تو پیش پسر مریم خانم کار می‌کنی، خب حداقل بهم می‌گفتی که پیش مریم‌خانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم. یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفته‌ام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم. ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم. –عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زد و گفت: –عه، صدفه. صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که با مادر احوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم را بوسید و گفت: –وای اُسوه، خدا رو شکر که زنده‌ایی اگه میمردی این محرم شدن من و امیر‌محسن حالا حالاها داستان میشدا. نوچ نوچی کردم و گفتم: –زن داداش این مدلی نوبره والله، چقدر نگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاد دخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه‌؟ –باور کن من می‌خواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا می‌بینن می‌پرسن این کیه، اونوقت خانواده امیر‌محسن چی جواب بدن. زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد: –عوضش کلی برات دعا کردم، اصلا از دعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیاز به عمل نداری پاشو برو خونتون. دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربه‌ایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید. جعبه شیرینی از دستش افتاد و هر دو دستش را به صورتش کشید و گفت: –خاک به سرم، دست به سرش نزن، خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه. بیچاره صدف خیره به مادر بی‌حرکت ماند. بلند شدم تا شیرینی‌هایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم. –مامان چیزی نشده، چرا اینجوری... مادر حرفم را برید و گفت: –تو تکون نخور برو بشین خودم جمع می‌کنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟ نگاهی به صدف انداختم هنوز همانطوربی‌حرکت بود. کنارش نشستم و با خنده گفتم: –فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکته‌ایی چیزی رخ بده. صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت: –ببخشید، من نمی‌دونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟ مادر هم به صدف کمک کرد و گفت: –تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده. آخه تو نمی‌دونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم. صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت: –نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم می‌مونه. مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینی‌ها انداخت. –فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد. صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت. –چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ می‌خوریمش. خندیدم. –مامان جان این صدف تا همه‌ی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر می‌کنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه. مادر خندید. –اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
🌹 دو شهید هردو یکی یکی یکی سرباز امام خمینی یکی سرباز امام خامنه ای 🌹 شهیدی که بعد از سی سال یکی از ۱۵۰ شهید گمنام است که شناسایی شد، شهید مدافع حریم ولایت 🌹 شهید مدافع حرم اهل بیت(ع) ♦️ اما گرگ ها و غرب زدگان و روشنفکرنماها بدانند؛ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" بوی محرم پیچیده...💔 درخانه ، مسجد ، و... محرم امسال فرق دارد خیلی! فرقش این است که بی قرارتر و دلها روشنه و امید داره کربلاست محرم😭 ای انکه میدانی دل شکسته خیلی نصیب کن زیارتی که دل را ارام کند🖤 ای حسین قلب زینب هم شکسته دلهای بقیه را آرام کن روح‌شون رو تسکین بده😭 حسین جان امسال خیلی هوایی شدیم...! مهمان از ایران نمیخواهی..؟!🕊 میدانم‌میخواهی اما همه که خواهان تو هستند و دلشون به نام توست بطلب همه را تا در حرمت کاش روح پر کشیده‌ آنها برگردد...😭😭😭😭😭😭😭😭
~حیدࢪیون🍃
" بوی محرم پیچیده...💔 درخانه ، مسجد ، و... محرم امسال فرق دارد خیلی! فرقش این است که بی قرارتر و دله
حسین میدانم تسکین دلهایی اما بیشتر تسکین دلهایی باش که با درد شکستند حسین 💔درد دل بقیه را حس میکنی حسین جان 🖤حسین در خانه‌ات رو زدیم باز کن و بطلب حسین حرمت آرامشه و تسکین درد حسین 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۱ 📕 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گ
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۲ 📕 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت. صدف دوباره کنارم نشست و گفت: –توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوری‌ام؟ خسیسم خودتی. دستش را گرفتم. –ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟ –تو خواهرشی از من می‌پرسی؟ –اصل حالش رو تو خبر داری. –این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم. خندیدم. –نمی‌دونم تا ببینیم با چی راحت‌تر هستم. راستی صدف یه چیزی می‌خواستم بگم. خیالت از امیر‌محسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان می‌گفت بابات هنوزم داره در موردش تحقیق می‌کنه. –دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمه‌ی من می‌خواد تعریف کنه. ضربه‌ایی بر سرش زدم. –ای‌بابا دارم جدی حرف می‌زنم. او هم دستش را بالا برد تا ضربه‌ام را تلافی کند ولی دستش همان بالا ماند. نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش را نوازش وار روی سرم کشید و زمزمه‌کرد. –بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم. حالا بگو، داشتی از داداشت می‌گفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیدا کنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم. لبم را به دندان گرفتم. –نگو صدف، اونم نگرانته دیگه، در مورد امیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت می‌کنه. سرش را پایین انداخت. –می‌دونم، گاهی ازش خجالت می‌کشم، یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک می‌کنم. –چطور؟ –اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر می‌کنم خیلی عقبم، یعنی امیر محسن یه جوری حرف می‌زنه که من اینطور فکر می‌کنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه. اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس می‌گیرم و با خودم می‌گم تا حالا پس من چیکار می‌کردم. واقعا چه زندگی مسخره‌ایی داشتما، بخور، بخواب، کار کن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوش‌می‌گذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیا به بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی و زندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف... سرم را به علامت تایید تکان دادم. –آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمی‌گرفتم. دلیلش رو تازه الان می‌فهمم. صدف سوالی نگاهم کرد. –دلیلش این بود که چیزهایی که امیر محسن می‌گفت رو نمی‌دیدم و پیش خودم فکر می‌کردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمی‌بینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا... صدف حرفم را برید. –یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکر می‌کردی؟ –اهوم. –باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده. ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شده‌ها... مادر با سینی چای وارد شد و رو به صدف گفت: –پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده. صدف زیر گوشم گفت: –آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چند ثانیه زودتر میومد و حرفهای من رو می‌شنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشد باید می‌رفتیم سوانح سوختگی. با تعجب گفتم: –کدوم حرفهات؟ –همون گِل و خاک تو سرت و اینا دیگه ... بلند خندیدم و آرام گفتم: –بگم بهش؟ لبهایش را بیرون داد. –انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف می‌زنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۲ 📕 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپ
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۳ 📕 چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمره‌ام را خودم انجام می‌دادم. قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک. احساس می‌کردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری می‌کند. از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف می‌زد سبزی هم پاک می‌کرد. سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم. چند دقیقه‌ایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت: –این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره. –چی شده مامان؟ مادر کلافه دسته‌ایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت: –میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمی‌خواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید. –خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید. –آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون می‌گفتیم، اون روز ما همه‌ی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون. بعد بغض کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو... با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشم‌های امیر‌محسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بی‌خبرم. مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت: –اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره. لبخند زدم. –مامان می‌دونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمی‌تونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن. مادر خندید. –خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونه‌ی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟ –چه می‌دونم، خب خوشحالش کن. مادر دوباره خندید. –میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونه‌ی مریم خانم و می‌خوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابه‌جا شده‌ها... با انگشت سبابه به پیشانی‌ام اشاره کردم. –شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته. مادر خنده‌اش را جمع کرد و پرسید: –چی؟ صدای زنگ گوشی‌ام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا می‌آمد. صدف بود می‌گفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت: –اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من می‌دونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه می‌کنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه. –اینقدر آیه‌ی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش می‌کنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد. بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم. نوشته بود: زنده‌ایی؟ شماره برایم آشنا نبود، یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود. با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم می‌فرستند. شاید این هم مدل جدید تبلیغ است. فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود. سلام، حالت بهتر شد؟ پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شماره‌ی دیگری بوده که برایم پیام داده. نوشتم: –سلام، بله خوبم. نوشت: –پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده. ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحه‌ی گوشی‌ام خیره ماندم. چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: –آقا راستین من نمی‌خوام دیگه بیام اونجا... حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۳ 📕 چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دی
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۴ 📕 –یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟ از شنیدن حرفش چشم‌هایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من می‌خواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه می‌گفتم، آن طور که او گفت مگر دلم می‌آمد که جواب منفی بدهم؟ سکوت کردم. یعنی نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. او ادامه داد: –اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش. کمی مکث کردم و گفتم: –یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟ –اگه نمیشد که نمی‌گفتم. از حرفش دلم گرم شد. دلم می‌خواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعی‌ام را کردم تا خونسرد‌ی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریه‌ام را بیرون دادم، باید کمی کلاس می‌گذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم: –ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه می‌تونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه. –آره می‌دونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم. با تعجب پرسیدم: –ممنون، به این زودی ناهار می‌خورید؟ قبلا که تو شرکت می‌خوردید؟ –اون موقع فرق می‌کرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا می‌خوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی. به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمع‌تر. دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی می‌خواسته دست به دامان محسن شود. قرار شد آن شب همگی به خانه‌ی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه می‌کرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن می‌پرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود. –چه داماد ریلکسی. امینه وقتی تعجب من را دید گفت: –منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن. مادر رو به امینه گفت: –هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن. امینه گفت: –گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه. امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمی‌شنیدند. امیر محسن از آریا پرسید: –الان صداش چرا یه جوری شد؟ –دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت، امیرمحسن گفت: –خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟ آریا فکری کرد و گفت: –خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفت‌تیر کش همیشه سیگاری هستن. –اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوش‌شانسم که اینقدر به همه کمک می‌کنه و آدم خوبیه می‌کشه. آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: –آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشه‌ی لبم بزارم و حلقه‌های دود بیرون بدم. امینه لبش را گاز گرف و نالید. –خدا بگم چی‌کارشون کنه با این کارتن ساختنشون. امیرمحسن رو به آریا گفت: –اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت: –چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن. امینه زیر لب گفت: –حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید. امیرمحسن به آریا گفت: –آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟ آریا کمی تامل کرد. –چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش می‌گذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی می‌کنن. امیر‌محسن لبخند زد و ضربه‌ایی به کمر آریا زد. –چشم نخوری داری راه میوفتیا. آریا با سادگی گفت: –دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونه‌ما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی می‌دونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم. خوشبختانه کارتون تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد. آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید: –دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو. امیرمحسن سکوت کرد. –راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد: –من همیشه فکر می‌کنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره. امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت: –ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین می‌گفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن. آریا خندید و گفت: –دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا. همه خندیدیم. امیرمحسن گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
_
~حیدࢪیون🍃
_
سرِعآشِق‌شدَنم‌لطفِ‌طبیبانِہ‌توسِت ؛ وگرنَہ‌عشقِ‌توڪجااین‌دِل‌بیمآرڪجا...! ۲۶
⚠️ حاج حسین یکتا: هرگاه مایل به بودی این سه نکته را فراموش مکـن: ⇦ خـــــدا می ‌بیند ⇦ مـــلائک می‌ نویسد ⇦ در هر حال مـــرگ می ‌آید. ؟! ✅ شهدا حواسشون به اعمالشون بود.
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا