eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂 ➕ماجرای‌خواستگاری‌از خواهر سردارشهید زین‌الدین🍃 🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: ➖میخوای بری ازدواج کنی؟ ➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری! ➖خب بیا خواهر منو بگیر ➕جدی میگی آقا مهدی؟! ➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..! 🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید! 🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😂 🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆 ــــــــــــــ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہـــــــــــــــــ 🍁أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍁
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤞🏻!
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۴ 📕 –یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟ از
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۵ 📕 –توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کم‌کم بهت میگم. اعتراض آمیز گفتم: –نه، الان بگو، واسه من توضیح بده خب. از کی دارم به حرفهاتون گوش میدم. برای منم اتفاقا سواله. امیرمحسن به طرفم چرخید و گفت: –چون لوک یه آمریکایی که داره به طرف سرزمین خورشید میره. خورشید نماد صهیونیسمه. (نماد سرزمین موعود در کتاب مقدسشون) کسایی که در حقیقت وطن و خونه ندارن. امینه گفت: –وا! برداشتن یه آدم منفی و بی‌ریشه رو به جای آدم مثبت جلوه دادن که چی بشه. اصلا این تلویزیون چرا اینارو پخش میکنه، یعنی اونا اندازه‌ی آریا نمیفهمن؟ نمیگن روی بچه‌های مردم تاثیر میزاره. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. دانه‌های درشت باران با تمام قدرت خودشان را به پنجره‌ی سالن می‌کوبید. امینه گفت: –آخه الان وقت بارون امدن بود؟ از این همه سر و صدای بارات تعجب کردم. کم پیش می‌آمد باران به شدت ببارد. بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم. پنجره را باز کردم و چشم به آسمان دوختم. جمعیتی از باران به همراه حمل کننده‌هایشان، به طرف زمین سقوط می‌کردند. حمل کننده‌ها خیلی کوچک بودند هم اندازه‌ی خود قطرات آبی که از دل آسمان به طرف زمین سفر می‌کردند. انگار این فرشته‌ها مسئول باران بودند مثل مادری که مسئول فرزندش است. گویی هدفشان این بود که با احترام هر قطره از باران را به جایی که باید می‌رساندند. با حیرتی که همراه با دانایی بود، دستم را زیر باران گرفتم. حاملان باران به سرعت قطرات را روی دست من می‌گذاشتند و محو می‌شدند. ابرِ چشم‌های من هم کم‌کم از این همه زیبایی و شگفتی عقده گشودند. خدای من، یعنی سرنوشت هر یک قطره بارانت برایت اینقدر مهم است که همراه هر کدامشان سربازی روانه کردی؟ تا به سلامت فرود بیایند. تو مسیر هر یک قطره آب را مشخص کردی، مگر می‌شود مرا رها کرده باشی؟ دستم را جلوی صورتم گرفتم زبانم را به کف دستم زدم و قطرات آب را همراه قطرات باران چشم‌هایم بلعیدم. چشم‌هایم را بستم و به بارانهای بلعیده شده گفتم: –حتما سرنوشت شما شنا کردن در رگهای من بوده. پنجره را بستم و از پشتش به ریزش فرشته‌ها نگاه کردم. شاید برای همین دیدن برف و باران اینقدر لذت بخش است چون همراه فرشته‌ها فرود می‌آیند. باید گفت ریزش فرشته‌ها. نمی‌دانم چقدر گذشت. باران هنوز می‌آمد و من به باریدنش از پشت پنجره زل زده بودم. متوجه شدم، اشکهای من هم مثل باران بند نیامده و برای خودش جوی کوچکی روی صورتم باز کرده‌اند. همان موقع امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –میگم اُسوه، من دوباره مثل روز خواستگاری همین کت و شلوار رو پوشیدم. به نظرت صدف خوشش میاد؟ نگه تکراریه، آخه دخترا حساسن. چشم از پنجره گرفتم و نگاهش کردم. با کت و شلوار زیبایی که فقط برازنده‌ی خودش بود مثل ماه شده بود. بوی عطرش اتاق را برداشته بود. موهایش را طوری آب و جارو کرده بود که یک لحظه شک کردم کار خودش باشد. از همیشه مرتب‌تر و شیک‌تر. لبخند زدم و روی تخت نشستم. –صدف فعلا فقط خودت رو می‌بینه داداش من، الان هر چی بپوشی تو چشم اون قشنگه. استرس این چیزارو نداشته باشه. لبخند زد و کنارم روی تخت نشست. –استرس ندارم، فقط نظر خواستم. تو خوبی؟ بعد دستش را روی صورتم کشید. –چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ چیزی شده؟ –نه، گریه‌ی ناراحتی نیست. می‌دونی خودم روشبیهه کی تصور می‌کنم؟ –نه. –مثل کسی که داخل سینما نشسته بوده ولی پشت به پرده‌ی سینما. برای همین تاریکی اونجا لجش رو درمیاورده و فقط غر میزده که امدیم اینجا چیکار، اینجا که خبری نیست. صدا و نور فیلمی که در حال پخشه تمام تلاشش رو می‌کرد که من رو متوجه کنه که اصل کاری درست پشت سرمه ولی من اونقدر مشغول چیپس و پفک خوردن و غر زدن بودم که متوجه نشدم. شایدم نخواستم متوجه باشم. بعد زانوهایم را بغل گرفتم و نالیدم. –خدایا تو خواستی خودت رو بهم نشون بدی ولی من نفهمیدم من فقط تاریکیها رو دیدم اصلا حواسم به پرده سینما نبود من امدم این دنیا فقط برای تماشا، چشم‌هام بسته بود، تو چقدر خواستی حواس من رو جمع اون پرده نمایش کنی ولی من فقط خودم رو رنج دادم و تاریکیهای سینما رو دیدم. تو اونجا رو تاریک کرده بودی که من فیلمت رو بهتر ببینم. ولی من که فیلمی ندیدم چطور می‌خواستم بفهمم و بدونم که موضوع فیلمش چی بود. من همش سرم گرم تخمه خوردن و آدمهای اطرافم بودم. همه چی دیدم جز تو.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۵ 📕 –توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کم‌کم بهت
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۶ 📕 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی‌ من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمی‌کردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت: –آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش می‌کردی. درست می‌گفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمه‌ی کنار گوشی‌ام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود. یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم. ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شماره‌ی کیست. امینه که سرش داخل گوشی‌ام بود نجوا کرد. –خارجس که... –آره انگار. –از این کلاهبرداریها نباشه. –کدوما. –هیچی فقط الان زود جواب بده نزار میس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی. گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام و با تردید گفتم: –الو. –پس هنوز زنده‌ایی؟ صدای پری‌ناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی از دوستانم پشت خط است. –عه، سلام پری‌ناز، خوبی؟ –فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی می‌کردی؟ کم‌کم صدایش بالا می‌رفت. صدای گوشی‌ام را کم کردم. –ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان... فریاد زد. –نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمی‌فهمیدم منظورش چیست. امینه گفت: –این کیه؟ چرا صداش رو انداخته تو سرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد. نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. کافی بود گوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجا هستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد. گفتم: –من که اصلا نفهمیدم چی می‌گفت. صدف خنده‌ی زورکی کرد و زمزمه کرد. –میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟ امینه خندید و زیر گوشم گفت: –این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه. آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودند جز پدر صدف که او هم کم‌کم وقتی جبهه‌اش را ضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هر جور خودشان دلشان می‌خواهد مراسم بگیرند. به خانه که برگشتیم گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پری‌ناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمی‌دهم چند پیام پشت هم فرستاده. دلهره گرفتم. دیگر از پری‌ناز می‌ترسیدم. پیامها را که خواندم دلهره‌ام بیشتر شد. تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج می‌کرد. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر می‌کند من خودم را به مُردن زده‌ بودم. اصلا مگر می‌شود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود. اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس می‌گیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگر خود راستین را در جریان قرار دهم بهتر است. شاید او در جریان حرفهای پری‌ناز باشد. اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست. او بهتر پری‌ناز را می‌شناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر می‌تواند کاری انجام دهد. بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شماره‌ی راستین را گرفتم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۶ 📕 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت با
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۷ 📕 در حال بوق زدن بود که با خودم فکر کردم کاش پیام می‌دادم. حالا اصلا چه عجله‌ایی بود فردا زنگ میزدم خب، مگر پری‌ناز همین الان می‌خواهد مرا بکشد. چرا حرفهایش اینقدر مرا ترسانده بود. با این فکرها بعد از این که گوشی راستین چند بوق خورد تصمیم گرفتم تماس را قطع کنم خوشحال شدم که جواب نداد. حتما خواب است. همین که خواستم قطع کنم صدای خواب آلود و نگرانش در گوشم پیچید. –اتفاقی افتاده؟ دستپاچه سلام دادم. نفسش را بیرون داد و گفت: –سلام. حالت خوبه؟ –بله، ببخشید مزاحم شدم. اگه می‌دونستم خوابید... حرفم را برید. –مهم نیست، چی شده؟ مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش...چطوری بگم...اصلا ولش کنید فردا بهتون زنگ میزنم میگم، چیز زیاد مهمی نیست. شما بخوابید. نوچی کرد و گفت: –مگه من دیگه خوابم میبره، اتفاقا داشتم خوابت رو می‌دیدم. وقتی شمارت رو دیدم رو گوشیم افتاده، خیلی نگران شدم. –چی می‌دیدید؟ –خواب دیدم امدی شرکت. حالا ولش کن، بگو چی شده. کمی مکث کردم و پرسیدم: –جدیدا از پری‌ناز خبر دارید؟ –از پری‌ناز؟ نه. چطور؟ –هیچی، همینجوری پرسیدم. دوباره نوچ کرد. –نصف شب زنگ زدی همینجوری سراغ پری‌ناز رو بگیری؟ بگو چی شده. نکنه توام خواب اون رو دیدی؟ –نه، بهم زنگ زده بود، یه حرفهایی هم زد که من سردرنیاوردم. با حیرت گفت: –به تو زنگ زده؟ مطمئنی؟ –بله، منظورتون چیه مطمئنم؟ وقتی زنگ زد من نتونستم درست باهاش حرف بزنم چون خیلی بد موقع بود و اونم معلوم نبود چی میگه. برای همین قطع کردم.بعدشم که قطع کردم و جواب زنگش رو ندادم... حرفم را برید. –تند تند بهتون پیام داد، درسته؟ –بله، چند تا پیام داده بود. شما از کجا می‌دونید؟ –دونستنش سخت نیست. تو پیام چی نوشته؟ اصلا با تو چیکار داره؟ –پیامهاش تهدید آمیز بود. راستش یه کم ترسیدم. برای همین مزاحم شما شدم. زیر لب چیزی به پری‌ناز گفت که درست نفهمیدم. –یعنی چی؟ خب چیکارت داشت؟ –تعجب کرده بود از زنده بودنم، می‌گفت چرا خودت رو به مردن زده بودی. شما می‌دونید منظورش چیه؟ –آره می‌دونم. شماره ایی که ازش بهت زنگ زده رو بده به من. اصلا هم نترس، اون بلوف زیاد میزنه. –شمارش رو خودتون ندارید. پوفی کرد و گفت: –نه. بعد آهی کشید و پرسید: –در مورد من چیزی نپرسید؟ –نه، فقط نمی‌دونم چرا با من دعوا داشت. فکر کنم از زنده بودنم ناراحت بود. هر دو سکوت کردیم. بعد از چند لحظه من سکوت را شکستم. – اول می‌خواستم به نورا خانم زنگ بزنم، گفتم یه وقت استرس میگیره. ببخشد که مزاحم شما شدم. خداحافظ. –اُسوه خانم. قلبم ریخت و آرام گفتم: –بله. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: –اگه پری‌ناز دوباره زنگ زد جوابش رو ندید. ممکنه بعد از این که من بهش زنگ بزنم اون عصبی بشه و بخواد بهتون تلفن کنه و تلافی کنه. –مگه چی می‌خواهید بهش بگید؟ –حرفهایی که تو این مدت تو دلم نگه داشتم و بهش نگفتم و ملاحظش رو کردم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
سرمان‌گرم‌زندگی‌ست‌ولی‌دلمان‌واله‌ی♥️توست‌...
یاخدای زینب😭💔 بحق‌مهدی‌فاطمه‌بحق‌قلب‌صبور‌،زینب‌😭💔
یا قمر بنی هاشم!💔 اسمت هم حاجت میده.‌. چه‌برسه‌به‌زیارت‌و‌دخیل‌بستن‌ضریح🕊 آخ‌عباس‌به‌زینب‌‌خواهرت.. بطلب...
امروزکه‌وضعیت‌فرهنگے‌را‌میبینیم... مے‌فهمم‌‌کہ‌چرارهبـری‌با‌علامتِ "چفیه‌روۍ‌دوش" بہ‌ماتذکرمے‌دهند، این‌چفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!' -🌱حاج‌قاسم‌سلیمانی
نیامدی...!💔 بابامهدی‌کجایی‌...😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید... 🔸سالروز ربایش حاج احمد متوسلیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۷ 📕 در حال بوق زدن بود که با خودم فکر کردم کاش پیا
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۸ 📕 بالاخره صدف به آرزویش رسید و مهمانی برگزار شد. درست زمانی که مادر صدایم کرد تا برای چیدن سفره‌ی شام کمکش کنم، عمه گوشی به دست وارد آشپزخانه شد و گفت: –اُسوه جان این گوشیت خودش رو کشت. تا من تو اتاق نمازم رو تموم کنم صدبار زنگ زد اصلا نفهمیدم چی خوندم. سفره را به امینه دادم و تا خواستم گوشی را از عمه بگیرم مادر از راه رسید و بشقابها را به دستم داد و گفت: –زود ببر بچین. الان وقت تلفن جواب دادن نیست. عمه که دید سر من شلوغ است دایره‌ی سبز را به قرمز رساند و موبایل را روی گوشم نگه داشت و رو به مادرگفت: –حتما یکی کار واجب داره که تو همین چند دقیقه چند بار زنگ زده دیگه، بزار جواب بده. با شانه‌ام گوشی را نگه داشتم و با حرکت چشم از عمه تشکر کردم. بعد راه افتادم طرف سفره‌ایی که در حال پهن شدن بود. –الو. –ببین بچه پر رو، من نمی‌دونم رفتی بهش چی گفتی که انداختیش به جون من، ولی این رو بدون که نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره. دستهایم شل شدند. زود بشقابها را روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. شماره را نگاه نکردم، اگر می‌دانستم پری‌ناز است اصلا جواب نمی‌دادم. با تردید گفتم: –سلام. منظورت چیه؟ –خودت خوب منظور من رو می‌فهمی، زنگ زده هر چی دهنش امده بهم گفته، این کارها رو می‌کنی که بین ما جدایی بندازی؟ کور خوندی. چه می‌گفت انها مگر کنار هم هستند. –منظورت راستینه؟ فکر کردم ترکش کردی. –کی گفته؟ من فقط یه کار واجب برام پیش امد مجبور شدم یه مدت بیام اینجا. –دلیلش هر چی هست به من مربوط نمیشه، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟ –باشه، پس توام دیگه شرکت نرو، راستین گفت دوباره میخوای بری اونجا. –چه ربطی داره؟ –ربطش اینه که تا وقتی تو هستی اون من رو نمی‌بینه. چه می‌گفت. نمی‌دانستم حرفش را جدی بگیرم یا مثل بقیه‌ی حرفهایش بی پایه و اساس. – تو داری اشتباه می‌کنی. اون اگر حرفی زده چون از دستت دلخوره، خب تو نباید می‌رفتی، حالا هم باید ازش دلجویی کنی باور کن من به شما دوتا و رابطتون کاری ندارم. اون فقط گفت شمارت رو بهش بدم. منم دادم. من با تو چیکار دارم که تهدید می‌کنی؟ مکثی کرد و با کمی آرامش گفت: –واقعا اینو میگی که کاری به ما نداری؟ –آره خب، اصلا رابطه‌ی شما به من چه مربوطه. –خب پس ثابت کن. –یعنی چی؟ چطوری ثابت کنم؟ –دیگه به شرکتش نرو. –آخه بهش قول دادم که از شنبه میرم. نمی‌تونم بزنم زیرش. –دیدی دروغ میگی تو از خداته بری اونجا. روی تخت نشستم. کلافه گفتم: –باشه نمیرم، ولی اگه دلیلش رو پرسید میگم تو گفتی. –اگه اسم من رو پیشش بیاری وای به حالت. "ای بابا عجب زبون نفهمیه، بیچاره راستین از دست این چی میکشه." خواستم قطع کنم که گفت: –باشه برو، ولی به شرطی که اگر خبری اونجا شد بهم بگی. همان موقع مادر وارد اتاق شد و وقتی مرا در حال تلفن حرف زدن دید خون جلوی چشم‌هایش را گرفت. –توی این همه کار امدی اینجا لم دادی تلفن حرف میزنی؟ بلند شدم و گفتم: –الان میام. مادر بیرون رفت. پری‌ناز زیر خنده زد و گفت: –هنوزم با مامانت مشکل داری؟ –اون حق داره، تو دوباره خیلی بد موقع زنگ زدی، دیگه نمی‌تونم صحبت کنم باید برم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۸ 📕 بالاخره صدف به آرزویش رسید و مهمانی برگزار شد
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۹ 📕 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمولی‌ترین لباسم را پوشیدم. ریمیل را برداشتم تا مژه‌هایم را از این خلوتی دربیاورم، ریمل را تا نزدیکیه چشم‌هایم بردم، ولی پشیمان شدم و دوباره روی میز گذاشتم. چشم‌هایم را در آینه‌ی روبرویم نگاه کردم. یادم آمد آن روزهایی که دانشگاه می‌رفتم خیلی پُر و پیمان ریمل استفاده می‌کردم. یاد رامین افتادم و بعد یاد ماشینی که خریده بود. دختری که در آن ماشین بود را هم خوب به یاد دارم. همانطور آن موجودات که انگار فریب دیگران برایشان بازی و سرگرمی بود و به آن فخر می‌فروختند. این فخر فروشی برای یکدیگر نبود انگار یک نگاهشان به آسمان بود و برای موفق شدنشان به زمین و زمان چنگ می‌زدند. من دیدم که وقتی به هدفشان رسیدند چطور از خود بیخود شدند. چه شادی چندش آوری داشتند. دلم برای آن دختر سوخت. کاش می‌توانست ببیند. آنقدر زیبا چشم‌هایش را آرایش کرده بود که کمی به رامین هم حق دادم. خود من هم آن روزها چقدر کور و خوش باور بودم. واقعا چرا نمی‌دیدم؟ چشم‌هایم را تا آخر باز کردم و به مردمک چشمم خیره شدم و زیر لب گفتم: –چرا نمی‌دیدم؟ پس چرا وقتی روح از تنم جدا شد همه چیز را دیدم؟ حتی فکرشان را. آن روز چقدر سبک شده بودم. انگار فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و به اُسوه‌‌ی روبرویم گفتم: –نکنه واسه همینه، نمی‌دیدم چون چشم‌هام سنگین بودن. یعنی خودم سنگینشون کرده بودم، مثل همون دختر. چه حس خوبی دارم از این که آن سالها آن موجودات وحشتناک را خوشحال نکردم. مادر وارد اتاق شد. با دیدنم مکثی کرد و گفت: –راستی اُسوه همش می‌خواستم حرف این بیتا خانم رو بهت بگم یادم می‌رفت. برگشتم طرفش. –چه حرفی؟ –چند روز پیش گله کرد و گفت: پسرم میگه اُسوه خانم خودش موافقه پدر و مادرش جوابشون منفیه. خواستم بپرسم تو به پسره حرفی زدی؟ با چشم‌های گرد شده گفتم: –نه مامان، من اصلا کجا اون رو دیدم. مگه هنوز بهشون جواب منفی رو ندادی؟ مادر بی تفاوت به سوالم مشکوک نگاهم کرد و گفت: –پس لابد پسره علم و غیب داره فهمیده جنابعالی موافقی؟ گاهی احساس می‌کنم مادر خیلی به من بی‌اعتماد است. –اون واسه خودش یه چیزی پرونده درست درامده، البته این واسه اون موقع بوده، الان جواب منم مثل شما منفیه. مادر با تعجب گفت: –وا! حالا که ما راضی شدیم تو میگی نه، –راضی شدید؟ یعنی پسره یهو خوب شد؟ –نه، گذاشتیم به عهده‌ی خودت. –آهان. پس بهش جواب رد بدید. –دختر تو چرا اینقدر دم دمی هستی؟ همانطور که روسری‌ام را جلوی آینه سفت می‌کردم زیر لب گفتم: –همینم مونده زن اون بشم هر روز اون موجودات چندش رو ملاقات کنم، با اون بوی گندشون. بعد بلندتر ادامه دادم: –مامان جان من حاضرم تا آخر عمر مزاحم شما و آقاجان باشم و شما هی سرم غر بزنید ولی با همچین پسری ازدواج نکنم. –خب منم از همون روز اول گفتم که... حرفش را بریدم. –آره می‌دونم گفتید و من اون موقع اشتباه کردم، چون اون موقع جور دیگه فکر می‌کردم. الان نظرم عوض شده. مادر با خشم نگاهم کرد و گفت: –نکنه رفتی با یارو حرف زدی و باهاش دعوات شده الان افتادی رو دنده‌ی لج؟ میخوای دوباره ما رو سنگ رو یخ ‌کنی؟ الان برم بگم دخترمم جوابش منفیه فردا دوباره یه چیز دیگه بگی؟ بشه ماجرای پسر مریم خانم. به خواست تو بهش جواب منفی دادیم بعد رفتی تو شرکتش مشغول به کار شدی...اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم، بعد از این که همه فهمیدن من باید بدونم که دخترم اونجا کار میکنه؟ نمی‌گی هزارتا حرف پشت سرت درمیاد؟ بعد به طرف در اتاق راه افتاد و ادامه داد: –الانم به این جواب منفی بدم که فردا پشت سرت حرف بشنوم؟ اصلا خودت برو زنگ بزن جوابشون رو بده، ما رو مسخره کرده، تکلیفش با خودشم معلوم نیست. مثل آتشفشانی شده بودم که چیزی به انفجارش نمانده. دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم و بگویم که من اصلا پسر بیتا خانم را از روز خواستگاری تا حالا ندیده‌ام. ولی یک لحظه یاد آن موجودات افتادم. نگاهی به اطرافم انداختم حتما همین دور و بر یا کنار گوشم جست و خیز می‌کنند. لبم را محکم به دندانم گرفتم و از عصبانیت و ناراحتی روی زمین کنار آینه چمباتمه زدم. ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۹ 📕 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمو
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۱٠ 📕 مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دوباره صدای مادر آمد که انگار در جواب سوال امیرمحسن که پرسید چه شده گفت: –هیچی پسرم، تو بیابرو سرکارت، فکرت رو واسه این چیزا خراب نکن. می‌دانستم که مادر همه‌ی این حرفها را به پدر می‌گوید، از این موضوع خجالت می‌کشیدم. –تو بگو چی شده مامان جوش آورده. با صدای امیرمحسن سرم را بلند کردم. بغضم را سُر دادم به انتهای‌ترین قسمت گلویم و گفتم: –هیچی. –مادر و دختر چه رازداری می‌کنیدا. –امیرمحسن. –جانم –چه حسی داری مامان در هر شرایطی باهات مهربونه؟ لبخند زد و روی تخت نشست. –تو چه حسی داری وقتی اخم مامان رو می‌تونی ببینی؟ خنده‌هاش رو؟ نگاه از روی محبت یا حتی دلخوری و عصبانیتش رو؟ سرم را پایین انداختم و ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم و آرام گفتم: – اینایی که گفتی رو اگرم دیده باشم یادم نمیاد. ولی صداش همیشه توی گوشمه، بعضی از حرفهاش از یادم نمیره. پوزخند زد. –پس توام از خودمونی، ولی لازمه گاهی گوشهات رو ببندی و خوب نگاهش کنی، مامان رو میگم، مامان فقط همین رو میخواد. وقتی می‌بینه نمی‌بینیش مجبور میشه صداش رو بلند کنه تا شاید نگاهش کنی. لبهایم را بیرون دادم. –یعنی تو نگاهش می‌کنی که هیچ وقت سرت داد نمیزنه؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اهوم، با تمام وجودم. از روی تخت بلند شد، دستهایش را جلویش گرفت و آرام آرام به طرف در اتاق رفت، دستش که به در اتاق برخورد کرد مثل همیشه با احتیاط بازش کرد و زیر لب شعر همیشه‌گی‌اش را زمزمه کرد. "صدنامه‌ فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی" امیرمحسن عاشق این شعر بود و بیشتر وقتها زیر لب زمزمه‌اش می‌کرد. بعد از چند دقیقه که آرام شدم. کیفم را برداشتم و جلوی آینه ایستادم. خدا را شکر کردم که قبل از آرام شدنم از اتاق بیرون نرفتم. چون ممکن بود از روی عصبانیت حرفی به مادر بزنم که ناراحت شود. به طرف آشپزخانه رفتم. مادر تنها در آشپزخانه در حال جمع کردن سفره‌ی صبحانه بود. جلو رفتم و پرسیدم: –امیر محسن و آقا‌جان رفتن؟ جوابی نداد. دوباره گفتم: –کاری نداری مامان من دارم میرم. بدون این که نگاهم کند گفت: –نه، خوش امدی. همانجا ایستادم و خوب نگاهش کردم. اکثر موهای سرش سفید شده بودند. تا حالا دقت نکرده بودم. مگر مادر چند سال داشت؟ یادم است یکبار که عمه به مادر گفت چقدر زود موهایش سفید شده، مادر در جواب گفت: "مگه درد امیرمحسن کم دردیه، بچگیاش خیلی وقتها منم مثل بچم ندیدم تا بتونم خیلی چیزها رو بهش یاد بدم. اون دقایقی که نمی‌دیدم پیر شدم. برای چند لحظه چشم‌هایم را بستم. مگر می‌شود به جای کس دیگری ندید؟ البته که هر کاری از مادرها برمی‌آید. مگر نبود روزهایی که من بیمارستان بودم مادر چیزی نخورده بود و نخوابیده بود آخر هم حالش بد شده بود. با درد چشم‌هایم را باز کردم. مادر روبرویم ایستاده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. ولی من واضح نمی‌دیدمش، پرده اشک چشم‌هایم این اجازه را نمی‌داد. جلوتر رفتم و سرم را پایین انداختم. –مامان، من رو ببخش. مادر تعجبش بیشتر شد و همانطور مات من شده بود. غرورم بد جور بالا و پایین می‌پرید. گاهی با خجالت هم دست می‌شدند و بر علیه عقلم شورش می‌کردند. ولی این‌بار باید جلویشان را می‌گرفتم. باید بر آنها غلبه می‌کردم. گرچه شاید هیچ تقصیری نداشتم. دست مادر را گرفتم و فوری روی لبهایم گذاشتم و بوسیدم. مادر زود دستش را کشید و گفت: –عه، خودت رو لوس نکن، برو سر کارت دیگه. با این کاراتم سر من رو شیره نمال. کنایه‌اش را نشنیده گرفتم و لبخند زدم. –چشم، خداحافظ. مادر جوابم را نداد و به طرف سینک ظرفشویی چرخید و خودش را مشغول ظرف شستن کرد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh