eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
روبروےگنبدت‌هر‌قامتےتامےشود اےڪہ‌باآوردن‌نامت‌گرھ‌وا‌مےشود(( : ؏′🌙 🖤
‌ رفقا‌دعاواسہ‌دل‌امام‌زمان؏ـج‌ وگرفتن‌ڪربلاتون‌تو‌این‌شباے‌آخر ؛ فراموش‌نشہ((:💔 التماس‌دعا🖐🏼 🖤′
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو‌سوریہ‌یا‌ڪربلا بالب‌خشڪ‌مثل‌شما جون‌بدم‌آقاجون‌بہ‌اڪبرت‌قسم💔 (:
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۵۳ 📕 وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید. بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت: –اگه می‌دونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز می‌کنه همون روز اول بهت می‌گفتم بپزی که ... –هیس، چی می‌گی تو؟ کی به تو گفت؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمی‌کرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید. چشم‌هایم را گشاد کردم. –واسه کیا جاسوسی می‌کرده؟ دستش را در هوا تکان داد. –توام که، تا بیای بگیری من چی میگم... بابا مگه واسه شوهرش و پری‌ناز جاسوسی نمی‌کرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه... هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم. –بدبخت بلعمی فقط یه کم خاله‌زنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفه‌ایی بود زندگی خودش رو... همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت: –مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا. چشم‌های من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم: –یا خدا، این دیگه چی میگه؟ بعد رو به بلعمی ادامه دادم: –این حرفها چیه واسه خودت می‌بافی؟ بلعمی روی صندلی نشست. –می‌بافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمی‌تونم جشنتون بیام عزا دارم. من هم به طرف صندلی‌ام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم. –خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست. بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت: –حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد. ولدی گفت: –این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت: – حالا مامانت چرا ناراضیه؟ ولدی چشم‌هایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد. –چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، شاید هر دو. ولدی دستش را دراز کرد و گفت: –شماره نَنَت رو بده خودم راضیش می‌کنم. بعد با خودش نجوا کرد. –پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت... من نمی‌دونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره. خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی می‌خواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا... بلعمی نگذاشت ادامه بدهد. –ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من... ولدی تیز نگاهش کرد. –بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه می‌کنی، آخه واسه همه یه نسخه نمی‌پیچن که... ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است. مستاصل ولدی را نگاه کردم. –منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟ ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت. –البته این که مادر بد آدم رو نمی‌خواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی. تا خواستم حرفی بزنم تقه‌ایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت: –نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟ ولدی با لبخند گفت: –نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم. "ولدی برو ادامه نده" راستین رو به من لبخند زد و گفت: –من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم. ولدی دستش را به صورتش زد و گفت: –عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟ بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت: –از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله، راستین قیافه‌ی جدی به خودش گرفت: –شماها نمی‌خواهید برید سر کارتون؟ با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون می‌ترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم. راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۵۴ 📕 راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم و سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. –باور کنید من روحمم خبر نداشت. تازه امروز صبح فهمیدم. سرش را به علامت تایید تکان داد و کاغذهایی که دستش بود را روی میز گذاشت و زیر لب گفت: –لطفا اینارو وارد سیستم کن. بعد هم ایستاد و خواست عصایش را بردارد که... دست دراز کردم و عصایش را گرفتم. سوالی نگاهم کرد. با مِن و مِن گفتم: –مامانم... مشکلی با شما نداره، فقط همیشه با من مخالفه، کلا نمی‌دونم چرا نمی‌تونم درکش کنم. تا میام باهاش کنار بیام و مدارا کنم دوباره یه اتفاقی میوفته که رابطمون خراب میشه... شاید فکر کنید دارم بدجنسی می‌کنم ولی به نظرم براش مهم نیست خواستگاره کیه، فقط میخواد چیزی من میخوام اتفاق نیفته. دوباره روی صندلی نشست و با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ سرم را پایین انداختم. –چون وقتی از دستم ناراحت میشه نمی‌تونه ببخشه و تا تلافی نکنه دلش خنک نمیشه. –مگه چیکار کردی که از دستت ناراحته؟ –کلا که با هم نمی‌سازیم، اون روزم مادرتون عجله کرد و قبل از من بهش جریان خواستگاری رو گفت، اینه که بهش برخورد. فکر کرده ما واسه خودمون بریدیم و دوختیم. نوچی کرد و گفت: –تقصیر منه، اگه عجله نمی‌کردم اینجوری نمیشد. بعد نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –حالا این خواستگاره کی هست. نگاهم را به میز دادم. –نمی‌دونم، نپرسیدم. –مادرمم دیروز از مادرت پرسیده جواب نداده، فکر کنم از همین حالا باید انتقام گرفتن رو شروع کنیم. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: –آره، منم دیروز با مامانم خوب حرف نزدم. ولی خیلی سخته، جدیدا احتیاجم به دم‌کرده گل‌گاو‌زبان زیاد شده. راستین خندید و گفت: –بخصوص که شرایط تو خیلی سختر از منه. من از وقتی برگشتم همه باهام مهربون شدن، بخصوص مامانم. حالا کی میخوان تلافی کنن خدا می‌دونه. بعد از رفتن راستین به امیرمحسن زنگ زدم و معرف این خواستگار ناشناس را پرسیدم. گفت که عمه معرفی کرده، پسر یکی از دوستان شوهرش است. تازه از خارج آمده و دنبال یک دختر چشم و گوش بسته بوده، اقا حمید هم مرا معرفی کرده. من نمی‌دانم پسر دوست شوهر عمه‌ی من دقیقا حالا باید از خارج بیاید. پس این همه سال کدام قبرستانی بوده، بعد حالا این حمید آقا از کجا چشم و گوش بسته‌ی مرا دیده است. وقتی این حرفها را به امیرمحسن گفتم خندید و گفت: –منظورش با وقار و متینه دیگه، –اگه دختر متین میخواد خودش چرا رفته خارج؟ خب می‌موند همینجا زن می‌گرفت و... امیرمحسن حرفم را برید. –واسه درس خوندن رفته بوده، اصلا زنگ بزن به عمه همه رو بپرس دیگه. منم زیاد اطلاعات ندارم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۵۵ 📕 در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم. گوشه‌ی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه می‌کردم که گفت: –بیا بشین. روی تخت کنارش نشستم و گفتم: –بالاخره کی ازش رونمایی می‌کنی؟ نگاهم کرد. –امروز. نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت. –اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا. چشمکی زد و گفت: صورتی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –نه، سیاه، که به سنتم بخوره. –ابروهایش بالا رفت. –تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید. – آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر می‌کردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچه‌هاست. دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم: –بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه. نفسش را بیرون داد. –آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمی‌کرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد. خندیدم. –آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست می‌کنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن. –البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا. سرم را پایین انداختم. –اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه. –اتفاقا مامانای سختگیر بچه‌های مستقلی تربیت می‌کنن. لبخند زدم. –فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همه‌ی کارهاش رو از سن کم خودش انجام می‌داد. همینطور که حرف می‌زدم خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم. دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینه‌اش چسباند و نجوا کرد. –انگار باید همه‌ی این اتفاقها می‌افتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینه‌ی سنگینی داشت. نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینه‌اش جابه‌جا کردم. –اینجوری نگو، اگه به خاطر پات می‌گی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه. –شاید، ولی هیچ‌وقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینه‌اش بلند کردم و نگاهش کردم. –ولی این که اشتباه تو نبود. دوباره سرم را روی سینه‌اش فشرد و گفت: –چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پری‌ناز ارتباط می‌گرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من می‌خورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشم‌های خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و می‌تونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو می‌گرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمی‌موند چی؟ کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم. –خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بنده‌هاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده. یک ابرویش را بالا داد. –اونوقت شغل اول خدا چیه؟ –بخشیدن. نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد. –انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسه‌ایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم. صدای قلبش را واضح می‌شنیدم. چشم‌هایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم. مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت: –خیلی خوشحالم که دارمت. باورم نمیشد که ازدواج کرده‌ام و حالا می‌توانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق می‌توانم تجربه کنم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۵۶ 📕 .آخـــر بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت: –اینم هدیه‌ایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش. انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم: –راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟ فکری کرد و گفت: –راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب می‌کنم نمی‌فهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمی‌فهمم. با تعجب پرسیدم. –چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟ راستین شانه‌ایی بالا انداخت. –بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس می‌کنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز. تاملی کردم و گفتم: –آخه شما که خیلی با هم خوب بودید. –الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر می‌کنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر می‌تونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر می‌کنه، درسته، حالا دیگه همه‌ی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه. لبخند زدم و لپهایم گل انداخت. او هم لبخند زد. –میخوام نتیجه‌ی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن. جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده‌ با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیه‌ی تابلو را با ساقه‌ی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم. پرسید: –چطوره؟ با ذوق نگاهش کردم. –خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقه‌ی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم. به طرف تختش رفت و رویش نشست. –از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم. –واقعا میگی؟ دستش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید. –اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده. –چه فکر خوبی، چی از این بهتر. با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. –تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم. با لبهایش موهایم را نوازش کرد. هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد. کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ کدام تیره شب هجر را کران یابم؟ ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟ زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست اگر بیافتنش را کسی زبان یابم به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو که کیمیای سعادت ز رایگان یابم ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب کجا روم که از این روز بد امان یابم؟ ستاره سوخته می آید از دلم درهم چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟ چو جان دهم من ازآن سو بر،ای صبا،خاکم مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم* 🔆پـــایـان🔆  @Banoyi_dameshgh
به پایان رسید این رمان امیدوارم که با این رمان خوشحال شده باشید خیلی محتاج دعاهاتونیم از فردا شب رمان دیگه ایی گذاشته میشه ان‌‌شاءالله که موندگار باشید 🌱
35.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅دستورالعملی برای اجابت، با 9 ضمانت ❗️ 👈همه نیت کنیم و با نهایت اهتمام نشر بدیم.
امروز ۱۸مردادِ و سالگرد شهید مدافع حرم محسن حججیِ:) شادی روحشون یه صلوات ختم کنید🖤✨
شهادتت مبارک برادر...💔
ختم ده صلوات هدیه به شهید حججی
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
طرح تبلیغ رایگان بدون دادن هیچ هزینه ای🔥💣 https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160 🔥 💸 💰 پیام آخر کانال را چک کنید🌿🖤
تولیدات را هیییچ جا پیدا نمیکنی👌 محرم امسال، این بلوز خاطره ساز شد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2640183298C00de59ddad