eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
🫂🥀 دیدی بعضی وقتا خیلی از دخترا رو میبینی که میگن... دوست داشتم داداش بزرگتر از خودم داشتم بهم محبت
..💚.. برادر آسمونی هم همیشه هوات رو داره همیشه مراقبته خیلی روت غیرتی میشه خیلی دوستت داره🙂 حالا معنی آزادی رو متوجه میشید؟💔 @Banoyi_dameshgh
{♥️📿} •|یه‌بنده‌خدایے‌مۍگفت: همه‌مۍگن: شهدارفتن، تامابمونیـم...!🌿 ولی‌من‌مۍگم: شهـدا؛ رفتن‌تامادنباݪ‌شون‌بریم آره...!😔 جامـوندیـم...! :)💔 دل‌روباید‌صاف‌ڪرد.. @Banoyi_dameshgh
🌱درک همین یک جمله برای یه عمر ضدانقلابها کفایت میکنه دیگه زور الکی نزنن.... •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید حال دلتون خوب بشه از این دهه هشتادیا دبیرستانی در تهران. همه به اعتراض به اغتشاشات چادر پوشیدن اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد. ایفون رو برداشتم _جانم بابا +مهمون هامون اومدن به مامان بگو . بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم. دهنم از استرس خشک شده بود. آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت! چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت +خببب؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم _اومدن مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت. تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن. بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود. حس خیلی عجیبی بود. دلم‌میخواست زودتر ببینمش ! خیلی دلم براش تنگ شده بود. رو صندلی نشستم و منتظر موندم. صداها نزدیک تر شد. صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم. میخواستم زودتر پیششون برم. صدای محمد نمیومد. یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه. +چایی نریختی؟ _بابا تازه اومدن که!! رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود +آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز. آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد. +بیا برو سلام کن یه گوشه بشین. ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟! به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره‌ با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد. به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم. محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود. سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم‌. یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود. از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم. به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود. با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید. بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد . شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم‌ . انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد. بهم نزدیک شد! تو فاصله یه متری باهام ایستاد. دست گذاشت تو موهاش و گفت +تبریک میگم!!! از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره. اصلا این اینجا چیکار میکرد؟ تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل‌ روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت دلیل رفتارش و نمیدونستم. تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید. جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت +عه!!!اینم موهاش مث منه که!!! خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که... باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت. یه مشت نگاه رو سرم ریخت . چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم. سنگینی این نگاها آزارم میداد. سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن. دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده. پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه! سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم‌. بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن. چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم‌ . بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت. صداهاشون تو سرم اکو میشد. انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش. یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد. مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد. آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم. مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟! یه نفس عمیق کشیدم‌ .چاییم و رو میز گذاشتم. باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت. دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه. یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت +خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت +خیلی خوش اومدی پسرم مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد. تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کم‌میکردی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓 ↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓 ↠ @Banoyi_dameshgh
🌼 نام: مصطفی احمدی روشن متولد: ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ همدان شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۰ (۳۲ سال) خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) آرامگاه امامزاده علی اکبر چیذر تحصیلات: مهندسی پلیمر محل تحصیل: دانشگاه صنعتی شریف پیشه: مدیر بخش بازرگانی تأسیسات هسته‌ای نطنز آثار ۱۱ مقالهٔ مؤسسه اطلاعات علمی (ISI) مذهب: شیعه دوازده امامی منصب: یکی از شخصیت‌های برنامه هسته‌ای ایران همسر: فاطمه کاشانی فرزندان: ۱
🌼 مصطفی احمدی روشن در تاریخ هفدهم شهریورماه ۱۳۵۸ در شهر همدان چشم به جهان گشود. جد پدری وی ملا مصطفی همدانی و جد مادری اش آیت الله مهدی مهدوی ( از وعاظ معروف یزد) هستند. پدر مصطفی (حاج رحیم)، از درجه‌ داران شهربانی وقت بود. مصطفی دوران کودکی را در محله امامزاده عبداله (ع) محله ای که جد پدری مصطفی نیز در آنجا ساکن بود و دوران نوجوانی را در محله امامزاده یحیی (ع) گذراند.
🌼 این دانشمند هسته‌ای در کارش بسیار جسور و جدی و بسیار شجاع بود هیچ مصالحه ای در کارش نبود آنچه فکر می کرد درست است عین آن را انجام می داد و به قول خودش زنده باد مرده باد دیگران برایش مهم نبود. برای موفقیت در کارش در همه ابعاد می جنگید بسیار زیرک و زرنگ بود، خیلی عالی تکنولوژی را می فهمید و بر دانشی که داشت کاملا مسلط بود اگر در بخشی از کار نقصی پیش می آمد از تمام نبوغش برای رفع نقص استفاده می کرد
صفرعلی براتلو دبیر شورای تأمین استان تهران ترور را منسوب به صهیونیست‌ها دانست.خبرگزاری فارس هم در تحلیل شباهت این ترور با ترورهای سابق و همچنین اظهارات و دیدارهای مقامات نظامی اسرائیل و انگلیس یک روز قبل از ترور را مد نظر قرار داده‌است. به ادعای خبرگزاری فارس ترور احمدی روشن نتیجه همکاری سازمان موساد اسرائیل و سازمان مجاهدین خلق ایران بوده‌است. اشپیگل این مطلب را بیان کرده و منبع ابن مطلب خبرگزاری فارس را تیکون اولام دانسته‌است که همواره اطلاعات دست اولی از فعالیت‌های موساد داشته‌است. فیگارو نیز گزارش داده بود که اسرائیل به وسیلهٔ برخی اپوزیسیون ایرانی در کردستان عراق به جمع‌آوری اطلاعات از دانشمندان هسته‌ای ایران پرداخته‌است. سایت ایران هسته‌ای نیز در تحلیلی این ترور را به سازمان موساد با همکاری بقایای پژاک و سازمان مجاهدین خلق منتسب کرد که توسط تامیر پاردو رئیس موساد از ایستگاه‌های این سازمان در مالزی، استانبول و باکو انجام شده‌است. به دنبال این ترور سخنگوی ارتش اسرائیل در اینباره گفت «ما برای این قتل اشکی نمی‌ریزیم». به نوشته اورشلیم پست، فرمانده ارتش اسرائیل، روز قبل از این حمله گفته بود، سال ۲۰۱۲ سالی بحرانی برای ایران خواهد بود و اتفاقاتی غیرطبیعی برای این کشور رخ خواهد داد. شبکه ان‌بی‌سی یک ماه پس از این حادثه در مقاله‌ای که منقش به تصویر خودروی حادثه سوء قصد به احمدی روشن بود از ترور ۵ دانشمند هسته‌ای از سال ۲۰۰۷ نام برد و به نقل از یک مقام رسمی آمریکایی، بدون فاش کردن هویت او، نوشت که حملات علیه دست‌اندرکاران برنامه اتمی ایران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق..
~حیدࢪیون🍃
صفرعلی براتلو دبیر شورای تأمین استان تهران ترور را منسوب به صهیونیست‌ها دانست.خبرگزاری فارس هم در تح
توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق و با حمایت مالی، آموزشی و تسلیحاتی سرویس اطلاعاتی اسرائیل انجام شده‌است. مقام آمریکایی مذکور به ان‌بی‌سی گفته‌است که دولت آمریکا از عملیات ترور مطلع است، اما نقشی در آن ندارد.
🙂🌼 به نیت... شادی روح شهدا و اهل بیت ، سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی(عج) و برای آروم شدن دل های بیقرار ، حاجت روایی تمام عزیزان ، حل شدن گرفتاری و مشکلات عذاب آور و مخصوصا شهید شدن ادامین کانال حیدریون🥀 بلند صلوات🌱 التماس دعای فراوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁 🔸 اسرای سودانی عملیات تمام شده بود. و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم، هوای خیلی گرمی بود به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوشی سفیدی تنم بود. بعداز ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید و همگی با دیدن لیوانهای شربت آبلیمو خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم. لحظاتی بعد یکی از افراد ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چرده یا سبزه بودند، فریاد زد: چرا این اسیرها محافظ ندارند !! به نظرم سودانی باشید، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد؛ اسیران سودانی هستند، شربت نه! آب بیاورید، از سرتان هم زیاد است 😕 این را که بچه ها شنیدند ، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد.😂 ✍ راوی: رزمنده باقر نوری زاده ╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮ @Banoyi_dameshgh ╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
🕯 ؛ دستِ همـہ‌ را وقتِـ ‌عطا بست حسن «ع» .
46.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ ـــ چہ‌قدر خورشید گَرد احسانِ تو مۍچرخد .
✍حاج قاسم سلیمانی: خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛ کشور ما را و رهبر ما را و ملت ما را و سرزمین ما را در کنف عنایت خود حفظ بفرماید. 🌙
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
🎞⃟🍇 ❣ 📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ... 🌱سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین ‌تنهایی! سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد. •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh ˼
روز دوشنبه متعلق است به امام حسن مجتبی و امام حسین سیدالشهداء ع است مستحب است در این روز زیارت امام حسن مجتبی و امام حسین سیدالشهداء (علیه السلام) خوانده بشه.
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...((:
_ _ . ء . وصیت می‌کنم اسلام را کھ در این برهه تداعۍ یافته‌ در انقلاب و جمهوری اسلامی‌ست تنها نگذارید. دفاع از اسلام نیازمند هوشـمندۍ و توجه خاص است. در مسـائل سیاسی آنجا کھ بحث اسلام، جمهوری اسلامي، مقدساتـ و ولایت‌فقیہ مطرح می‌شود، این‌ها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید ! ـــ حاج‌قاسم در این فراز از وصیت خود یادآور می‌شود کھ مـی‌توان در قالب هر رنگ، حزب و جناحي بہ‌یاری انقلاب آمد، اما باید توجھ داشت اگـر به دنـبال تأثیر گذاری بر نفوس در قامت و اندازۀ سردار شهید هستیم، چاره‌ای نداریم جز آنکه به زبان فطرتـ روي بیاوریم و انسان‌ها را از ‌‌دریچه‌ۍ انسانیت مخاطب قرار دهیم.
. بخوانید از شرح دلبرۍ سردارِ دل‌ها '🤎!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت: +خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش ! ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم. چراغ شب خوابی رو روشن کردم. بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم. نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست. از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم. این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود ! یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم چقدر عجیب تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم. هر روز که میگذشت برام‌عزیز تر از روز قبل میشد. دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش. رو تختش خوابیده بود. نشستم کنارش. موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری. یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh