eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
دقایقی بعد سید شهاب و محمد رضا میان داخل اتوبوس.. محمد رضا روی صندلی جلو‌ی من می‌شینه، سید شهاب مشغول سخنرانی و گفتن شرایط و برنامه‌های اردو می‌شه. اسما کنارم می‌نشیند و دست‌هاش رو داخل دستم می‌ذاره. مهرانه وصیت نامه‌ها رو از من می‌گیره و بین همه پخش می‌کنه. کیانا و ساجده هم پشتم نشسته بودن. نگاهم به چفیه سفید رنگی که خط های مشکی‌ داشت و دور گردن محمد رضا بود خیره موند، چفیش مثل چفیه من بود! سید شهاب صحبت‌هاش تموم میشه و کنار محمد رضا می‌شینه. سپس راننده اتوبوس رو با، بسم‌الله روشن میکنه و راه می‌افته. - اسرا بر میگردم سمت کیانا: -جان -میدونستی که، کسری و مازیار هم میان! اولش کمی تعجب میکنم، اخه به‌تیپشون نمیخوره که بیان چنین جایی ولی بعد با خودم میگم : -{استغفرالله اسرا، باید برات تنبیه در نظر بگیرم، کی تو قاضی شدی که دیگران رو از ظاهرشون قضاوت می‌کنی؟} @Banoyi_dameshgh
قسمت های امروز..👇🏻
بی خیال هزار جور فکر داخل سرم چشم‌هام رو میبندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه می‌دم تا کمی، بی خوابی صبح رو جبران کنم. **** با حس کردن دستهای سردی رو شونم چشمام رو باز کردم و نگاهم به چشم های خوشگل اسما گره‌خورد : - اسرا پاشو، قراره اینجا توقف کنیم. و با دست به رستوران بین‌راهی که کمی جلوتر بود اشاره زد. کمی چادرم رو مرتب می‌کنم و نگاهی به پشت مي‌اندازم، کیانا با گوشیش مشغول بود. ساجده رو بیدار میکنم و همگی باهم از ماشین پیاده میشیم. وارد رستوران میشیم و پشت یکی از میزها می‌شینیم. نزدیک ظهر بود و هوا حسابی گرم شده بود و دونه‌های عرق رو کنار پیشونیم حس می‌کردم. با اومدن پیشخدمت که توی دستش یک سینی پر از ظرف یکبار مصرف بود از جا بلند میشم و برای خودم و بچه ها غذا بر میدارم. توی هر پرس کمی ماکارونی تقس شده بود. چنگال رو برمیدارم و کمی غذا می‌خورم که کیانا میگه: - بچه‌ها شما قاشق دارید. ساجده- من یدونه اضافه دارم میخوای؟ کیانا- اگر میشه! چنگال رو از ساجده میگیره و در غذارو باز میکنه که با کوهی از تهدیگ مواجه میشه. با ناراحتی ظرف رو کنار میزنه و من هم به سرعت به سمت ظرف حمله میکنم و تکه بزرگی برای خودم بر میدارم بقیش روهم بین بچه‌ها پخش میکنم : - دلم درد میکنه، بابا گشنمه! لبخندی میزنم و دستم رو بلند میکنم که سید شهاب به طرفمون میاد. -چیزی احتیاج دارید؟ - بله، یه پرس غذا میخواستم و بعد به ظرف رو میز اشاره میکنم - یکیش فقط تهدیگ بود. -میگم بیارن براتون و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت و با ظرف دیگه برگشت : -متشکرم سرش رو تکون داد و به طرف دیگه سالن رفت. کینا با قیافه درهم گفت : -وایی اینکه فقط مزه زرد چوبه میده! خندیدم و گفتم : - پس میخواستی مزه گوشت چرخ کرده بده! بخور دیگه! بعد از خوردن ناهار و خواندن نماز که بازهم پر از مشکل بود سوار اتوبوس شدیم. کیانا و ثمین باهم خیلی خیلی صمیمی شده بودند. هندزفری رو داخل گوشهام می‌ذارم و فایل صوتی <زیارت عاشورا > رو پلی میکنم، کتابچه کوچک دعام رو از کیفم بیرون میکشم و مشغول زمزمه میشم. **** آخرهای شب می‌رسیم شلمچه، از شیشه اتوبوس به کمپ نگاه میکنم. کمپ تقریباً بزرگی که، تعدادی ساختمان ردیفی در کناره‌هم بنا شده بود. -خانوم‌ها این قسمت کمپ برای شما‌ هست و محوطه پشته کمپ برای آقایون، اینجا ده چادر هست که در هر چادر پنج‌ نفر ظرفیت داره پس باهم کنار بیاید. از ماشین پیاده میشیم و به سمت یکی از چادرها میریم. چادرم رو درمیارم و گوشه‌ای میزارم کیانا، ساجده و بچه‌ها زودتر دارز میکشن، بنابراین برای خودم و اسما رخت‌خواب پهن میکنم. حسابی دلم برای مامان تنگ شده گوشیم رو از بالای سرم برمیدارم ولی با دیدن خط آنتن که صفر بود وارفته دراز می‌کشم. اسما هم سرش رو روی دست چپم میزاره. موهای لختش رو نوازش میکنم و به خواب میرم. @Banoyi_dameshgh
با صدای پچ‌پچ بچه‌ها از خواب بیدار میشم. همه بچه ها زیر پتو بودن و دور کیانا حلقه زده بودن و کیانا مشغول صحت راجبع روح و ارواح بود. هنوز خوابم مونده بود، بالشم رو برمی‌دارمو به طرف کیانا پرت میکنم و میگم : - بگیرید بخوابیدهاا هی پچ‌پچ ثمین میگه: - تو بخواب، ما به تو چکار داریم! - خب صداتون نمیذاره ساجده میگه : - تازه بحث جذاب شده و به پای کیانا می‌زنه و میگه: - اداما بده - ایش! خوب کجا بودم؟ زینب سادات بهش میگه : - روح‌ها تو کویر و اینا هستن. کیاناهم ادامه داد: - روح‌ها بیشتر ساعت دوشب به بعد بیرون میان خیلی ترسناکن ! و احتمالاً اینجاهم هستن. اسما ناله کنان : - کیانا این چرت و پرتا چیه که میگی؟ اسرا پاشو بریم دسشویی! غر زدم : - برو دیگه خودت اسما میاد و در گوشم میگه: - من میترسم! تاریکم هست، پاشودیگه! از جا بلند میشم و روسری مشکیم رو آزاد روی سرم میزارم و به پاش میزنم: - پلشو بریم. ساجده متعجب لب زد : - کجا؟ - دسشویی. - منم میام بلند میشه و حاضر میشه بعد باهم از چادر بیرون میزنیم. از پله‌های سنگی تپه بالا می‌ریم تا بلاخره به سرویس بهداشتی رسیدیم. - برید من اینجا منتظرم و کمی دورتر روی نیمکت میشینم و به اطراف کمپ نگاهی میندازم البته جز سیاهی چیزی نمی‌بینم با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم ، - اسما! ساجده کجایید ؟ صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی.. @Banoyi_dameshgh
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم، - اسما! ساجده کجایید ؟ صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی با وحشت و همزمان داد میزنن - کمک، اسرا و صدای افتادن چیزی به گوشم می‌رسه با وحشت دوباره نگاهی به اطراف می‌ندازم که با دیدن یه در به سمت محوطه پشتی بدو ازش خارج میشم که با دیدن اجر دست کیانا که از پشت می‌دوید و تشخیص چهره کسری و مردی که با چهره و لباس گلی بغلش ایستاده با وحشت جیغ می‌زنم. *** بعد از رفتن بچه‌ها صدای زنگ گوشیم بلند میشه و عکس کسری روی صفحه میفته: - سلام، جانم؟ که به جای کسری دوستش مازیار جواب میده: -کیان خانوم بیاید ساک این داداشتو بده وگرنه... با حرص وسط حرفش می‌پرم و میگم: - آقا مازیار من اسمم کیاناست کیا...نا با جیغ بلندی که می‌کشم زینب با پاش محکم هلم میده و به گوشش اشاره میزنه. اما مازیار با خنده میگه: - باشه کیان خانوم بیا رو تپه‌ ما اونجاییم. با حرص گوشی رو قطع می‌کنم و از جا بلند میشم ساک کسری‌رو چنگ میزنم و از چادر خارج میشم. بعد از طی کردن مسیر سنگی وارد حیاط پشتی میشم، با دقت اطراف رو نگاه میکنم، اما خبری ازشون نبود. با شنیدن صدای جیغ به عقب بر‌میگردم و با دیدن دوتا مرد یا شایدم روح خبیث و شناختن صدای ساجده با دو به سمتشون می‌رم. خوب الان اگه روح باشه که ازش رد میشه! اما بدون توجه به صدای مغزم اجر رو از روی زمین برمی‌دارم و به سمت اون روح سیاه پرت میکنم که همون لحظه اسرا از سرویس بهداشتی بیرون میاد و نمیدونم چی می‌بینهه با وحشت جیغ میزنه. با صدای پرت شدن چیزی رو زمین چشم ازش می‌گیرم و متعجب به جسم خونین روی زمین و کسری مبهوت نگاه میکنم. مگه روح نبود؟ پس چرا اجر ازش رد نشد! کسری با داد خودش رو روی زمین میندازه و سرش رو روی سینه مازیار میزاره و وحشت زده لب می‌زنه: - قلبش کجاشه؟ چرا هیچ جاش صدا نمیده! با طعنه کنارش میزنم : - خنگ خدا، اینکه چشاش بازه. تازه نیگا شکمش بالا پایین میشه. مازیار چشم‌غره‌ای به سمتم میره و پای کسری رو میگیره و روی زمین میشینه.. @Banoyi_dameshgh
کفری از این حرکاتشون می‌خوام به سمت مازیار بدبخت برم که از دور کسی با فریاد میگه: - ایست، ایست صدای محمد رضا هست. از دور با سرعت به همراه سید شهاب و چند تا خادم نزدیک میشن و محمد تفنگش رو در میاره. محکم گوش‌هام رو می‌گیرم تا صدایی نشنوم ، چند باری اشتباه رگباری به سمت عقب نشونه میره، اما بعد متوجه میشه و رگباری به سمته بالا تیر میزنه کسری‌خودش رو روی زمین می‌ندازه و پای کیانارو هم می‌کشه و روی زمین می‌ندازه داد می‌زنه : - بخوابید رو زمین داعشیا حمله کردن بخوابید. و خودش میگه : - اونا که تارو مار شدن پس اینا کین! اسما و ساجده ترسیده و با دو به سمتم. میان و پشتم قایم میشن. با رسیدن اونا به ما محمد رضا داد میزنه : - همه صف ببندید. مطمئن میشم که هنوز مارو نشناخته کسری‌هم مازیار غرق خون رو بلند میکنه، دستش رو روی سرش قرار میده بدتر از محمد توی صورتش عربده می‌کشه: - خاک بر سر من با این عشق و با لگدی که کیانا بهش میزنه حرفش رو عوض میکنه: - تف به این ورود شکوهمند من که همون موقع اشتباهی محمد ماشه رو کشید. که کسری به سرعت مازیار رو کنار می‌زنه و پرید جلوی تیر که تیر از کنار پاهاش رد شد. مازیارهم با صدای بلند شروع می‌کنه به خندیدن که با صدای سید شهاب خنده روی لبش ماسید: - بسه، خانوما چرا داخل اردوگاه نیستید؟ ساجده با خجالت گفت : - کارداشتیم و به سرویس بهداشتی اشاره زد - شماچی؟ روی صحبتش با کیانا بود که سویشرت کسری رو میکشید تا بلندش کنه. - من؟ ساک این به کسری اشاره کرد و ادامه میده: - این ساکش دسته من بود حاجی سید شهاب متعجب لب می‌زنه : - مگه شما همو میشناسید؟ به جای کیانا من جواب میدم: - ایشون آقا کسری بردار کیانا دوست من هستن. سید که قانع شده بود به سرباز کنارش و گفت : - آقایون رو ببرید دفتر کسری که هنوز رو زمین بود بلند شد متعجب داد زد : - چرا حاجی؟ - شما با این وضعیت اینجا چه کار میکردید؟ کسری گفت : - حاجی این بچه یکم خاکیه وعض چیه! ، ماشین من افتاد تو چاله این بچه رفت هل بده کل هیکلش شد گل بعد رو به مازیار ادامه داد : - داداش جان هرکی می‌پرستی خودتو بتکون تا اینجا به عنوان تروریست باتیر بارون ترورمون نکردن و به محمد رضا اشاره کرد. ریز خندیدم که ادامه داد: - اخه اینو میخوای واسه چی ببینید؟ یه لات، بدبخت، عاشق, سیگاری مازیار عصبی رفت سمتش و یقشو گرفت : - دهنمو وانکن بگم کی عاشقه‌هاا.. آیی که با لگدی که کسری بهش زد ادامه داد: - راس میگه حاجی من یه بدبخت، عاشقم ولمون کنید دیگه. تروریستا که نمیان دسشویی صورت بشورن. همونجور گل مال کارشونو میکنن. وساکشو برداشت و با عجله دور شد. ... با تشکر از دوست‌های عزیزم که همراهیم کردن @Banoyi_dameshgh
جبرانی..(:🚶🏿‍♂👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انقلاب دهه هشتادی ها در مترو تهران 😍 🔹 تو این روزهای سخت میشه با بی تفاوت نبودن ، همدلی رو به هموطن هامون هدیه بدیم
🙂♥️
‹🌻📿› ❬دَرعِشق‌اَگَرچٖہ‌مَنزِل‌آخَرشَھآدَت‌اَست🌱 تَڪلیٖف‌اَوّل‌اَست‌شَھیٖدآنہ‌زیٖستَن...¡シ❭♥️ 💔
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غریب گیر آوردنت ...💔 به کدامین گناه؟!💔 علی وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا