~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبـــ🍄 قسمت #چهل_و_دوم با لحنے سرد وناراحت گفتم: _چیشده حالا یڪ دفعہ د
🍄رمان جذاب هــایــے_از_شــبـــ🍄
قسمت #چهل_و_سوم
من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، 😠گفتم:
_چہ ربطے داره؟! مگہ ما لولوییم؟!! یڪ لقمه غذا بود دیگہ..با ڪنار ما غذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفے شما در این رستوران جاے خالے میبینے ڪہ این حرفو میزنے؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشڪل داشت خودشون نمینشستند!!
فاطمہ متعجب از لحن تندم گفت:😟
_چیزے شده؟ انگار سر جنگ دارے!
بہ خودم اومدم.
حق با او بود.خیلے در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و بہ باقے مونده ے غذام نگاهے انداختم ولے دیگر میل بہ خوردن نداشتم.
فاطمہ دستش را روے دستم گذاشت وگفت:
_من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخواے..پرسیدم چون نگرانتم.
لبخند قدرشناسانہ اے زدم:
-خوبم….
#واسہ_تغییر_باید_از_خیلے_چیزها_گذشت.. دارم میگذرم…
مهم نیست چقدر سختہ..مهم اینہ ڪہ دارم میگذرم.
فاطمہ بانگرانے پرسید:
_ڪمڪے از دست من برمیاد؟
_آره..شاید دعا!
ڪیفم رو از روے میز برداشتم.
گفت:غذات هنوز تموم نشده…
نگاهے دوباره به بشقابم🍽 انداختم ونجوا ڪردم:
-بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد..
🌻🍁ادامہ دارد.....
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب هــایــے_از_شــبـــ🍄 قسمت #چهل_و_سوم من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، 😠گف
🍄رمان جذاب رهـــایــے_از_شبـــ🍄
قسمت #چهل_و_چهارم
فاطمہ گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم ڪرد.
حاج مهدوے از آنسوے سالن بہ طرفمون مے اومد و من قد وبالاے او را در دل تحسین میڪردم.
تصور ڪردم اگر او بجاے این لباس ڪت وشلوارے شیڪ میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهاے دورو برم بود! او با اینهمہ جذابیت چرا حاضر بہ پوشیدن این لباس شده بود؟!
او هم جوان بود، هم زیبا!!
او هم میتوانست مثل باقے مردهاے هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانے ڪند ولے این راه واین لباس رو انتخاب ڪرده بود.
هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسے ڪہ خوشبختانہ تن هرمردے در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود!
حالا یا این از خوش اقبالے من بود یا بخاطر خاطرات خوب ڪودڪیم…
نزدیڪمون شد..
باز با همان نگاه محجوب! گفت:
_ببخشید معطل شدید..
من او رو معطل ڪرده بودم..من او را از ڪار وزندگے انداختہ بودم اونوقت او از ما بابت معطلے عذر میخواست!
ازمن پرسید :
_بهترید؟
وقتے مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.
با نگاهے مستقیم زل زدم بہ چشمانے ڪہ فقط گوشہ ے چادرم رو میدید وگفتم:
_خیلے خوبم..مگر میشہ بنده هاے خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم!
چقدر شبیہ خودش حرف زدم!
حتے لحن حرف زدنم همانند خودش بود..
ڪاش حیاے نگاه او هم یاد بگیرم.!! فڪر میڪنم از زمانیڪہ خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!!😓😓
حاج مهدوے یڪ لحظہ نگاهش بہ نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر ڪرد.
عبایش رو مرتب ڪرد و بدون ڪلامے با قدمهاے بلند بہ سمت در رفت.
قلبم از جا حرڪت ڪرد.
فاطمہ بے خبر از همہ جا پلاستیڪ غذاها رو از روے میز برداشت و درحالیڪہ بازوے منو میگرفت گفت:
_زود باش فڪ ڪنم خیلے دیره. حاج مهدوے عجله داره!!
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
↠ @Banoyi_dameshgh
خیابانهاوڪوچههایمانرا
بهنامشانڪردیم...
ڪههرگاهآدرسمنزلمانرامیدهیم..
بدانیمازگذرگاهخونڪدامشهیداستڪه،
باآرامشبهخانهمیرسیم🌱...
ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ
˼ #دلتنگی_شهدایی ˹
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهـــایــے_از_شبـــ🍄 قسمت #چهل_و_چهارم فاطمہ گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم ڪرد. حاج مه
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شبـــ🍄
قسمت #چهل_و_پنجم
صداے ضربان قلبم 💓رو از گوشهاے ملتهبم میشنیدم و داشتم ڪر میشدم.
چرا او اینطورے نگاهم ڪرد؟
نڪنہ منو شناخت؟
یا مبادا نگاه بیحیام موجب شد ڪہ او فڪر ڪنہ من با نیت نگاهش ڪردم؟!
اے لعنت بہ این چشمها!
اے لعنت بہ این نگاه!
حاج مهدوے حتے در خیابان هم با ما هم قدم نشد.
انگار ما با او نبودیم.
انگار ما وجود نداشتیم.
فاطمہ بے توجہ بہ حال و روز من باغرولند در حالیڪہ نفس نفس میزد و میخواست زودتر بہ حاج مهدوے برسیم گفت:
_اے بابا…این بنده ے خدا چرا داره تختہ گاز میره.ڪلیه ام درد گرفت.مگہ تو غذا چیزے بوده؟
من ڪہ میدانستم عامل این رفتار منم با گلویے ورم ڪرده از بغض، فقط راه میرفتم.
نہ با قدمهاے تند بلڪہ با گامهایے سنگین.
بالاخره حاج مهدوے ایستاد.
وباز قلب من هم ایستاد!
از دور میدیدم ڪہ تسبحیش رو در مشتش فشار میدهد.
انگار داشت گلوے مرا میفشرد..یڪ قدم بہ عقب برداشت و ما رو دید ڪہ مثل لشڪر شڪست خورده بہ سمتش میریم.
فاطمہ جلوتر از من بود و حالا دستے بہ پهلو داشت.
حاج مهدوے بہ آرومے بہ سمتمون اومد. در دلم غوغایے بود.تصاویر ڪابوسم جلوے چشمانم رژه میرفت و هر آن احساس میڪردم همه چیز خراب میشہ. وقتے بہ ما رسید هنوز چهره اش درهم بود.
فاطمہ از روے حیا.، دستش رو از پهلویش برداشت.
حالا اگر من جاے او بودم آه ونالہ هم چاشنے ڪارم میڪردم تا توجہ حاج مهدوے رو بہ خودم جلب ڪنم!
ولے دنیاے من وفاطمہ خیلے با هم فرق داشت.
حاج مهدوے با نگاهے سنگین خطاب بہ فاطمہ گفت:
-من تند میرم یا شما آروم راه میاین؟!
فاطمہ هن هن ڪنان گفت.:
-حاج آقا نمیدونم.فقط میدونم واقعا من یڪے از نفس افتادم..
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شبـــ🍄 قسمت #چهل_و_پنجم صداے ضربان قلبم 💓رو از گوشهاے ملتهبم میشنیدم و داش
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبــ🍄
قسمت #چهل_و_ششم
حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت:
-شرمندتونم.آخہ خیلے دیره.اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده😓 چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم.
امروز چقدر روز بدے بود..
نہ بے انصافیہ..
امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوے گذروندم.پس نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…
معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد.!!!
روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ #گمان_میڪردم_خوبند والان از یادآوریش شرم میڪنم.
وروزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم.!
حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود.سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!
اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم.
داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صداے نسبتا بلندے صدام ڪرد:
-خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟
با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم:
-درمورد چے؟
فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت:
_حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند.موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ !
من با دلخورے و بغض گفتم:
_براے من فرقے نمیکنہ.من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید.مسوول هماهنگے شما هستید.من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود..
فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت.:😊
_این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے.این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ.
اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت.
و قلبم رو واقعا بہ درد آورد.
اشڪ در چشمانم جمع شد…
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
↠ @Banoyi_dameshgh
بخشے از وصیتنامہ #شهید_قاسم_سلیمانے:
مسئـولان محتـرم، اعتقـاد عملے بہ ولایتفقیہ
این است کہ با جان و دل بہ توصیہ و تذکرات
او عمـل کنید.
#قاسمنا🌿
#حیدࢪیون
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
🖇میدونیداگه شخصیونمازشب خون کنی ثواب نمازشباش برای توامثبت میشه😍😇📿
بادعوت دوستان به نمازشب خون شدن مارویاری کنید😇📿
🌱 #نشرصدقه_جاریه🌸
🌱 #التماس_دعای_فرج🤲
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
💔͜͡🕊
مینویسمتایادمنرود…
تماماقتدارمیهنمراازشمادارم:)
🖤¦⇠#روزشمارشهادتحاجقاسم
🕊¦⇠#روایتدلتنگۍ
#روایت_رهبر
چیزے کہ امام حسن را شکست داد،
نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود.
یک شایعہ دشمن میانداخت،
ھمہ آن را قبول میکردند.
«آیتاللہ سید علے خامنہاے»
#عــبـــدالـــــزهـــرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش #حاج_قاسم بود و توی ای روزا کمکمون میکرد ...😭
کاش #حاج_قاسم بود و دوباره بهش تکیه میکردیم
#جان_فدا
#پیشنهاد_دانلود
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبــ🍄 قسمت #چهل_و_ششم حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت: -
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبــ🍄
قسمت #چهل_و_هفتم
قلبم💔 بہ درد آمد.
حس بے پناه شدن داشتم.
مثل همون روزے ڪہ داییم تو خیابون دیدتم..
مثل همون شبے ڪہ اون خانومہ از صف اول جدام ڪرد فرستادتم آخر صف…
اون روزها هم نمیخواستم اشڪم پایین بریزه ولے اشڪهام فرمانبردار خوبے نبودند.
آبرومو بردند! مثل امروز!😢
نمیخواستم حاج مهدوے یا فاطمہ اشڪهامو ببینند .
پشتم را بہ آنها ڪردم و وانمود ڪردم ڪہ چادرم رو درست میڪنم.
سریع از زیر چادر اشڪهاے بی پناهم رو از روے گونہ هام پاڪ ڪردم.
فاطمہ ڪنار گوشم نجوا ڪرد.
-عسل چتہ؟! چرا امروز اینطورے شدے تو..😒
جواب ندادم.بغضم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوے و فاطمہ جاموندند.
ولی طولے نڪشید ڪہ عطر حاج مهدوے رو ڪنار خودم حس ڪردم.
باز طبق عادت همیشگے ریہ هام رو پر از عطر آرامش بخشش ڪردم.
او با لحن آرومے گفت:
_ڪجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفہ.
ایستادم.
چشمهام تازه خشڪ شده بود.
وقتے باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش ڪردم.
تمام اندامش رو بہ سمت من چرخانده بود ولے نگاهم نمیڪرد.
تصویرے ڪہ مدام در این چند مدت تڪرار میشد!
میدونستم اینبار دیگہ بہ هیچ طریقے نگاهم نمیکنہ.
ولے من فرصت داشتم.
فرصت داشتم او رو با دقت بیشترے ببینم.👀
چشمهاے درشت وروشنش، ریشهاے یڪ دست و خرمایے رنگش..و ترڪیب بندے عضلہ هاے صورتش ڪہ خداوند با هنرمندے تمام نقاشیش ڪرده بود.!!
فهمید نگاهش میڪنم.
مردمڪ چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یڪ…دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم ڪرد..
اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!!
نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.
اگر فاطمہ اینجا نبود داد میزدم.
هوار میڪشیدم ڪہ آهاے چه خبره؟! جرم من چیہ ڪہ اینطورے نگاهم میکنے؟! 😞
من شاید مثل فاطمہ پاڪ و باوقارنباشم..
ولے اونقدر شخصیت دارم ڪہ گدایے محبت تو رو نڪنم
پس خودت رو نگیر…
🌻🍁ادامہ دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبــ🍄 قسمت #چهل_و_هفتم قلبم💔 بہ درد آمد. حس بے پناه شدن داشتم. مثل ه
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبــ🍄
قسمت #چهل_و_هشتم
فاطمہ بهانه بود...
من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش ڪرده بودم درد تحقیر شدن رو..
چون مدتها بود مغرورانہ زندگے میڪردم.
با اخم از فاطمہ پرسیدم:
_از ڪجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!!
بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتے او ڪوچڪترین توجہے بہ من ندارد!
از این بہ بعد با او ڪلامے حرف نمیزنم ڪہ مبادا خداے ناڪرده موجب گناه ایشون بشم!!!
فاطمہ ڪہ هرچہ بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد
نگاهے بہ هردوے ما ڪرد.
حاج مهدوے بہ فاطمہ مسیر رو اشاره ڪرد و هر سہ نفر راه افتادیم.ڪنار خیابان ایستاد و با ماشینهایے🚙🚕🚗 ڪہ ڪنارپاش ترمز میڪردند درباره ے مسیر وقیمت حرف میزد.
فاطمہ با شرمندگے بہ من گفت:
_عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونے هزینش چقدر بالا میشہ؟ !
من عصبے و سر افڪنده درحالیڪہ دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمہ با تعجب پرسید:😟
_هیچ معلومہ چتہ؟ چیشده آخہ؟! چرا یڪ دفعہ اینقدر تغییر کردے؟! حاج مهدوے هم یہ مدلیہ اگہ تمام مدت ڪنارتون نبودم شڪ میڪردم یہ چیزے شده.
فاطمہ اینقدر پاڪ و معصوم بود ڪہ نمیدونست بخاطر یڪ #نگاه_غیرعمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوے هم مثل باقے نزدیڪانم منو با بے رحمے قضاوت ڪرده..
پوزخندے زدم و سر تڪان دادم.ولے فاطمہ اینقدر دانا و با ادب بود ڪہ سڪوت ڪرد و با اینڪہ میدانست پوزخند من خیلے جوابها در پسش داره چیزے نپرسید!
بالاخره حاج مهدوے با یڪ نفر ڪنار اومد و بہ ما اشاره ڪرد سوار ماشین بشیم.
وقتے نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچڪس با این قیمت نمیبرتتون..من بہ احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طے ڪردم!
حاج مهدوے با خنده ے ڪوتاهے گفت:
_ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبہ ڪہ رعایت میهمان میڪنید.بیخود نیست ڪہ مردمان جنوب در مهمان نوازے شهره اند!
من ڪہ حسابے همہ ے اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد
و با رفتار بے رحمانہ ے حاج مهدوے سرافڪنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طے ڪردید؟
راننده ڪہ جاخورده بود نگاهے از آینہ بہ من ڪرد و با مظلومیت گفت:
_سے تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سڪوت ماشین از پنجره ے فاطمہ،
دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم ڪردم.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
↠ @Banoyi_dameshgh
علی_اکبر_حائری_دنیا_برای_مردم_علی_دنیای_منه_ (1).mp3
5.1M
دنیا برای مردم علی دنیای منه
دنیا نداره جایی توی دنیای علی
#یکشنبه_های_علوی
ڪاشتوبودۍومیگفتۍ
جمهورۍاسلامۍحرماست...
ڪاشبودۍودرفضاۍغبارآلود
امروزافقرابا همانانگشتِانگشترۍات
نشانمانمۍدادۍ💔:)
#حاج_قاسم_سلیمانی