🌹باردار بودم که پیکر مهدی را از منطقه آوردند. وقتی می خواستند دفنش کنند، جلو رفتم و صورتش را بوسیدم. بعد از مراسم خواهر شوهرم سرزنشم کرد.
- این چه کاری بود کردی؟ زن حامله نباید بره بالای سر میت. بچهت یا کور میشه یا چشاش شور میشه.
🌹دلم شکست. با خودم گفتم: «شهید با مردهی معمولی فرق داره... اینو مطمئنم». با این همه نگران بودم. دغدغه ای آزارم میداد.
- اگه بچه م کور به دنیا بیاد یا چشاش شور باشه چی؟!
بالاخره شبی مهدی به خوابم آمد. با همان تبسم همیشگی
🌹- نگران نباش. بچهت پسره. نه کوره و نه چشاش شوره. وقتی ام میخوابه، اونقدر شبیه من میشه که با خوابیدنش تو رو به یاد من میندازه. اسم شو هر چی دلت خواست بذار.
وقتی به دنیا آمد، اسمش را گذاشتم «مهدی».
" شهید مهدی پهلوان جا غرق"
✍راوی :خواهر شهید
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
🖇میدونیداگه شخصیونمازشب خون کنی ثواب نمازشباش برای توامثبت میشه😍😇📿
بادعوت دوستان به نمازشب خون شدن مارویاری کنید😇📿
🌱 #نشرصدقه_جاریه🌸
🌱 #التماس_دعای_فرج🤲
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
「💚」
حال خوب یعنی من؛
که به هر حال تورا میخواهم:)!
{#امام_زمان}
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
وقتی وصیتنامههای شما را میخوانیم،
تازه میفهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما
آسمان چمدان خود را بست و کوچید
تا بر شرم خویش نیفزوده باشد...
۱۶ دیماه ۱۳۶۵
شوشتر ، پادگان انبیاء
#شهید_صادق_حدادیان
چند روز پس از نوشتن این وصیتنامه
در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
عکاس: سعید حاجی خانی
#امامزمانعج
#لبیکیاخامنهای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌱
چه زیبا گفت #سرداردلها
'جمهوری اسلامی حرم است!'
و این چنین شد
'جان فدای حرم:)'
#جانفدا
یکیازآشنـٰایان،خوابشھیدپلارکرودیدهبود
وقتیازشتقاضاےِشفـٰاعتکردهبود
شھیدپلارڪگفتهبود
منزمـٰانیمیتونمشمـٰاروشفـٰاعتکنمکہ
نمـٰازبخونیدوبہنمـٰازتوجہکنید،
همچنینزبـٰانتونروکنترلکنید...✋🏾!'
#شهیدانھ 🕊
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حـجـاب سنگریاسـتآغشتھبه
خـونِمَـنکھاگـرآنراحـفـطنکـنید
بـهخـونِمنخـیانـتڪردهاید💔
/•\ @Banoyi_dameshgh /•\
~حیدࢪیون🍃
:)💔 #لبیک_یا_خامنه_ای #روز_مادر ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ #حیدࢪیون
همسرِ شهید دانیال رضازاده نوشتهبود؛
دانیال عاشقِ این مداحي بود؛ شاید!💔
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اولین_آشکاری
اولین بار وقتی مردم با چهره جهاد مغنیه آشنا شدند، که او در مراسم ختم والده سردار سلیمانی شرکت کرده بود. فرزند خوش سیمای حاج رضوان درست پشت سر سردار ایستاده بود و به میهمان خوش آمد می گفت. گاهی شانه های سردار را می بوسید و سردار گاه بر می گشت و با او نجوا می کرد. رابطه صمیمانه حاج قاسم و این جوان او را در کانون توجهات قرار داد. سردار گاه او را به بعضی از میهمانان معرفی می کرد و آنها با لبخند او را در آغوش می کشیدند.
#جهادم
#لبیک_یا_خامنه_ای
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
خیلی گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود .
لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد .
خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده .
خاک و گل ها رو پاک کردم …. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم …
روی عقیق نوشته بود : “به یاد شهدای گمنام”
#شهدا
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت #هشتاد 💤خواب دیدم..... فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دی
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄
قسمت #هشتاد_و_یکم
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم 😢🙏که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.
من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!😊👌
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!!
فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
_در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:☺️😍
_این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.☺️
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم.
آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم #رژ_لبم_غلیط_بود_و_باچادرم_تناسبی_نداشت.تصمیم #سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با #توکل_به_خدا، راهی آدرس شدم.😌
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود 😢😟
👣(مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)👣
حال عجیبی داشتم.
وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!!☺️👌
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کردوگفت: _اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر #شرم_حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .فاطمه گفت:
_بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.☺️😍
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.
فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم: _کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
_حااامد😧
من ذوق زده شدم.گفتم:
_ای ول!!!! چقدر خدا عادله…یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم’!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
_بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟…حامد؟؟؟…..من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش😢 یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه😭 کرد.با نگرانی😨 وکنجکاوی پرسیدم:
_فاطمه چیشد؟حامد چی میگفت؟؟
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت #هشتاد_و_یکم در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا م
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄
قسمت #هشتاد_و_دوم
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:
_بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:
_چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت …میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:
_خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:😢
_رقیه سادات تا وقتی عمو و زن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
با کلافگی گفتم:
_خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم…روم نشد..چندساله گذشته. .
چقدر او با من فرق داشت!!
نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اون شبم در ماشین حاج مهدوی!😣
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.
_میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:😜
_خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید😃 و با تاسف گفت:
_ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:
_فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن…
آآآه! !!
ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:🙁
_آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:😁
_زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم🙈 با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.😊
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارائه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:
_واااقعا؟؟؟😳
فاطمه با اطمینان گفت:😝😃
_بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!!
گفتم:😒
_پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت:
_عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
دوباره آروم گرفتم.
وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.🙈وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.
خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم. وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:
_میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:
_برای چی؟
فاطمه گفت:
_میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:
_خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:
_نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد…
🌻🍁ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت #هشتاد_و_دوم فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت: _بیچاره حامد!! می
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄
قسمت #هشتاد_و_سوم
دل توی دلم نبود.
اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت. لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد.
سرم رو پایین انداختم😔 به امید اینکه شاید منو نشناسد و با کیسه ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم.
فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یا الله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد.
حاج مهدوی خطاب به جوونها گفت:
_ان شالله بعد صحبت میکنیم.یا علی..
وبعد به سمت ما اومد.
خدا میداند که چه حالی داشتم در اون لحظات.
صدای زیبا آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت:
_سلام علیکم و رحمت الله
فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین تر آوردم و آهسته جواب دادم.
فکر کنم مرا نشناخت.
شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.
خطاب به فاطمه گفت:
_خوبید ان شالله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم
فاطمه با صدای آرامی گفت:
_حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند.
_خب الحمدالله.پس بالاخره تماس گرفتند؟
_پس حدسم درست بود.شما شماره ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟
_خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون.ولی با ایشون صحبت کردم. بنده ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند.حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلا تکلیف بمونه.اتفاقا دیشب من خونه ی عمو مهمان بودم وحرف زندگی شما هم به میون کشیده شد.اون بنده ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!!!
فاطمه با صدایی لرزون گفت:
_بله. قبلا هم که گفته بودم.ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده.نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه!
_ببینید…من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه! از من مهدوی که بیتوجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند..
ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن عمو هم درک کرد.هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن. جوون از دست دادن.خب طبیعیه که دیر فراموش کنند.حالا من کاری به جریانات بین شما فعلا و در حال حاضر ندارم.بحث من، در مورد آقا حامده.این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه.من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله ی یک هفته هم، همشیره ش رواز دست داد هم زندگیش رفت رو هوا.. ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خود بیخود شدند.نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی!
فاطمه با درماندگی گفت:
_خب شما میفرمایید من چه کنم؟
_احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل.ان شالله من فردا میام درحضور پدر ومادر صحبت وچاره اندیشی میکنیم.ان شالله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه ودلها رو دوباره به هم پیوند میزنه.
فاطمه آهی کشید و گفت:
_ان شالله..ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم..
وقت رفتن بود.
هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم در حد یک مجسمه بی اهمیت بود!!
دلم میخواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکند همه ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا.
عجب موجود حریصیه این بشر!!
حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم.ولی او مرا نگاهم نکرد.حتی در حد یک نیم نگاه!
با نا امیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!!
بی اختیار گفتم:
_عهه اون💚 تسبیح...💚
فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد.
حاج مهدوی متوجه ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!!
شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم:
_التماس دعا.
بهسرعت با فاطمه از او جدا شدیم.ذهنم درگیر بود.هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش بانگاهم تلاقی کرد وهم درگیر 💚تسبیح سبزرنگی💚 که در دست داشت و در خواب چندشب پیشم الهام به من بخشیده بود!
این یعنی اینکه اون خواب همچین بی تعبیر هم نبوده.دلم شور افتاد..
تعبیر اون خواب چی بود؟!!!
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت #هشتاد_و_سوم دل توی دلم نبود. اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خا
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄
قسمت #هشتاد_و_چهارم
به خانه برگشتم.
لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی آمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!😟😨 دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود..شاید هم اتفاق افتاده بود.نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم.هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود.این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده!
نفهمیدم کی خوابم برد
نیمه های شب از خواب بیدارشدم و #بی_اراده به سمت دستشویی رفتم و #وضو گرفتم.وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم!
این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم اراده ای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!👌
شنبه از راه رسید
ومن روز اول کاریم رو در مدرسه ی شهید همت آغاز کردم.رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه ی نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند.و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه ی شهدا.
من باور نمیکردم که همه ی این جریانات اتفاقیست.بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده وبه معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.😊👌
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم.خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای 👤کامران درجا میخکوبم کرد.
_عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگرداندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود. لعنت به🔥 نسیم و مسعود🔥 که آدرس منو به او دادند. او با لبخندی دوستانه نزدیکم آمد.
_اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت. راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با اوچه رفتاری میکردم؟ سرد وسنگین یا محترمانه و درحدمعمول؟ پرسیدم:
_اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید ومرتبش عرض اندام کردند. گفت:
_اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم:
_چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم.نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: _آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
_راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بدنشد که برات؟؟ ..شد؟
کوتاه گفتم:
_چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم.از پشت پنجره ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.گفتم:
_کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی در موردم دچار سوظن بشه!
کامران با کلمات تند وسریع گفت:
_آره آره.آره..الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم .اینجا خوبیت نداره!
با درماندگی گفتم:
_کامران خواهش میکنم اصرار نکن.من جوابم منفیه..هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
_خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودم ها! !
هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد. دوباره نگاهی به پنجره ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم. کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت:
_بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت،بتاااز..
با لحنی سرد گفتم:
_لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن.من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینه ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد.بعد از کمی سکوت گفت:
_تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
_الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
_اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه ای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم:
_دلیلم کاملا شخصیه.قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جین کنی!
او داخل یک کوچه ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت😠 به طرفم برگشت گفت:
_تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)