_الهـےیڪنفسعمیقازسرآسودگـے☘
عࢪض سلام احتࢪام خدمټ شما بزࢪگوراݧ ان شاءاللھ کھ حال دلتون خوب باشھ
حࢪفے○سخنے ○ نظرے ○پیشنهادے انتقادے ○
دࢪخواستے همھ ࢪو میخونیم 🌸✨
حتی اگر هم تو دلتون چیزے بۅد بگۅشیم
پای درد و دلاتون هستیم رفقا😉
لینک بروز رسانی شده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16819883573403
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی حاج حسین یکتا از شهید حاج حسین کاظمی رفتیم باهم شلمچه...
🎥¦⇠ #استوری
🎤¦⇠ #روایتگری
❣️¦⇠ #شهیدانه
@Banoyi_dameshgh
🌱به قول شهید آوینیِ عزیز:
ما نه از رفتن آنها بلکه
از ماندن خویش دلتنگیم...
#شهیدانه 🕊
#شهیدآوینی ♥️
@Banoyi_dameshgh
_
به سید می گفتن :
اینا کی هستن ميـٰاری هيئت
بهشون مسئوليت میدۍ ؟!
مۍگفت : کسۍ کهِ تو راه نیست ،
اگه بیـٰاد توی مجلس اهلبیت و
یه گوشه بشینه و شما بهش بهـٰا ندی ،
میرهِ و دیگه هم بر نمۍگـرده !
امـٰا وقتۍ تَحویلِش بگیرۍ
جذب همین راه میشه
_شهیدسیدمجتبیعلمدار🌱
#شهیدانه
#شهدا
@Banoyi_dameshgh
هدایت شده از مَجنونُ الحُسین(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای منی حسین
از دنیا تورو می خوام
این خواهش قلبمه
شب جمعه حرم بیام..♥️
#حسیــــن_جـــانم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@i_majnoonhossein
حفظ عفاف اجتماعي
حفظ عفاف اجتماعي، به عفاف زن بستگي دارد. زني كه مي خواهد براي رسيدن به مقاصد شيطاني خود، بيبند و باري را در جامعه رواج دهد، زنان را بازيچه و ملعبهي خود مي كند. كافي است براي به فساد كشيدن يك جمعيت، تعداد اندكي هرزه و بيبند و بار در بين آنها راه يابند؛ به گونهاي زشتيها و آلودگيهاي اخلاقي را بين آنان رواج ميدهند كه بعد از مدت كوتاهي عادي جلوه كند. ممكن است هر زن بدحجاب، بي بند و بار نباشد؛ ولي بدحجابي مقدمهي بيبند و باري است.
#عفاف_حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت 15
حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت:
+ جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟
×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه...
-مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده
×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون
+خب؟
×دنبال یه سری حدیث تو زمینه خاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم که بیشتر اون حدیثایی که میخواست نبود تو کتابای موثق ...
-دنبال چه جور حدیثی میگشت؟
×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن دشمنای اهل بیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد....
+سر این بحث تون شد؟
×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم...
+خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟
× نه، بذار حرفمو بزنم دختر...دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم...بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه
-کتابای نامناسبی بودن؟
مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه داستان که با جزییات صحنه فساد و راههای گناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....
+خب بعد میلاد چی گفت؟
×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم...
+گریه نکن مامان...حالا ...
×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش
حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت:
+قرص قلب مامانمو میاری؟
-کجاست؟
+تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه
لحظاتی بعد محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.
محمد در گوش حلما گفت: مامانو ببریم دکتر؟
همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت:
×برا ...میلاد...برادری کن
-چشم مامان جان چشم
🍁نویسنده ؛بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت16
(ده روز بعد-جلسه مشترک محرمانه)
حسین از جایش بلند شد و گفت: صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم.
عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت: قرار بر همکاریه...
حسین سرش را پایین انداخت و گفت: بعضی افراد در جلسه هستن که در حد...
یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت:
مشکلت با من چیه حاجی؟
حسین بلافاصله گفت: مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید...
کوروش پوسخندی زد و گفت: اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری...
حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث امنیت ملی بچه بازی نیست...
کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت: یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره..
عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: آقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید توهین میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای...
حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: یه حقیقت غیرقابل انکار فساد اقتصادی باندیه که به تهش وصلی بچه!
کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد و با دستان گره کرده گفت: از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه
حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت:
-حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی
حسین برگشت و گفت:
+اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی
-اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد...
+اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند. چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟
کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و گفت:
-وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی
+علاقه ای به دیدن....
-این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری
+من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟
-ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون.
کوروش این را گفت و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید با عجله به طرف خیابان رفت.
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت17
+گفتی محرم ترک؟
- آره اولین شهید مدافع حرم ایرانی...
مادر محمد سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت:
محمد ریز ریز یواش چی میگی به عروس خوشکلم که اینطوری رنگش پریده؟
محمد سرش را بلند کرد و سعی کرد غمی که بر صدایش سایه انداخته بود را پنهان کند:
-هیچی مامان اخبار منطقه رو براش میخوندم
×سرتو از اون گوشی بیار بیرون یه شبم که اومدید ببینیمتون....اِ حاجی خیره باشه بلاخره از اتاقت اومدی بیرون!
حلما و محمد پیش پای حاج حسین بلند شدند. محمد جلو رفت و دست پدرش را بوسید حلما لبخندی زد و سلام کرد. حاج حسین ابروهای کم پشت و سفیدش را بالابرد و روبه حلما گفت: بیا کارت دارم بابا
حلما با گوشه چشم نگاهی به محمد انداخت و گفت: اتفاقا ماهم کارتون داریم باباجون
حاج حسین روی سر بی مویش دستی کشید و قبل از اینکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد.
مادر محمد اخمی کرد و خطاب به شوهرش گفت: باز که رفتی حاجی...خب نمیشه به من بگید بعد خودم به حاجی میگم
دهان محمد به لبخند بازشد جوری که دندانهای ردیف و سفیدش پیدا شدند، بعد دست حلما را گرفت و همانطور که او را روی زمین می نشاند گفت: نه نمیشه از این دست اخبار رو فقط یه بار میگن
مادرش گردن راست کرد و گفت:
×وا مگه چی میخوای بگی حالا...اصلا تو بگو حلما جان
+منکه هرچی آقامون بگه
-راه نداره مامان باید صبر کنی تا بابا بیاد
×چه جورم میخنده...لابد میخوای خبرای جنگ و کشتار و اینارو بگی باز بعد مثلا بگی فلان شهر سوریه از دست فلان جنایت کار خلاص شد
-آزادی مردم مسلمون بیگناه از شر تروریستا کم خبریه؟
×نه مادر ولی همچین ربطش به ما...
-مامان شما روزی صدبار این بحثارو با بابا میکنی خسته نمیشی؟
×خب باباتم که هرچی میگه من آخرش نمیفهمم مدافع حرم یعنی چی آخه قربون حضرت زینب برم منم دلم راضی نمیشه کسی به قبر نوه پیغمبر بی احترامی کنه ولی...
-مامان فکرمیکنی اگه داعشیا حرم حضرت زینبو زبونم لال...خراب کنن بعد برن سراغ حرم بقیه ائمه...چی میشه؟ این داعشیا به اسم اسلام دارن آدم کشی و ظلم و جنایت میکنن اگر مسلمونای واقعی جلوشون نایستن از اسلام واقعی چیزی نمی مونه! چند سال بعدم میگن از کجا معلوم حسین و زینب و عباسی درکار بوده اگه بود قبری ازشون لااقل نشونی چیزی می موند، پس اسلام همینه که ما میگیم. اسلام رو فقط یه نماز با هر وضعی درحال ظلم و غصب به دنیا معرفی میکنن دین مونو منحرف میکنن شیعه رو نابود میکنن تازه فکر میکنی شعارشون چیه؟شنیدی تاحالا؟ دولت اسلامی عراق و شام...میخوان بعدش بیان ایرانم بگیرن به قول خودشون کافرای مجوس منظورشون ما ایرانیاییم مردا رو سر ببرن و ناموس...
در همین هنگام صدای حاج حسین از اتاق بلند شد: حلما بیا اینجاااا
🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت18
حاج حسین دوباره صدا زد: حلما بابا بیا
دوباره تلفنش زنگ خورد اینبار با عصبانیت جواب داد:
-چه مرگته هی فرتو فرت به من زنگ میزنی؟
×چرا عصبانی میشی حاج آقا واسه ترکشایی که تو مخته خوب نیست ها،
-این فیلمه چیه بهم دادی؟ منظورت از این کارا چیه؟اصلا تو به چه حقی عروسمو تعقیب کردی؟
×جوش نزن حاجی منکه بهت گفتم پا رو دمم نذار ...در ضمن اون موقع که رفقای من این فیلمو گرفت حلما هنوز عروست نشده...
-دهن کثیفتو ببند اسم عروسمو نیار
×مثل اینکه اینجوری به جایی نمیرسیم پس خوب گوش کن چی میگم حاج حسین...
-نه تو گوش کن بچه پولدار ازت شکایت میکنم...
×به چه جرمی؟ به جرم حرف زدن با عروست تو قبرستون؟ یا گرفتن فیلمی که ممکنه برات دردسر ساز بشه؟
-چرا چرت و پرت میگی چه دردسری؟
×میدونستی امروزه تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده؟ مثلا کافیه صدا و تصویر یه نفرو داشته باشی بعد میتونی باهاش...
-خفه شو کوروش فقط خفه شو
حاج حسین تلفن را زمین کوبید دست هایش را روی شقیقه هایش فشرد. تمام سرش با درد عجیبی نبض میزد. و قلبش به شدت به دیواره ی سینه اش هجوم آورده بود.
در طرف دیگر خانه حلما با نگرانی به محمد نگاهی کرد. محمد به نشانه تایید آرام چشم برهم گذاشت. حلما دستش را روی شانه محمد گذاشت و به آرامی از جایش بلند شد و به طرف اتاق حاج حسین، رفت اما وقتی به اتاق رسید جیغ بلندی کشید. محمد و مادرش به طرف اتاق دویدند.
حاج حسین کنار تخت روی زمین افتاده بود و چشمانش نیمه باز بود. مادر محمد شروع کرد به کوبیدن بر سرش و داد و بیداد کردن. محمد رفت سر پدرش را بلند کرد و دو انگشتش را روی گردن حسین گذاشت. بعد رو به حلما با عجله گفت: زنگ بزن اورژانس!
(سه ساعت بعد_بیمارستان خاتم الانبیاء)
همراه آقای رسولی...
پرستار گوشی تلفن را زمین گذاشت و روبه نگاه منتظر جمع گفت: فقط یه نفرتون...
محمد سینه ستبرش را جلو داد و گفت: چی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار به چند برگه کاغذ برداشت و درحالی که جلو میرفت گفت: دنبالم بیا
محمد به مادرش و حلما دلداری داد و دنبال پرستار راه افتاد، پرستار پرسید:
-چه نسبتی با بیمار دارید؟
+پسرشم
-گروه خونیتون چیه؟
+اُ منفی
-به همه میتونی خون بدی ولی هیچ کس جز ...
+بله میدونم حالا بابام خون احتیاج داره؟
-بله یه عمل جراحی سخت در پیش داره باید با دکترش صحبت کنید
+دکترش کجاست؟
-داریم میریم پیشش
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت 19
در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ...
یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: چی شده خانم پرستار؟
پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن
بعد رو به عباس گفت: لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس!
عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد.
-چطوری پیرمرد؟
+هنوز زندَم
-بابا عزائیلو از رو بردی
+عباس
-جان عباس
+شاید بعد عمل زنده نباشم...
-بادمجون بم آفت نداره اصلا...
+بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس...
-داری منو میترسونی
+تو و ترس سردار؟
-ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست
+چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه...درمورد پرونده کوروش...
-بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو
+بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه!
-کوروش؟! قدِ این حرفا نیست
+خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ...
-از چی حرف میزنی؟
+تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟
-نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟
+باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن
-فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه...
+فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست
-باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟
+ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها...
-توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد...
+تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با دشمنای آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه ترورش میکنن مثل شهید لاجوردی تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت کیا رو ترور کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل رجایی، باهنر، بهشتی، همین امام خامنه ای که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم...
خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه عباس بلند شد: پرستاااااار
🍁نویسنده ؛ بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت20
(یک ماه بعد-بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد سرش را پایین انداخته بود و دستهایش را در جیب های بغل شلوارش گذاشته بود. عباس نفسش را با شجاعت بیرون داد و گفت:
-یه بار...ترکش خمپاره حاج احمد رو شدید زخمی کرده بود....احمد متوسلیان
مرد سرسختی بود. بچه ها به زور بردنش بیمارستان صحرایی، کارش به اتاق عمل و جراحی کشید اما نمیذاشت بیهوشش کنن میدونی چرا؟
محمد به آهستگی سرش را بالا آورد نگاهش را از روی شانه های عباس پرواز داد تا به چشمان مصممش رسید. عباس ادامه داد:
-میگفت: می ترسم موقع به هوش اومدن ناخواسته اطلاعات عملیاتو به زبون بیارم. بی هوشش نکردن! همونطور عمل شد.
+عمو عباس میخوای بگی ... چون دکترش گفت عمل دوم خطرناک تره...بدون بیهوشی...
-آره پسر اگه بیهوشش کنن ممکنه هیچ وقت دیگه...
بعد دستی بر شانه محمد زد و گفت: حالا دیگه یه لحظه هم مهمه
محمد تاملی کرد و بعد با گام های بلندش همراه عباس شد. عباس از راهرو عبور کرد و برگه های مقابل پرستار را برداشت بعد کمی جلوتر چند ضربه به در اتاق دکتر زد و وارد شد. دکتر از جایش بلند شد و رو به محمد پرسید:
بلاخره تصمیم گرفتی؟
محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد و برگه ها را از عباس گرفت همانطور که آنها را پر میکرد پرسید: کی عملش میکنید آقای دکتر؟
دکتر همانطور که به دست محمد خیره شده بود پاسخ داد:
همین فردا ولی...بهتون گفتم که ممکنه حین انجام عمل به هوش بیاد!
عباس نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت: مگه نگفتید هر لحظه براش مهمه؟
دکتر اخمی کرد و گفت:بازم به خون احتیاج دا...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که محمد و عباس هردو جلو آمدند.
در طرف دیگر بیمارستان بخش مراقبت های ویژه، حسین روی یک تخت سفید آرام خوابیده بود و با کمک دستگاههایی که به سر و دهان و سینه اش متصل بودند، نفس میکشید. کم کم در قسمت نوک انگشتان پایش احساس سری کرد به مرور درکی شبیه مور مور شدن و قلقلک تمام تنش را در برگرفت بعد به آهستگی حس کرد سبک می شود. همانطور که دراز کشیده بود اول پاهایش آزاد شد بعد دستانش تا اینکه به گلویش رسید. صداهای اطراف را مبهم می شنید چشم هایش هنوز اطراف را می دیدند اما قدرت تکان خوردن نداشت. خواست مشتش را بازکند اما نتوانست در آن لحظه به تمام معنا احساس ناتوانی و عجز می کرد. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود. مثل زخمی که سر باز کرده باشد نتوان سرش را پوشاند و نه برای خلاصی از آن درد سرش را برداشت! به یکباره ذکری طوفانی با صدای هم سنگر قدیمی اش در خاطرش منعکس شد: "سبحان الله" انگار ذره ذره وجودش این ذکر را از تسبیحِ تار و پودش گذراند و ناگاه به سبکی و لطافت افتادن یک برگ گل، از جسمش فاصله گرفت. خودش را دید که روی تخت افتاده، عباس را که با دکتر بحث میکرد دید و محمد را که روی صورت حلما آب می پاشید و می گفت: آروم باش برای بچه خطرناکه اینقدر گریه میکنی...به خدا توکل کن...
🍁نویسنده ؛بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨حافظان قرآن،عارفان اهل بهشتند✨
⭐بزرگترین شبکه بین المللی حفظ و تفسیرتخصصی یکساله قرآن کریم:
https://beytolahzan.ir/?p=1427
🌹🌹🌹 ﷽ 🌹🌹🌹
سلام و عرض ادب و احترام
این کانال ، جهت هماهنگی و اطلاع رسانی امورقرآنی ، فرهنگی و آموزشی مرکز حفظ و تفسیر تخصصی یکساله کل قرآن کریم حضرت زینب کبری "سلام الله علیها" وابسته به موسسه قرآنی فرهنگی بیت الاحزان حضرت زهرا "سلام الله علیها"راه اندازی شده
حتی الامکان از محتویات کانال استفاده کنید و باحضور گرم خویش قدمی در مسیر توسعه و ترویج فعالیت های قرآنی جهان اسلام و لبیک به فرمان مقام عظمای ولایت حضرت امام خامنه ای "مد ظلّه العالی" برداریم
پس از عضوگیری کانال، اطلاع رسانی های لازم انجام خواهد گرفت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#تلنگرانه :)
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏻
#بـدونتـعـارف!🖐🏻
گفت:
غربتِ علی(ع) رو فقط یه نفر میتونه معنی
کنه تو این عالم؛خودِ علی.
اونم کِی؟
با گریه میاد کنارِ قبرِ فاطمه(س) یه جمله میگه؛
یه نگاه به قبر کرد،
گفت: فاطمه، صدات میزنم جوابمو نمیدی!
فقط یه سوال...
توام از علی خسته شدی؟💔(:
#حدیث
قال أبو عبدِ الله أو أبو جعفر علیهما السلام:أثقَلُ ما یوضَعُ فی المیزانِ یومَ القیامة، الصَّلاةُ علی مُحمَّدٍ وَ(علی) أهلِ بِیتِه.
حضرت باقر و یا حضرت صادق علیهما السلام میفرمایند:
سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود، صلوات بر محمد و اهلبیت ایشان گرامی علیهم السلام است.
.
.
اللهمصلیالهمحمدوالمحمدوعجل فرجهم💫
『🕊͜͡✨』
#آقاجآنازدورسـلآم✋🏻💚
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ✨ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
دلم می لرزد،خـدا
از شیطانی ڪه...
پشت دروازه های رمضان،کمین کرده است![🤍]
- اللهم إنی اسألُک حسٰن الخاتمۀ...
- خداوندا . . .
+ منازتویڪپایانخوبمیخواهم
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#حجاب
@Banoyi_dameshgh
مادر شهید روح الله عجمیان💚
#مادرانه
مادر شهید پیش از آنکه
مادر شهید باشد؛ شهید میشود...✨
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Banoyi_dameshgh
هرکِپرسیدچهداردمگرازدارجهـٰان!'
همهداروندارمبنویسیدابـٰاعبداللّٰه♥️
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
#ماه_رمضان
#امام_زمان
@Banoyi_dameshgh