~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۳ بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم : " سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت
🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه 💗
پارت۱۴
موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم صحبت کنم. گذشت تا شب که به اتاقم رفتم و با سینا تماس گرفتم. کمی حال و احوال کرد و گفت نامه را به آموزش رسانده. من هم تشکر کردم و بعد از حرف زدن درباره ی اینکه اینجا باران است، آنجا چطور؟ اینجا سرد تر شده یا آنجا و... گوشی را قطع کردم.
شاید اگر دانشجوی رشته ی جغرافی بودم پایان نامه ام را درباره ی این موضوع انتخاب می کردم که " نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است؟! "
همیشه وقتی کسی درباره ی آب و هوا حرف می زند یعنی قصد دارد حرف ها یا احساساتش را پشت این سوال های مسخره پنهان کند. مثل مکالمه ی آن شب من و سینا. مثلا دلم میخواست بپرسم چرا از روزی که پیام دادم تا امروز سراغم را نگرفتی؟ یا چرا وقتی برای اولین بار پیام دادم پرسیدی "شما؟" ، مگر منتظر پیام چند نفر بودی؟ اما بجای همه ی این حرف ها گفتم : " اینجا هوا کمی ابری است..."
اینجا هوا کمی ابری است... هوای سرم، هوای دلم، هوای خاطراتم. ابری است اما هنوز به بارانی شدن نرسیده.هوای ابری همیشه مقدمه ی باران است. فاصله ی بین هوای ابری و هوای بارانی بستگی به میزان اشباع ابرها دارد. اشباع یعنی پر شدن. هرچیزی اشباع شود، پر شود، سرریز می کند. مثل ابر که سرریزش می شود باران! مثل خاطراتم که سرریزش ملیحه بود. ملیحه و دوستیِ غیر منطقی سیزده ساله ی منتهی به تنهایی... و چشمانی که اشباع تنهایی ام را تاب نیاورد و ابریِ بغضم را سرریز کرد.
بعد از رفتن فرید و خانواده اش ملیحه به دانشگاه برگشت ، اما من چند هفته خانه ی خودمان بودم. هر روز پیامک ها و تماس های بین من و سینا بیشتر می شد. روحم خسته بود. به خیال خودم می خواستم با پناه بردن به سینا از دست تنهایی ام فرار کنم. هروقت تصمیم می گرفتم به ملیحه پیام بدهم حرف های فرید را در ذهنم مرور می کردم و بجای ملیحه سراغ سینا می رفتم. خلاصه بعد از چند هفته برگشتم و گچ پایم را باز کردم. به ملیحه چیزی درباره ی اینکه با سینا در ارتباطم نگفته بودم. به محض اینکه برگشتم سینا پیشنهاد داد برای اینکه بیشتر با روحیات هم آشنا بشویم بیرون از محیط دانشگاه قرار ملاقات بگذاریم. دلم نمیخواست ملیحه چیزی از این ماجرا بفهمد. بعد از پنهان کردن شنیدن دعوای ملیحه و فرید این دومین باری بود که میخواستم چیزی را از ملیحه پنهان کنم. هرچند به مرور زمان فهمیده بود که من متوجه اتفاقاتی که بین خودش و شوهرش افتاده شدم اما نمیدانست آن روز حرف هایشان را از پشت گوشی شنیدم. برای اینکه ملیحه از حضور سینا بو نبرد برای قرار ملاقات با او بهانه می تراشیدم. بالاخره من و ملیحه (حالا که نه) یک روزی همفهم هم بودیم! نیازی به پرسیدن آب و هوا و شرایط جوی نبود، ابریِ حوصله را از چشم های هم میخواندیم... چند روز بعد از برگشتنم ملیحه درباره ی سینا از من سوال کرد که : " هنوز جواب ندادی یا بالاخره جواب منفی دادی؟ ". اما من گفتم فعلا نمیخواهم درباره ی این موضوع حرف بزنم. بعد از شنیدن این جمله و سردی های اخیرم فهمید که سعی میکنم فاصله ام را با او حفظ کنم. به سکوتم احترام می گذاشت و چیزی نمی گفت، اما صمیمیتِ ساده ی سابقمان تبدیل شده بود به تظاهر. تظاره به اینکه هنوز هم مثل قدیم به محض اینکه اتفاقی می افتد فورا کف دست هم میگذاریم. من از چشم های او می خواندم که فرید و مشکلاتش را پشت این تظاهر پنهان می کند، او هم از چشم هایم میخواند چیزی شبیه یک حس مبهم به سینا لابلای "امروز هوا کمی سرد تر شده..." پنهان است!
خلاصه تا پایان آن ترم با سینا جایی نرفتم تا آنکه بعد از امتحانات ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نیامد...
❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
پـٰایـٰانِحَیـٰاتِمـٰاخَتمِبِہخِیراَست!
اینخـٰاصیتِدۅستۍبـٰاحَضرتِزَهـۜـراست🖐🏾!
#شہیدهادۍذوالفقارۍ🕶!••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو جان مادرت زهرا (س)
حسین ی کربلااااا...💔🥺
اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد !
تنها آن هنگام که
روح زخمیام را درمان کردی
آرام در دلم نشستی ..!🙃❤️
میگن رفیق اونه که پای گریه هات بشینه و به درد و دلات گوش کنه!
ما پیش تو خیلی گریه کردم آقای امام حسین:)💔
#حسین_جـآنم
کـٰاشخنثۍکَـردننَفسراھم
یـٰادمانمۍدادند:))
مۍگویـند؛آنجاکِہنَفسمغلـوبباشد
عـٰاشقمۍشَوۍ..
عاشِـقکہشُدۍشَھیدمیشَوۍ..💔📻!'
#خاطره 📜
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
یکبار به او گفتم:
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
میدانیچقدرزحمتکشیدهام
باتصادفنمیرم..؟!
مدافعحریم
عقیلهبنیهاشمحضرتزینب
#شھیدمحمودرضابیضایی🕊🍃