سلام رفیق جان 😊
ناشناس آوردیم تا بشنویم صداتونو و جوابتونو بدیم حرف ها و سوالاتتو بگو جواب میدیم :
https://harfeto.timefriend.net/16341081670451
جوابتو از اینجا بگیر 👇
@HEYDARIYON3134
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part127 -اه کی تماس گرفت؟ + تقریباً ۴ بعد از ظهر بود - خوب
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part128
+جانت بی بلا مادر جان ،بله
یه دختر خوب سراغ دارم ان شالله که جوابشونم بله باشه
-کی میتونه رو پسر من عیب بزاره -کار که داره،زیبایی که ماشالله داره
+خوب اینم بگید دیگه پاشم که میلنگه😂
-وای مصطفی نمیدونی از بس که خوشحالم کردی دلم میخواد همین الان برم برات کت و شلوار دامادی بگیرم
+نه مامان حالا گفتم شما هم راه نیوفت برو
روی صندلی نشستم و مامان هم اومد روی صندلی بغل دستیمو کشید عقب و روش نشست دستش گذاشت زیر چونه اش و گفت:خوب بگو ببینم عروسم کیه زود بگو ناز نده
+وای مامان جان امشب رو صبر کن مقدمه چینی کنم اون موقع😄
-اه مصطفی مسخره بازی در نیار همین الان بگو ؛صدای آیفون به صدا در اومد و مامان رفت به سمتش ، موبایلم و از جیب پیراهنم در آوردم و گذاشتم رو میز ناهار خوری و شماره رضا رو گرفتم سر سومین بوق جواب داد :جانم داداش
+سلام رضا جان وقت داری صحبت کنم
-آره داداش بگو به گوشم .
+میگم میتونی برای حاج ولی زنگ بزنی و بگی برام استخاره بگیره
-آره ولی شماره اش رو بدم به خودت زنگبزنی بهتر نیست مستقیم
+آره راستم میگی بهتره پس بی زحمت بهم بده
تماس و قطع کردیم و چند دقیقه نشد که پیامک داد و شماره حاج ولی رو گرفتم و زنگ زدم اولین بار جواب نداد ، دلم اومد که دوباره زنگ بزنم.......
زنگ زدم که سر اولین بوق جواب داد:بله بفرمایید
+سلام حاجی خوب هستین
-سلامت باشی جوون بله در خدمتم
+خدمت از ماست حاجی مارو شناختی
-نه پسرجان
+پسر حسین آقام مصطفی
-حاج سعادتی ؟؟
+بله
-خوبی مصطفی جان کاری داشتی ؟
+بله حاجی جان میتونید برام یه استخاره بگیرید
-خوب پسرم تلفن و داری تا من قرآن و بیارم
+بله چشم بفرمایید
مامان هی اشاره میزد کیه حاج ولیه منم گفتم آره باز یه سوال دیگه پرسید که نفهمیدم .....
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part128 +جانت بی بلا مادر جان ،بله یه دختر خوب سراغ دارم ا
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part129
- خوب پسرم نیتت تو کردی
توی دلم آروم گفتم خدایا می خوام مامان رو بگم تا پا پیش بزاریم برای زهره خانوم شما راضی هستی؟
+ بله حاجی جان
چند دقیقه شد که گفت: پسرم خیلی خوبه آینده خوبی داره ولی مواظب دور و اطرافیان و حسودهای اطرافت باش
تا قبل از اینکه حاجی جواب بده توی دلم رخت میشستند ولی با حرف حاجی دلم روشن شدوآروم گرفتم .
+ ممنون حاجی جان عمرتون طولانی انشاالله
- همچنین پسر جان کاری با من نداری؟
+ دست شما درد نکنه سلامت باشید انشالله یا علی مدد
تماس قطع کردم مامان شروع کرد به پرسشهای همیشگی
- خوب حاج ولی باهات چیکار داشت
+ من زنگ زدم مادر جان ،می خوام بهت بگم عروست کیه
دوباره چهره اش باز شد و لبخند نشست روی صورت ماهش
-خوب کیه
+خانم احمدی
-خانم احمدی 🧐 خوب کیه
توی دلم بسم اللهی گفتم و دل دادم دست خدا
+برادر زاده مریم خانم خودتون همسفر شلمچه
یک لحظه صورتش خشک گرفت همین جوری نگام میکرد نمیدونم چرا چهره اش اینجوری شد ولی یک دفعه تو چشمام نگاه کرد و گفت: مصطفی اونا به ما نمیخورن
+چرا؟؟؟؟؟؟؟
- چون سرمایه دارند چون وضع مالی شون از ما بهتره
+کی این و گفته مامان فقط باباش استاد دانشگاست این حرف و میزنی به خدا قسم انقدر آدم های خوبی هستن که نگو من وبا پسرشون که مجتبی ست رفیقم تا حالا صدبار با پدرشون برخورد کردم تا الان نشده بهم بگه اینجا ایستادی اون طرف تر برو
- خوب اگر بریم بعد بگن نه چی ؟
+ شما میدونی میگن نه خدا بزرگتر از هر چیزیه به امید خدا میریم جواب بله هم میگیریم، انگار شما از این دختر خوشت نمیاد
- نه مادر برعکس دختر خوب و با ادبی فقط وضعیتشون با ما نمیخوره
+خوبشم میخوره خدا بزرگه
عصا رو بلند کردم و رفتم به سمت اتاقم برق اتاق و روشن کردم، رفتم روی تختم نشستم و قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن که مامان اومد توی چارچوب در
- میگم مصطفی الان که تو فاطمیه هستیم با بابات حرف میزنم بعد فاطمیه انشاالله میریم جلو
+بله مادر جان خیلی هم عالی
مامان رفت و باز من و این قرآن که کلام خدا بود با انگشتر یا ابوالفضل تنها موندیم
چه اسم زیبایی ابوالفضل .........
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
تۅمَراجـٰانۅجَھـٰانۍ
چِہڪُنَمجـٰانۅجَھـٰانرا...
🖤⃟🎬¦⇢ #شهدایی
🖤⃟🎬¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
شهــید جــواد جــهانی:
به خـــــواهران و بـــــرادرانـــم
تـــوصـــــیه میڪنـم ↶↶↶
به خــدا بیشتر #تـــوسل جوئیـد
دعـــای ڪمــیل و نـمـاز جمــــعـه
دعـــــای توســل را از یـاد نــبرید
به #نمـازاولوقـت بیشتر اهمیت
دهـــــید.
#شهـــــیدانـــه
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷 حیدریون
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
شهید سید کاظم کاظمی؛
✅ سجده شکر در آستانه شهادت
◀ وقتی در داخل قایق، ترکش به سر شهید کاظمی اصابت کرد، از جای خود برخاست و دستها را بهسوی آسمان بلند کرد و با خدایش راز و نیاز کرد و لحظهای بعد در کنار قایق به سجده رفت و آنگاه شهید شد.💔
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷 حیدریون
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
از عالمی پرسیدند :
بهترین الگو برای زندگی ، چه کسانی هستند ؟🤔
گفت :کودکان !😇
پرسیدند:کودکان که هیچی نمیدانند !
گفت : سخت در اشتباهید ؛🙂
کودکان چهار خصوصیت دارند که نباید هیچگاه فراموش کرد ......👌
اول اینکه
بی دلیل همیشه شاد هستند ..😍
دوم اینکه
همیشه سرشان به کاری مشغول است ..😎
سوم
وقتی چیزی را میخواهند تا بدست نیاورند دست از اصرار بر نمی دارند ..🤫
وَ
سرانجام اینکه
براحتی " گریه " می کنند ..😭
حیدریون
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐🌹
به نظرنتون کارخوبیه؟؟🤔
کیا موافقن؟؟؟ ✅
کیامخالف؟؟؟؟ ❌
اکثر دانشجویان مخالف بودن!!!❌😡
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!"😤
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!😰
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄
همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔
ولی استاد جواب نمیداد...😐
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟؟؟ شما مسئول برگه های ما بودی؟؟؟😡😤
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️
همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟⁉️⁉️
گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
درس خوندیم📚📖🖊
هزینه دادیم 💵💶💷
زمان صرف کردیم...🕒
هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،
پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟🤔
بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔
تنها کسی که موافق بود ....
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر بابایش بود🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
|✨| #تلنگرانه
اۍڪاشࢪوآینہبغل‴مآشینزندگیمون‴ نوشتہبود:✨
⇦ قیامتازآنچہفڪࢪمۍڪنیدبہشمآ نزدیڪتࢪاست…✨
لطفابااحتیآطعملڪنید…⚠️⁉️
حآلااینکہبخوآیمࢪوۍشیشہعقبمآشین بنویسیم‴یآمھدی‴ بمآند…✨
تآکےمھدۍ(عج)بآیدانتظآࢪبڪشہتآمابہخودمونبیآیموگنآه
نڪنیم💕✨
برآۍتعجیلدࢪظهور↯
صلوآتنه…
ترڪگنآهلازماستـــــヅ💕✨
🌱 #زندگیتوامامزمانۍڪن
•
✨______|[🌺]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🌺]|______✨
پخش زنده تمام نقاط حرم امام رضا"علیه السلام
❤️ گنبد مطهر🕌
b2n.ir/716010?eitaafly
❤️ ضریح مطهر🕌
b2n.ir/780435?eitaafly
❤️ صحن انقلاب🕌
b2n.ir/840352?eitaafly
❤️ صحن جامع رضوی🕌
b2n.ir/941603?eitaafly
❤️ صحن آزادی🕌
b2n.ir/024062?eitaafly
❤️ صحن گوهرشاد🕌
b2n.ir/460076?eitaafly
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part129 - خوب پسرم نیتت تو کردی توی دلم آروم گفتم خدایا م
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part130
از زبان زهره❤️
مجتبی با من و ساره موافقت کرد و قرار شد بعد از نماز بیاد دنبالمون تا باهم بریم برای هیئت ،خوشحالم امروز بعد از ظهر برای ناهار ساره اومد پیشم، منمدرسم رو خوندم و ساره و مامان شروع کردم به پختن غذا .
اصلا درس ومتوجه نمی شدم هی فکر می کردم نکنه آقا مصطفی بیاد ولی باز یه طرف مغزم میگفت: نه بابا اون با پاش نمیتونه جایی بره اگر هم مرخص شده باشه باید مواظب پاش باشه ولی هر کاری کردم نتونستم درسم رو بخونم کتاب گاج رو گذاشتم کنار و رفتم پیش ساره و مامان
+ خوب بگین ببینم عروس و مادرشوهر چیا بهم میگین
- والا هیچی خواهرشوهر جان همین صحبت های ساده
هرسه خندیدیم و سبزی هایی که مامان خریده بود و پاک کردیم و ساعت نزدیک به پنج شده بود چند دقیقه دیگه اذان مغرب بود و من و ساره نماز هامون و توی اتاق من خوندیم ساره برای مجتبی زنگ زد که گفت تا ۲۰ دقیقه دیگه خودش رو میرسونه هرچی به مامان اصرار کردیم قبول نکرد تا با ما بیاد میگفت میخواد استراحت کنه واقعا روضه حضرت زهرا رو دوست داشتم از کودکی به این روضه ها علاقهمند بودم ...
رفتم به اتاقم و ساقدست و روسری و شلوار و پیراهنم رو کنار گذاشتم
موهام رو سفت بالا بستم بعد پیراهن و شلوارمو پوشیدم و روسری رو لبنانی بستم ساق دست پرنسسی که ست روسری بود و پوشیدن چادر جده سرم کردم و رفتم به حال که ساره آماده بود
مامان شام درست کرده بود و گفته بود که منتظر میمونه تا حداقل ما بیایم ؛ گوشی ساره زنگ خورد و ساره جواب داد که مجتبی گفت بریم دم در....
سوار ماشین شدیم و من عقب نشستم وساره جلو ،همه فکرم به اونجا بود یه طرف دلم میخواست آقا مصطفی اونجا باشه و ببینمش طرف دیگه دوست نداشتم من و با این چشم های داخل رفته ببینه نمیدونستم چم شده .....
-زهره زهره
+بله داداش
-کجایی کم حرف شدی
+هیچی نیست داداش
رسیدیم و مجتبی ما رو دم هیئت پیاده کرد و رفت ماشین رو پاک کنه که ساره گفت......
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part130 از زبان زهره❤️ مجتبی با من و ساره موافقت کرد و قر
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part131
تا صبر کنیم که مجتبی بیاد و بدونیم درب بانوان کجاست قبل از اینکه مجتبی بیاد سه تا خانم وارد درب حیاط شدن و رفتن به سمت پرده ای که زده بود و وارد شدن ...
+ ساره بیا باهم بریم اونجا ورودی خانمهاست
رفتیم داخل که حاج آقایی داشت سخنرانی می کرد خیلی صحبت های قشنگی می کرد تعداد خانم ها کم بود و با من وساره شاید میشدیم ۸ نفر هیئت بزرگی داشتند ولی انگار ازش استقبال نمیشد من و ساره یه جایی پشتی داده بودیم که یه خانم سنداری اومد کنارمون نشست ساره داشت پیامکی با شخصی حرف میزد منم همینطور به رفت و آمدها نگاه میکردم که یه خانم سنداری برام آشنا آمد به صورتش توجه کردم دیدم مادر همون شهیدی هست که بغل دست عمودفن شده، مداحی شروع شد و برق ها را خاموش کردند چادرم رو آوردم پایین تا راحت تر با مادر دردودل کنم با خانم خیلی حرف زدم اولین حرف من این بود که( مادر جان کمکم کن تا بتونم واقعاً برای پسرت کاری کنم حداقل روی لبش خنده هم بیارم برام کافیه)
ببین گریه ام گفتم: مادر جان ازتونمیخوام من و مصطفی را به هم برسونید حاضرم همسرش باشم همه سختی ها رو به جون بخرم رفتن به ماموریت ها همه چیز حتی مدافع دخترتون باشه با همه سختی ها میسازم فقط همسرم باشه .
من نمیدونم این علاقه چجوری به وجود آمد ولی اینو میدونم که شما میتونید ما را به هم برسونید، برق هارو روشن کردن و منم چادرم رو بالا کشیدم که کلم سوت کشید ؛وای این همه آدم کی جمع شدن
ساره دست روی شونم گذاشت و گفت: خب حاج خانوم خوب گریه می کنی حالا حاجتت چیه؟
رومو کردم سمتش و گفتم مگه فضولی
- آدم بشو نیستی نه خجالت بکش تو روضه حضرت زهرا به من توهین می کنی
+ وای وای ببخشید😂
خودش هم از طرز حرف زدنم خنده اش گرفت و گفت خیلی رو داری
دیدم از دور یه نفر داره به سمت ما میاد که نقاب زده ،نزدیک تر که شدم متوجه شدم نگار من و ساره بلند شدیم به احترامش......
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10