4_5891056119052240863.mp3
17.96M
♡••
نامہ عاشقانہ بسیار خواندنے از زن جوانے ڪہ حدود صد سال پیش همسرش جہت تحصیل بہ خارج از ڪشور رفتہ است...❤️
این نامہ اڪنون در ڪتابخانہ وزیریہ
یزد نگہدارے میشود🌱
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
به جناب عشق گفتم تو
بیا دوای ما باش
که به پاسخم بگفتا تو ،
بمان و مبتلا باش...❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ حوالے عشق ڪہ رسیدے ؛
دل دل نڪن !
بگو "دوستتـ دارمـ" ...♥️
این تنہا بلاے قشنگے ست ڪہ
بہ سرت خواهد آمد ..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
فایل_صوتی_کوتاه
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
💕هر صبح یہ آهنگ تقـدیمـ ڪن بہ ڪسے ڪہ دوسـش دارے💕
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5891051514847304351.mp3
8.27M
♡••
🎶 آهنگ زلف را شانه مزن ...
🗣#سالار_عقیلی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عصر باشد و
چای باشد و
شمعدانی..
این جا صد بغل ،
واژه می بارد برایِ شاعری..
#کوروش_مهرگان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 66 سری تکان داد: آره. یه چیزایی می دونم. نیشخندی تلخ ز
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 67
مهناز هر چه سعی کرد متقاعدم کند که آراز قصد بدی نداشته و نباید این قدر زود تصمیم بگیرم فایده ای نکرد.
دیشب را چشم روی هم نگذاشته بودم و فقط فکر می کردم و باز هم به همان نتیجه می رسیدم و تصمیم خودم را عقلانی می دیدم و تصمیم آراز را یک تصمیم زودگذر و احساسی که خیلی زود فراموشش می شود.
تمام شب را هم یا پیام داد یا زنگ زد که در آخر گوشی ام را هم خاموش کردم.
از خانه بیرون نرفتم تا نبینمش.
روزها همین طور می گذشت و چند روزی می شد که ندیده بودمش.
دلم نمی خواست با او رو به رو شوم. دلم به اندازه ی کافی بی قرارش بود، با دیدنش بدتر هم می شد.
مهناز گوشی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: سلافه، نمی خوای جوابش رو بدی؟ گناه داره ها. این قدر اذیتش نکن. گناه کبیره که نکرده بدبخت عاشق توی خر شده!
سری به طرفین تکان دادم: نمی خوام. بگو خوابه.
پوف کلافه ای کشید و جواب داد: سلام، چطوری؟
نگاهی به من انداخت: سلافه خوابه.
چی؟
گفتم که خوابه چطوری بذارم رو اسپیکر؟
خیلی خب باشه. چرا داد می زنی؟
گوشی را روی اسپیکر گذاشت و صدای ناراحتش در گوش و تنم پیچید: سلافه، عزیزم... می دونم الان داری گوش میدی. چرا نمی ذاری حرف بزنم؟ چرا این طور فکرهایی می کنی؟ تو فکر کردی اگه این روند رو پیش بگیری من فراموشت می کنم و ازت دست می کشم؟! اصلا مگه میشه؟ مگه می تونم؟ سلافه جون هر کی دوست داری یه چیزی بگو.
سکوت کرده بودم و اشک هایم روی صورتم جاری بود.
با جدیت گفت: سلافه، به جون خودت اگه جواب ندی پا میشم میام خونه تون. مثل اون دفعه. سلافه؟
مهناز اشاره ای کرد که چیزی بگویم اما سرم را روی زانوهایم گذاشتم و سکوت را ترجیح دادم. مطمئن بودم اگر من را نبیند این فکر از سرش می افتد.
مهناز گوشی را از روی اسپیکر برداشت و ادامه ی حرف هایش را دیگر نفهمیدم.
تماس را که قطع کرد، کنارم نشست.
-سلافه، این مسخره بازیا چیه؟ مگه چی گفته بیچاره؟ دوستت داره، گناه که نکرده. توام که می دونم دوسش داری پس چرا این طوری می کنی؟
- تو که می دونی...
عصبی میان حرف هایم آمد: بس کن دیگه. همش همینا رو تکرار می کنی. می دونم مشکلت چیه و به چی فکر می کنی اما اونم حق داره که حرفاشو بهت بزنه و توام باید گوش بدی به حرفاش. نه این جوری با خودخواهی خودت رو ازش قایم کنی و جوابش رو ندی.
همان لحظه صدای زنگ آمد. هول شده بلند شد: حتما آرازه.
دستپاچه از جا بلند شدم: در رو براش باز نکنی ها.
پشت سر هم زنگ می زد. مهناز بلند شد و مانتو و شالی پوشید و در حالی که از پله های زیرزمین بالا می رفت جواب داد: نمی بینی در رو داره می شکنه. من میرم در رو باز می کنم و شما هم عین دوتا آدم عاقل باهم حرف بزنید و توام هر مشکلی داری به خودش بگو.
منتظر حرفی از جانب من نشد و رفت. هم نمی خواستم ببینمش هم دلم برای دیدنش پر می کشید و جنگی میان عقل و قلبم برپا شده بود.
لحظه ای گذشت که آراز به تنهایی وارد خانه شد؛ مهناز حتما بیرون مانده بود تا ما راحت حرف بزنیم.
با دیدن من قدم هایش را سمتم تند کرد و رو به رویم ایستاد.
در سکوت و خیره نگاهش می کردم. اصلا حال خوبی نداشت؛ رنگش پریده بود و زیر چشمانش هم گود افتاده بود.
زمزمه کرد: سلافه.
- واسه چی اومدی؟
سوالم را با سوال جواب داد: تو چرا چند روزه جواب تلفن هام رو نمیدی؟ چرا یه لحظه از خونه نمیای بیرون که ببینمت؟ چرا این قدر منو اذیت می کنی و عذابم میدی؟
دلم از غم حرف هایش گرفت و از خودم شاکی شدم که ناراحتش کرده ام.
- من همون شب هر چی که لازم بود رو بهت گفتم پس دیگه اینقدر تکرار نکن.
جلوتر آمد و خیره به چشمانم شد. چشمانش از حرص سرخ شده بود.
- سلافه این قدر رو اعصاب من راه نرو. بس کن دیگه. احساس منو با اون خونه و ماشین می سنجی؟ اصلا همه رو آتیش می زنم که دیگه اونا رو تو سرم نکوبی. خوبه؟
صدای فریادش در فضا پیچیده بود. نگاه به چهره ی ترسیده ام کرد و دستش را سمتم آورد که سریع خودم را عقب کشیدم.
آرامش و گرمی آن شب را هنوز به خاطر داشتم و قلبم باز هم آغوشش را می طلبید اما عقلم تشر زد که او مال من نیست و هیچ وقت هم نخواهد شد.
دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄