♡••
عصر باشد و
چای باشد و
شمعدانی..
این جا صد بغل ،
واژه می بارد برایِ شاعری..
#کوروش_مهرگان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 66 سری تکان داد: آره. یه چیزایی می دونم. نیشخندی تلخ ز
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 67
مهناز هر چه سعی کرد متقاعدم کند که آراز قصد بدی نداشته و نباید این قدر زود تصمیم بگیرم فایده ای نکرد.
دیشب را چشم روی هم نگذاشته بودم و فقط فکر می کردم و باز هم به همان نتیجه می رسیدم و تصمیم خودم را عقلانی می دیدم و تصمیم آراز را یک تصمیم زودگذر و احساسی که خیلی زود فراموشش می شود.
تمام شب را هم یا پیام داد یا زنگ زد که در آخر گوشی ام را هم خاموش کردم.
از خانه بیرون نرفتم تا نبینمش.
روزها همین طور می گذشت و چند روزی می شد که ندیده بودمش.
دلم نمی خواست با او رو به رو شوم. دلم به اندازه ی کافی بی قرارش بود، با دیدنش بدتر هم می شد.
مهناز گوشی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: سلافه، نمی خوای جوابش رو بدی؟ گناه داره ها. این قدر اذیتش نکن. گناه کبیره که نکرده بدبخت عاشق توی خر شده!
سری به طرفین تکان دادم: نمی خوام. بگو خوابه.
پوف کلافه ای کشید و جواب داد: سلام، چطوری؟
نگاهی به من انداخت: سلافه خوابه.
چی؟
گفتم که خوابه چطوری بذارم رو اسپیکر؟
خیلی خب باشه. چرا داد می زنی؟
گوشی را روی اسپیکر گذاشت و صدای ناراحتش در گوش و تنم پیچید: سلافه، عزیزم... می دونم الان داری گوش میدی. چرا نمی ذاری حرف بزنم؟ چرا این طور فکرهایی می کنی؟ تو فکر کردی اگه این روند رو پیش بگیری من فراموشت می کنم و ازت دست می کشم؟! اصلا مگه میشه؟ مگه می تونم؟ سلافه جون هر کی دوست داری یه چیزی بگو.
سکوت کرده بودم و اشک هایم روی صورتم جاری بود.
با جدیت گفت: سلافه، به جون خودت اگه جواب ندی پا میشم میام خونه تون. مثل اون دفعه. سلافه؟
مهناز اشاره ای کرد که چیزی بگویم اما سرم را روی زانوهایم گذاشتم و سکوت را ترجیح دادم. مطمئن بودم اگر من را نبیند این فکر از سرش می افتد.
مهناز گوشی را از روی اسپیکر برداشت و ادامه ی حرف هایش را دیگر نفهمیدم.
تماس را که قطع کرد، کنارم نشست.
-سلافه، این مسخره بازیا چیه؟ مگه چی گفته بیچاره؟ دوستت داره، گناه که نکرده. توام که می دونم دوسش داری پس چرا این طوری می کنی؟
- تو که می دونی...
عصبی میان حرف هایم آمد: بس کن دیگه. همش همینا رو تکرار می کنی. می دونم مشکلت چیه و به چی فکر می کنی اما اونم حق داره که حرفاشو بهت بزنه و توام باید گوش بدی به حرفاش. نه این جوری با خودخواهی خودت رو ازش قایم کنی و جوابش رو ندی.
همان لحظه صدای زنگ آمد. هول شده بلند شد: حتما آرازه.
دستپاچه از جا بلند شدم: در رو براش باز نکنی ها.
پشت سر هم زنگ می زد. مهناز بلند شد و مانتو و شالی پوشید و در حالی که از پله های زیرزمین بالا می رفت جواب داد: نمی بینی در رو داره می شکنه. من میرم در رو باز می کنم و شما هم عین دوتا آدم عاقل باهم حرف بزنید و توام هر مشکلی داری به خودش بگو.
منتظر حرفی از جانب من نشد و رفت. هم نمی خواستم ببینمش هم دلم برای دیدنش پر می کشید و جنگی میان عقل و قلبم برپا شده بود.
لحظه ای گذشت که آراز به تنهایی وارد خانه شد؛ مهناز حتما بیرون مانده بود تا ما راحت حرف بزنیم.
با دیدن من قدم هایش را سمتم تند کرد و رو به رویم ایستاد.
در سکوت و خیره نگاهش می کردم. اصلا حال خوبی نداشت؛ رنگش پریده بود و زیر چشمانش هم گود افتاده بود.
زمزمه کرد: سلافه.
- واسه چی اومدی؟
سوالم را با سوال جواب داد: تو چرا چند روزه جواب تلفن هام رو نمیدی؟ چرا یه لحظه از خونه نمیای بیرون که ببینمت؟ چرا این قدر منو اذیت می کنی و عذابم میدی؟
دلم از غم حرف هایش گرفت و از خودم شاکی شدم که ناراحتش کرده ام.
- من همون شب هر چی که لازم بود رو بهت گفتم پس دیگه اینقدر تکرار نکن.
جلوتر آمد و خیره به چشمانم شد. چشمانش از حرص سرخ شده بود.
- سلافه این قدر رو اعصاب من راه نرو. بس کن دیگه. احساس منو با اون خونه و ماشین می سنجی؟ اصلا همه رو آتیش می زنم که دیگه اونا رو تو سرم نکوبی. خوبه؟
صدای فریادش در فضا پیچیده بود. نگاه به چهره ی ترسیده ام کرد و دستش را سمتم آورد که سریع خودم را عقب کشیدم.
آرامش و گرمی آن شب را هنوز به خاطر داشتم و قلبم باز هم آغوشش را می طلبید اما عقلم تشر زد که او مال من نیست و هیچ وقت هم نخواهد شد.
دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 تابستانے ڪہ ...
#بیست و هفتمین روز مرداد ماهش از آن توست
تولدت مبارڪ مرداد ماهے جانم ❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
می پرستم تو را
می پرستم ....
#حجتاشرفزاده❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
همہ شب
سجده بر آرم
ڪہ بیایے تو بہ خوابم
و در آن خواب
بمیرم
ڪہ تو آیے و بمانے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_120586091.mp3
8.83M
♡••
بے هوا شدے عشق من...🍃🍁
آخہ دلتنگیامو بے تو با ڪے بگم...
#راغب 🎤
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
فایل_صوتی_کوتاه
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آدم هاے دیگر را نمے دانم!
در من اما..
اولین حسے ڪہ
هر روز صبح بیدار مے شود
دوست داشتن توست...❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شعر بهانہ اسـت..
دارم بلنــد بلنـد..
بہ تو فڪر مےڪنم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5958276274244813967.mp3
3.53M
♡••
#حمیدطالبزاده
همہ چے آرومہ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
67.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#راغب
#حمید_هیراد(#جذاب)
#ویدیو_کلیپ
#خط_نویس
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اگر میپرسی از حالم
دقیقا مثل #بیروت است
لبم آواز میخواند
دلم انبار باروت است ...
#محمدرضا_محمدی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آغوش #تُ
آرامـ ترین نقطہے دنیاست
هرچندڪہدیوانہترین
#مرد جہانے …
#سیدفاطمہموسوی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من که اصرار ندارم
تو خودت مختاری !
یا بمان
یا که نرو
یا نگهت می دارم !
#محسن_مرادی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5924706406132352349.mp3
6.19M
♡••
#حسین_توکلی
#دلخوش
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلخوشم با نفسی
حبهی قندی
چایی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمهی دنیایی...
#سهراب_سپهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 67 مهناز هر چه سعی کرد متقاعدم کند که آراز قصد بدی نداشت
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 68
- سلافه جان، باور کن من هیچ وقت این قدر قصدم جدی نبوده تو هیچ کاری ولی الان دست خودم نیست به خدا من می خوامت.
دستی روی قفسه ی سینه اش کوبید: این لامصب فقط واسه تو می زنه. این جوری نکن باهام.
اشک هایم که جاری شد، ملتمس نالید: سلافه، تو رو جون هر کی دوست داری این جوری گریه نکن. بهم فرصت بده ثابت کنم ذهنت مسمومه.
کلافه از اشک ها و سکوتم باز هم صدایش را بالا برد: د یه چیزی بگو. این قدر گریه نکن لعنتی!
با بغض و اشک لب زدم: آراز؟
- جان دلم؟ خواهش می کنم سلافه این طوری نکن. داغون تر از اینم نکن. باز بشو همون دختر شر و شیطون که دلم رو مال خودش کرد نه این جوری ضعیف که همش گریه می کنی. اصلا مگه قرار نبود بریم بوشهر و نقاشی هاتون رو بیاریم. پس زودتر بریم. باشه؟
فکری به سرم زد. اگر می آمد و خانه زندگیمان را می دید، خودش پشیمان می شد. باید می دید، باید همه چیز من را می دانست.
با تردید سری تکان دادم.
-چرا قرار بود بریم.
خوشحال شده از یک واکنش نرم من به خنده افتاد.
- دمت گرم سلافه. هر وقت که می خوای بلیط هواپیما رزرو می کنم که بریم.
سری به نشانه ی منفی تکان دادم: من که با هواپیما نمیام. خودت دوست داری برو.
تند تند سری تکان داد. انگار که می ترسید تصمیمش برای رفتن عوض شود.
- باشه مشکلی نیست. با ماشین خودم میریم.
- منو مهناز با همون اتوبوس راحت تریم.
انگار که قصدم را فهمید که گفت: چشم. هر چی تو بگی. خوبه؟ اصلا بگو با کاروان شتر بریم اگه گفتم نه بزن گردنو راحت باش!
چپ چپی نگاهش کردم که فوری ادامه داد: من همین امروز میرم ترمینال ببینم کی می تونم بلیط گیر بیارم. خوبه؟
«خوبه» ی کوتاهی گفتم که گفت: درباره ی پیشنهادم فکر کردی؟
سری به طرفین تکان دادم: بعد از برگشتن از بوشهر اگه تصمیمت عوض نشده بود، فکر می کنم.
منظورم را فهمید که لبخندی مهربان زد: تصمیم من عوض نمیشه اینو مطمئن باش. مهناز بیچاره مونده تو سرمای حیاط. من دیگه برم ولی قول بده که حداقل جواب زنگ هام رو بدی. خب؟
زمزمه کردم: باشه.
خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. بعد از رفتن او مهناز آمد و پرسید: چی شد؟
- رفت ترمینال که بلیط گیر بیاره بریم بوشهر.
لبخندی زد: پس موافقت کردی؟
- نه. چون می دونم پشیمون میشه.
لبخندش محو شد و با تأسف نگاهم کرد: اینی که من دیدم عمرا منصرف بشه. از بس که این مدت همش زنگ زد و سراغت رو گرفت.
بحث را عوض کردم: این همه زنگ زد، مریم خانوم که نفهمید؟
- نه. صبح دیدم که رفت بیرون هنوزم نیومده.
«خدا رو شکر»ی گفتم. اگر آراز را می دید ممکن بود فکرهای دیگری درباره مان بکند.
دو سه ساعتی گذشته بود که آراز زنگ زد و این دفعه جوابش را دادم. ساعت حرکت اتوبوس را اطلاع داد.
خواستم به مامان زنگ بزنم و خبرش کنم اما تصمیم گرفتم غافلگیرش کنم البته فرق خاصی هم نداشت.
چه می گفتم و چه نمی گفتم، اوضاع مثل همیشه بود!
تا شب وسایل مورد نیازمان را جمع کردیم و دوربین و یک سری وسایل نقاشی هم توی چمدان گذاشتیم چون آنجا هم می توانستیم عکس برداری کنیم.
صبح زود بیدار شدیم و مقداری خوراکی برای توی راهمان هم آماده کردیم و خیلی سریع هم حاضر شدیم.
تک زنگی روی گوشی ام افتاد. می دانستم که آراز است. همراه با مهناز وسایلمان را برداشتیم و در زیرزمین را قفل کردیم و از خانه بیرون زدیم.
آراز پشت در ایستاده بود و خبری هم از ماشینش نبود. خواست کمک کند و وسایلمان را بگیرد که اجازه ندادیم.
پیاده در هوای سرد اوایل دی ماه قدم می زدیم تا به سر خیابان رسیدیم.
آراز دربست گرفت و هر سه سوار شدیم.
خوشبختانه در ترمینال خیلی معطلی نداشتیم و اتوبوس خیلی زود به راه افتاد.
خوشحال بودم که می آید و از نزدیک همه چیز را می بیند. بحث یک روز، دو روز که نبود. بحث یک عمر زندگی بود. دلم نمی خواست اگر ازدواج کردیم بخاطر وضع مالی و خانواده ام از او سرکوفت بشنوم.
کم ندیده بودم آدم هایی که عاشق هستند و بخاطر وجود چنین مواردی زندگی شان به هم خورده.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
❣️۲۸مردادماهے ها تولدتون مبارڪ❣️
ان شاءالله بہترین ها سہمتون باشہ از زندگے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡••
گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند
سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ...
هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛
روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!!
چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش
چوب نامردی اگر در آستینت میکنند ...
ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن
چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند
نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است
آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
آقا جان!
ما به شدت دلمان
امام زمان میخواهد..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌱
حاج حسین یڪتآ
یادت باشہ ها!
اول امام زمان(عج) یادِ تو میڪنہ بعد تو یاد امام زمان(عج) مےافتے!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
یک نفر
یک خبر از
یار ندارد بدهد؟
دلِ ما
خیلی از این
بیخبری سوخته است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄