1_543132555.mp3
4.02M
♡••
#مهدییراحی
🎼حاجت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هر وقت راه را گمـ ڪردید
ببینید دشمن ڪدامـ سمت را میڪوبد
همان جبهہ خودے است...
#شهیدابراهیمهمت
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت223 و مهربون ترمیم میشد ... آروم کنار گوشم با احساس پچ زد : - قربون اون صورت نازت
#عشقاجباری
#قسمت224
با فرو رفتن تو آغوشش بهونه دلتنگیم ، بهونه امروز و بهونه بغضم از این همه حملات مهلک به اشکهام اجازه بارش دادن ، هر دومون آزادانه و با دلتنگی گریه میکردیم ، من برای غصه دردناکم و مجتبی برای اتمام این دوریِ زجر آور ... بوی تنش رو عمیق به مشامم میکشیدم و با دلتنگی کمر و شونه هاش رو لمس میکردم، با گریه خودم رو محکم تر به سینهش فشار میدادم که کیان از پشت آروم به کمرم زد و گفت :
- عزیزم یه ذره مراعاتش میکنی ،شکمش زخمه نباید زیاد بهش فشار بیاد.
تا کیان این حرف رو زد ازش فاصله گرفتم ، با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و با چونه لرزون و هق هق گفتم :
- کُ... کجات ؟ ببینم کجاته ؟ میخوام زخمشو ببینم.
مجتبی که تا الان زخم صورت و کبودیم رو ندیده بود ،صورتم رو میون دستهاش قاب گرفت و با بغض مردونه ای گفت :
- من به درک هلاک بشم بمیرم ،صورت قشنگت چرا این شکلی شده ؟
کیان دست دور شونهم گذاشت و گفت:
- یه ساعت پیش افتاده ،منم خونه نبودم ، شانسُ ببین شب تولدش چی به روزش رفته.
مجتبی دوباره بغلم کرد و کلی قربون صدقهم رفت ،جلوی همه با صدای بلند هم گریه کرد و من متعاقب از اون تو گریه کردن پیشی میگرفتم طوری که بهروز جلو اومد و با عصبانیت تصنعی گفت :
- بابا جمع کنین دیگه این بساطتونو... انگار اومدیم مجلس ختم ، کم مونده خودمم بشینم این وسط ختم صلوات بگیرم براشون.
دل آرام اشکش رو پاک کرد و گفت :
-کوری نمیبینی بعد مدتها داداششو دیده ،خب گریه کردن داره دیگه، کلی دلتنگ هم بودن ،الهی بمیرم.
- اوهو، دلی رو نگاه ، تورو خدا تو هم برو بینشون یکم عَر بزن تا اکیپشون تکمیل بشه.
با وجود روز نفرت انگیزم و خاطره پر از دردم اما شبم میون خونواده دوست داشتنیم به بهترین نحو سپری شد ،تنها چیزی که برام مبهم بوده رفتارهای کیان جلوی مجتبی بود که خیلی بهم نزدیک نمیشد، مثل همیشه یا شبیه وقتهایی که پیش دل آرام وبهروز راحت بودیم رفتار نمیکرد ،با اینکه تموم امشبم حواسش پیش من بود و حتی از کنارم تکون نمیخورد اما برخوردهاش همه با ملاحظه و اصولی تر بودن و من کاملاً متوجه میشدم که کیان به مجتبی نگفته منو بهار با هم زن وشوهریم ...
هر چقدر خودم رو مشغول نشون میدادم و کنار بچه ها سعی در خندیدن و خوشگذرونی داشتم اما همهش موقتی و زودگذر بود چون به آنی تموم صحنه های امروز عصر جلوی روم ظاهر میشد و بغض بی رحمانه به گلوم چنگ میزد ، به بهونه دستشویی رفتن از کنارشون بلند شدم تا به طرف سرویس برم که بلافاصله کیان هم پشت سرم بلند شد و دنبالم اومد ، بهار مجتبی نمی دونه محرمیم.
-نمیخواستم اونموقع بهش بگم ،چون وضعیتش یکم بد بود ،البته تا چند دقیقه دیگه بهش میگیم بالاخره که باید بفهمه .
من که دنبال یه موقعیت بودم تا بتونم امشب به هوای اون بهونه برای خودم خلوت کنم سریع گفتم :
- نه امشب بهش نگو کیان ... منم میرم تو اتاق بالا میخوابم ... بذار همه چی عادی باشه براش تا فردا.
نیشخندی زد و دستش رو نوازشگونه به پهلوم کشید و گفت:
- شوخیت گرفته ؟ به نظرت من یه همچین اجازه ای میدم تو امشب کنارم نباشی
از اینکه به هر دلیلی ترکش کنم و شب کنارش نخوابم بیزار بود ولی من امشب نیاز داشتم تنها باشم ، امشب بهاری شده بودم که زخمهای قدیمیش همه فوران زده و عود کرده بودن، مثل تموم شبهایی که هیچکس کنارم نبود و من خودم ناچار به کنار اومدن و ترمیم این زخمهای چرکین بودم ،امشب هم میخواستم همون بهار باشم ... تنهایِ تنها.
سرم رو کمی عقب کشیدم و مصمم گفتم :
- نمیخوام امشب به مجتبی بگیم کیان ... مجتبی تازه اومده منم خجالت میکشم بذار فردا بهش بگو....
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
اے عشق...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ یادت قانعمـ گاهۍ
خیالت را نگیــر از من...
#شهرادمیرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گفتم ڪہ روے خوبتـ از منـ چرا نہانـ استـ
گفتا تو خود حجابۍ، ورنہ رُخمـ عیانـ استـ..
#فیضڪاشانۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جلوه بخت تُــو
دل مۍبرد از شاه و گدا
چشمـِ بد دور
ڪہ همـ جانۍ و همـ جانانۍ...
#حافظ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
غُصـــّــــہ همـ مۍگذرد
آنچنانۍ ڪہ فقــــــــط
خاطــِــــــرهاے مۍمانـد...
#سهرابسپهرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
AUD-20210203-WA0002.mp3
8.06M
♡••
#افتخاری
شبانگاهان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄