بارانِ عشق
♡••
ای روزهای خوب که در راهید
ای جادههای گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه
از پشت لحظهها بهدر آیید
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم
امــــــــــــــا
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
#قیصرامینپور
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
خوشا دردے ڪہ درمانش تُــــو باشے
خوشا راهے ڪہ پایانش تُـــــــو باشے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من نقاش نیستم...
ولی لحظه های بی تو بودن را
چه عاشقــــــــــانه
درد می کشـــــــــــــم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part13.mp3
2.93M
♡••
🔻کتاب صوتی #یادتباشد..🔻
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به روایت همسر شهید
نویسنده:محمد رسول ملا حسنی
قسمت سیزدهم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دردی که انسان را
به سکوت وامیدارد ...
بسیار سنگین تر از دردیست
که او را به فریاد وامیدارد ...
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند
نه به سکوت هم ...!
#فروغفرخزاد
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 138 اخم هایم درهم رفت: می دونید مش
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 139
اخم هایم درهم رفت. با تمام اذیت هایی که در حقم شده بود اما هیچ کس حق نداشت درباره ی مادرم این گونه صحبت کند. او هر چه که بود، خوب یا بد، مادرم بود...
عمه با حرص گفت: این حرفا چیه؟ گیلانه زن ایاز بود. اون موقع هایی که تو به زور واسه ایاز زن گرفتی، ایاز می ترسید بفهمی عاشق کلفت خونه شون شده و تو یه بلایی سر گیلانه بیاری. گیلانه از برگ گل هم پاک تره. دیگه هم نمی خوام درباره اش این طور حرفی بزنی.
- بعد این همه سال اومدی این بحث رو پیش بکشی و اعصاب من دو خراب کنی!
-نه علاقه ای به نبش قبر ندارم! یه ذره به فکر آراز هستی؟ بیست و هشت سالشه اما عین یه پسر کوچیک ضعیف شده. همه ش سراغ پدر و مادرش رو از من می گیره. برو باهاش حرف بزن و ماجرا رو بهش بگو. نذار این پسر این قدر عذاب بکشه.
- تمومش کن. دیگه هیچی نمی خوام بشنوم.
عمه باز هم با حرص و خشم گفت: هنوزم عین اون موقع ها، خودخواهی. همین خودخواهی های تو باعث شده آراز به این روز بیفته. مقصر تمام اینا تویی.
نتوانستم بیشتر از آن بمانم.
خواستم از پله ها بالا بروم که سلافه صدایم کرد: آراز؟
به طرفش برگشتم: جونم؟
- کجا می خوای بری؟ برو عمه و خان بابا رو صدا کن تا من شام رو بکشم.
سری تکان دادم و دوباره به طرف اتاق خان بابا رفتم و صدایشان کردم.
سر میز نشسته بودیم و بی اشتها با غذایم بازی می کردم.
همه سکوت کرده بودیم و فقط صدای عمه و سلافه سکوت را شکسته بود. پیششان بودم اما کوچکترین چیزی از حرف هایشان نمی فهمیدم
- آراز با توام.
با صدای سلافه به خودم آمدم و نگاهش کردم: چی شده؟
نگران نگاهم کرد: خوبی؟ چیزی شده؟
نمی خواستم فکرش را درگیر کنم، به سختی لبخندی روی لب نشاندم: خوبم عزیزم. نگران نباش.
نگاهم عمه و خان بابا افتاد که آنها هم مانند من فقط مشغول بازی کردن با غذایشان بودند.
بعد از صرف شام، رو به جمع گفتم: با اجازه تون من برم استراحت کنم. خیلی خسته ام.
سلافه نگران نگاهم کرد و عمه گفت: برو پسرم. شبت بخیر.
جوابش را دادم و به اتاقمان رفتم. بی حوصله روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف ماندم.
افکار متفاوت به ذهنم هجوم آورده بودند و حس بدی سراسر وجودم را در بر گرفته بود.
حرف های خان بابا و عمه در گوشم می پیچید. چرا خان بابا نشانه ای از پدر و مادرم نمی داد؟
با اینکه از دستشان دلگیر بودم اما دلم می خواست حتی یک بار هم که شده آنها را ببینم. دلم می خواست دلیل کارشان را بدانم.
نمی دانم چه قدر گذشته بود که سلافه وارد شد و کنارم روی تخت نشست.
- آراز؟
دستم سمت صورتش رفت و طره ای از موهایش را که داخل صورتش آمده بود را کنار زدم: جان دلم؟
- چت شد یهو؟ تو که خوب بودی. عمه حرفی بهت زد؟
آهی کشیدم: مهم نیست. کم نشنیدم از این طعنه ها و حرف ها.
چشمان سیاهش پر از ناراحتی شد: بهش فکر نکن. عمه نگرانت بود وگرنه قصد ناراحت کردنت رو نداشت. می دونی که چقدر تو رو دوست داره.
در آغوشم گرفتمش و گفتم: می دونم. تو نگران من نباش. بگیر بخواب. امروز خیلی خسته شدی.
- مطمئنی خوبی؟
بوسه ای روی موهایش نشاندم: خوبم عزیزدلم.
معلوم بود که امروز چقدر خسته بود چرا که خیلی زود نفس هایش منظم شد که نشان می داد خوابش برده.
فکرم دوباره سمت آن حرف ها کشیده شد و ناخودآگاه آن دو جسد که چند تکه استخوان از آنها باقی مانده بود، مقابل چشمانم نقش بست و چشم هایم از بهت و وحشت گرد شد.
یعنی امکان داشت که آن دو جسد پدر و مادر من باشند؟
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جمعـــــــــه ها
بی هوا چه درگیر می شوم
درتو و دوست داشتنت...
جمعــــــــه ها
آرام و قرار ندارم
از این حجم دلتنگی...
#مهدی_رستم_زاده
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Ali-Zand-Vakili-Fasle-Parishani-128_5866478336204605576.mp3
3.71M
♡••
علی زند وکیلی 🎤
🎼 فصلِ پریشانی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گر چه این شهر شلوغ است
ولی بــــــاور ڪن
آنچنان جای تو خالیست
صدا می پیچد...💔
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَـــرَج
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
میآیی ای بهار به زودی و میروداز شهر،
رفتهرفته خــــــــــزانیکه سالهاست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دعای تعجیل فرج دوای دردهای ماست
اگر برای فــــــــرج دعا می کنید...
علامت آن است که هنــوز
ایمانتان پابرجاست...!!
#آیتاللهبهجت
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نه کسی منتظر است
نه کسی چشــــــــم به راه
نه خیال گذر از کوچهی ما دارد ماه!
بین عاشــق شدن و مـــــرگ
مگر فـــــــرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری
غیـــــــــــــر از آه...🍂
#فریدونمشیری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
روز و شــــــــــب را
با خیال بودنش سر میکنم؛
او که در تنهــــــــــاییام
یک عمر حاضر بود و نیست..!
#علی_صفری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5989814670070908856.mp3
2.79M
صدا کن گاهی...
#شاهینبنان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
آدمـــــــا نقشاے رنگے
گاهے شادن گاهے غمگین...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!
سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: " آقا، سفره خالی می خری؟!
#قیصرامینپور
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part14.mp3
3.13M
♡••
🔻کتاب صوتی #یادتباشد..🔻
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به روایت همسر شهید
نویسنده:محمد رسول ملا حسنی
قسمت چهاردهم 📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 139 اخم هایم درهم رفت. با تمام اذی
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 140
ضربان قلبم از تصوری که کردم، تند و سریع شد و حس کردم نفس هایم به شماره افتاد.
فضای اتاق برایم خفه کننده می آمد. به آرامی سلافه را از آغوشم بیرون آوردم و
از جا بلند شدم. کاپشن و گوشی ام را برداشتم و آرام و بی صدا سمت حیاط گام برداشتم.
روی تاب نشستم و شماره ی شهروز را گرفتم. می دانستم که تا دیر وقت بیدار است.
همان طور که حدس زدم بود خیلی زود جواب داد: جونم داش آراز؟
کلافه و بی حوصله پرسیدم: کجایی؟
- تو خیابون. تازه از مهمونی برگشتم. چطور؟
دستی میان موهایم فرو بردم: می تونی بیای باهم یه چرخی بزنیم؟ حالم گرفته ست.
سریع قبول کرد و نفهمیدم از قبول کردنش خوشحال شدم یا عذاب وجدان گرفتم؛ آخر به سلافه قول داده بودم...
- حله. سه سوت در خونه تونم فقط زنت که پیشت نیست باز حرف بارم کنه؟!
- نه نیست. زود بیا.
«اومدم» ای گفت و تماس را قطع کرد.
چشم هایم را روی هم گذاشتم. سرم سنگین بود و کلافه و بی حوصله بودم.
طولی نکشید که تک زنگی روی گوشی ام انداخت. خیالم از بابت سلافه راحت بود که آن قدر غرق خواب است که متوجه ی نبود من نمی شود.
نمی خواستم فکرش را درگیر کنم و ناراحت شود.
بلند شدم و آرام از خانه بیرون زدم و سوار ماشینش شدم.
او هم سریع به راه افتاد. اعصابم به هم ریخته بود و آهنگی هم که پخش میشد، بدتر روی مغزم راه می رفت.
اخمی کردم و صدای ضبط را پایین آوردم.
- چته آراز؟ چرا این قدر به هم ریختی؟
دلم نمی خواست از مسائل خصوصی ام مطلع شود پس کوتاه گفتم: نمی دونم.
- منم قاطیم. مهمونی رو زود تموم کردند وقت نکردم خودمو بسازم.
به دنبال این حرف گوشه ای از خیابان نگه داشت و ماشین را خاموش کرد.
نصفه شب بود و رفت و آمدها کم شده بود و خیالش راحت بود.
از جیب کتش که روی صندلی عقب انداخته بود، بسته ای کوچک در آورد.
همان طور که در آن را باز می کردم با آب و تاب گفت: به به، یه جنسی گرفتم اصلا حرف نداره. فروشنده جدید پیدا کردم با اون یکی دعوام شد. مرتیکه جنس قاطی بهمون می داد. فکر می کرد نمی فهمم!
در سکوت به توضیحاتش گوش می دادم. اگر قبلا بود، حتما از آن امتحانی می کردم اما الان نه گرچه داشتم وسوسه میشدم...
من قول داده بودم؛ به سلافه، به عشق زندگی ام قول داده بودم.
نگاه از او گرفتم و از شیشه به فضای تاریک خیابان خلوت خیره شدم.
- نمی زنی؟
بی مکث گفتم: حرفشم نزن.
با لذت گفت: دمش گرم. عجب جنسی داده. از این به بعد مشتری پر و پا قرصشم.
نگاهش کردم. داشت با لذت استعمال می کرد و مشغول تعریف بود.
- این نوع جنس بو هم نداره ها. خیالت تخت. زنت هم نمی فهمه که بعد با من جنگ و دعوا کنه!
کلافه گفتم: بی خیال. اصرار نکن. من قول دادم که دیگه مصرف نکنم.
شانه ای بالا انداخت: خود دانی ولی این جور که تو به هم ریختی، هیچ جوره درست نمیشی جز با این. همین یه بار رو امتحان کن. هر چی غم و غصه و فکر و خیال داری از یادت میره.
حرف های خان بابا و عمه برای چندمین بار در گوشم پیچید. مغزم از هجوم آن حرف ها سنگین شده بود و کلافه و بی حال بودم.
- ای بابا! واسه چی این قدر ناز می کنی؟! بیا یه بار بزن از این حال بیرون بیای.
همچنان مخالف سرسخت بودم که بی توجه به کارش ادامه داد.
هنوز هم با دیدن مصرف کردن کسی، میل من هم به استعمال کشیده می شد.
نتوانستم تحمل کنم. از این افکار بی سر و ته که تمامی نداشتند، خسته و عاصی بودم.
- بده ببینم چیه.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جان زتن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینهام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز...
#امیرخسرودهلوی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Mehraj _ Arezoo(320).mp3
9.19M
♡••
#مهراج
آرزو...🌱
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از عقابی پرسیدند:
آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟
عقاب لبخند زد و گفت:
من انسان نیستم
كه با كمی به بلندی رفتن
تكبر كنم!
من در اوج بلندی
نگاهم همیشه به زمین است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄