♡••
قطار سمت خدا مى رفت ...
همه سوار شدند ،
وقتى به بهشت رسيد ،
همه پياده شدند ...
يادشان رفت كه مقصد خدا بود ،
نه بهشت ...!
آدمى همين است ؛
مقصود را به بهترى مى فروشد ،
يار را به زيباترى ...!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت178 ادامه حرفش رو نزد ، بغض صداش و دهن پرش و همینطور شرم از گفتار بیشتر این حرفها
بعد از پارک کردن ماشین تو پارکینگ شرکت وارد شرکت شدم و با آنسانسور به طبقه ای که دفترم قرارداشت بالا رفتم.
با ایستادن آسانسور و ورودم به دفتر آقای فرجی بلافاصله با دیدنم به سمتم اومد و گفت :
- سلام آقا خوش اومدین .
- سلام ممنون ... اوضاع چطوره فرجی ؟
- خوبه خداروشکر.
قدمهاش رو با قدمهای تندم همگام کرد:
-این پسره که آوردی نمیدونم چرا بهش اعتمادی ندارم حس میکنم از زیر کارش در میره و کارشو درست انجام نمیده.
تند و سریع و با اطمینان گفت :
- نه آقا خیالتون راحت خواهر زادم بچه زرنگیه مو رو از تو ماست میکشه بیرون اگه اتفاقی پیش بیاد حتماً میفهمه و بهتون گزارش میده.
ایستادم و فرجی هم از حرکت ایستاد.
- خیله خب بهش بگو قبل اینکه به مدرسه بره اول یه سر بیاد اینجا باهاش حرف دارم باید گزارش کامل این مدتو بهم بده ، حس میکنم یه چیزایی اون وسط دَر رفتن اینم درست و حسابی حواسشو جمع نکرده.
فرجی سری به تایید تکون دادو گفت :
- چشم آقا ... الان میرم بهش زنگ میزنم میگم خودشون بیان تا باهاش حرف بزنین.
نفس کلافه ای کشیدم ، شاید واقعاً بهونه های بهار به این دوری وفاصله چند روزه بینمون باشه که بهار کوچکترین رفتار و حرفهای منو به هر چیز بدی تعبیر میکرد و این روزها براش یه زندگیه خسته و کسل کننده رو تشکیل داده بودن ... باید یه فکر اساسی میکردم تا طبق میلش اون رو به این اجبار شیرین پیوند میزدم تا برای همیشه دلگرم این زندگی و مال خودم باشه بدون اینکه فکر و وهم آزار دهنده ای ذهن دختر رنجورم رو پریشون کنه.
- خیله خب تو برو فعلاً سر کارت.
فرجی چشمی گفت و به طرف آبدار خونه رفت و من قدمهام رو به سمت جایی که منشیم قرار داشت برداشتم و به دو مردی که روی صندلیه رو به روی راهرو دفترم نشسته و پشتشون به سمت من بود اصلاً توجهی نکردم، یه جوری گذشتم که وانمود کنم حضور نحسشون رو متوجه نشدم.
منشی به احترامم از پشت میزش بلند شد و با لبخند سلام کرد.
- سلان آقای سلطانی روزتون به خیر .
- سلام روز بخیر، پرویزی اومده ؟
-خیر تماس گرفتن گفتن که تو ترافیک موندن ولی تا چند دقیقه دیگه میرسن.
سری تکون دادم و به سمت اتاق تغییر جهت دادم.
- اگه اومد بگو سریع بیاد به اتاق من.
- سلام رفیق.
لبخند محوی روی لب نشوندم ، لبخندی که چند منظور متفاوت داشت ، حرص ،خشم و پیروزی از به حساب نیوردن این آدم نفرت انگیزی که وادارش کردم خودش در مقابلم بلند بشه، دشمنم منو رفیق خطاب میکرد دشمنی که خونه خرابم کرده بود و بلایی به سر جونم آورده که هر بار بهش فکر میکنم درونم آتیشی از له شدن و حقارت بر پا میشد.
به سمتش پیچیدم و چهره موفقم رو طوری نشون دادم که انگار تازه متوجه حضور این لجنزار تو شرکتم شدم.
لبخند تصنعی زدم و قدمی به طرفش رفتم که از جا بلند شده و منتظر گشاده رویی و احترام از طرف من بود.
- اوه ... خوش اومدی سهیل ، اصلاً یادم نبود که اینجایی منشیم بهم خبر داد ولی پاک فراموش کردم.
ابروهاش رو با کمی تعجب بالاداد ولی لبخندی در جوابم زد و گفت :
- مهم نیست پیش میاد.
با وکیل احمقش اومده بود ، به هر دوشون دست دادم و به سمت اتاقم راهنمائیشون کردم.
قبل از اینکه خودم پشت سرشون داخل برم رو به منشی گفتم :
-به فرجی بگو فعلاً چیزی تو اتاقم نیاره تا خودم بهش بگم ... بهروز اومد بدون معطلی بفرستش داخل.
با گفتن چشم محکمش از کنار میزش گذشتم و وارد اتاقم شدم ، با فخر و غرور روی صندلی و پشت میزم نشستم ،این فخر و کِبر عزت من بود ، عزت کیان سلطانی که نشون بدم بیدی نیستم تا با باد حیله و مکر این آدم منفور بلرزم ، من کیانی بودم که با وجود اون همه اعتبار و ابهتِ سهیل، اونو به دفترم کشوندم تا با پای خودش برای زمین خوردن و له شدن به پیشوازم بیاد ، خیلی محکم و خونسرد به صندلیم تکیه دادم و چند دقیقه نافذ و عمیق به این موجود رِند و مکار خیره شدم.
- خب شروع کنیم کیان ؟
- آره حتماً ولی قبلش صبر کنین تا مباشر منم بیاد.
پوزخند صدا داری زد و گفت :
- نکنه بهروز خنگولو میگی ؟
اولین توهینش رو با جواب دندون شکنم خیلی جدی و محکم بهش پس دادم که چشمهاش رو با تعجب گرد کرد.
- یادم نمیاد با منو بهروز انقدر صمیمی باشی که هر طور دلت میخواد خطابش میکنی ... بهروز نه تنها مباشر منه بلکه مثل بردارمه کسی که میتونه به تموم امورات و کارای شرکتم مشرف باشه.
سری با تایید تکون داد و گفت :
- باشه هر طور بخوای ،منتظر میمونیم.
دوباره بهش خیره شدم ، من داشتم نقشه خورد شدنش رو مرور میکردم و سهیل داشت به ظاهر بی تفاوت با برگه های تو دستش کلنجار میرفت.
بعد از چند ثانیه سکوت سرش رو از تو برگه ها بیرون کشید و لبخند چندش واری گفت :
- راستی از مجتبی چه خبر کیان ؟خیلی دلم براش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضابهرام
عادلانه نیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گرچہ بہ شعلہ میڪشۍ قلب مرا بہعشوهات
بر دو جهان نمۍدهمـ یڪ سرِ تـار موی تُــو...
#حسینمنزوے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Sina Shabankhani Ehsase Nagofteh.mp3
7.6M
♡••
سینا شعبانخانی🎤
احساسِ ناگفته🎼
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شيشہے
پنجـــره را
بـــاران شست؛
از دلِ من اما چہ ڪسۍ
نقشِ تُــو را خواهد شست..؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هر جا ڪہ رومـ در نظرمـ يادِ تو باشد
اے راهِ من و چاهِ من و مقصدِ من تُو...
#مجتبیخوشزبان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اے ڪاش مۍدانستمـ هِجـــــران
تــُـورا در ڪجا مستقر ڪرده است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_795193489.mp3
2.79M
♡••
#شاهینبنان🎤
صداڪنگاهۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄