eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• قطار سمت خدا مى رفت ... همه سوار شدند ، وقتى به بهشت رسيد ، همه پياده شدند ... يادشان رفت كه مقصد خدا بود ، نه بهشت ...! آدمى همين است ؛ مقصود را به بهترى مى فروشد ، يار را به زيباترى ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#عشق‌اجباری #قسمت178 ادامه حرفش رو نزد ، بغض صداش و دهن پرش و همینطور شرم از گفتار بیشتر این حرفها
بعد از پارک کردن ماشین تو پارکینگ شرکت وارد شرکت شدم و با آنسانسور به طبقه ای که دفترم قرارداشت بالا رفتم. با ایستادن آسانسور و ورودم به دفتر آقای فرجی بلافاصله با دیدنم به سمتم اومد و گفت : - سلام آقا خوش اومدین . - سلام ممنون ‌... اوضاع چطوره فرجی ؟ - خوبه خداروشکر. قدمهاش رو با قدمهای تندم همگام کرد: -این پسره که آوردی نمیدونم چرا بهش اعتمادی ندارم حس میکنم از زیر کارش در میره و کارشو درست انجام نمیده. تند و سریع و با اطمینان گفت : - نه آقا خیالتون راحت خواهر زادم بچه زرنگیه مو رو از تو ماست میکشه بیرون اگه اتفاقی پیش بیاد حتماً میفهمه و بهتون گزارش میده. ایستادم و فرجی هم از حرکت ایستاد. - خیله خب بهش بگو قبل اینکه به مدرسه بره اول یه سر بیاد اینجا باهاش حرف دارم باید گزارش کامل این مدتو بهم بده ، حس میکنم یه چیزایی اون وسط دَر رفتن اینم درست و حسابی حواسشو جمع نکرده. فرجی سری به تایید تکون دادو گفت : - چشم آقا ... الان میرم بهش زنگ میزنم میگم خودشون بیان تا باهاش حرف بزنین. نفس کلافه ای کشیدم ، شاید واقعاً بهونه های بهار به این دوری وفاصله چند روزه بینمون باشه که بهار کوچکترین رفتار و حرفهای منو به هر چیز بدی تعبیر میکرد و این روزها براش یه زندگیه خسته و کسل کننده رو تشکیل داده بودن ... باید یه فکر اساسی میکردم تا طبق میلش اون رو به این اجبار شیرین پیوند میزدم تا برای همیشه دلگرم این زندگی و مال خودم باشه بدون اینکه فکر و وهم آزار دهنده ای ذهن دختر رنجورم رو پریشون کنه. - خیله خب تو برو فعلاً سر کارت. فرجی چشمی گفت و به طرف آبدار خونه رفت و من قدمهام رو به سمت جایی که منشیم قرار داشت برداشتم و به دو مردی که روی صندلیه رو به روی راهرو دفترم نشسته و پشتشون به سمت من بود اصلاً توجهی نکردم، یه جوری گذشتم که وانمود کنم حضور نحسشون رو متوجه نشدم. منشی به احترامم از پشت میزش بلند شد و با لبخند سلام کرد. - سلان آقای سلطانی روزتون به خیر . - سلام روز بخیر، پرویزی اومده ؟ -خیر تماس گرفتن گفتن که تو ترافیک موندن ولی تا چند دقیقه دیگه میرسن. سری تکون دادم و به سمت اتاق تغییر جهت دادم. - اگه اومد بگو سریع بیاد به اتاق من. - سلام رفیق. لبخند محوی روی لب نشوندم ، لبخندی که چند منظور متفاوت داشت ، حرص ،خشم و پیروزی از به حساب نیوردن این آدم نفرت انگیزی که وادارش کردم خودش در مقابلم بلند بشه، دشمنم منو رفیق خطاب میکرد دشمنی که خونه خرابم کرده بود و بلایی به سر جونم آورده که هر بار بهش فکر میکنم درونم آتیشی از له شدن و حقارت بر پا میشد. به سمتش پیچیدم و چهره‌ موفقم رو طوری نشون دادم که انگار تازه متوجه حضور این لجنزار تو شرکتم شدم. لبخند تصنعی زدم و قدمی به طرفش رفتم که از جا بلند شده و منتظر گشاده رویی و احترام از طرف من بود. - اوه ... خوش اومدی سهیل ، اصلاً یادم نبود که اینجایی منشیم بهم خبر داد ولی پاک فراموش کردم. ابروهاش رو با کمی تعجب بالاداد ولی لبخندی در جوابم زد و گفت : - مهم نیست پیش میاد. با وکیل احمقش اومده بود ، به هر دوشون دست دادم و به سمت اتاقم راهنمائیشون کردم. قبل از اینکه خودم پشت سرشون داخل برم رو به منشی گفتم : -به فرجی بگو فعلاً چیزی تو اتاقم نیاره تا خودم بهش بگم ... بهروز اومد بدون معطلی بفرستش داخل. با گفتن چشم محکمش از کنار میزش گذشتم و وارد اتاقم شدم ، با فخر و غرور روی صندلی و پشت میزم نشستم ،این فخر و کِبر عزت من بود ، عزت کیان سلطانی که نشون بدم بیدی نیستم تا با باد حیله و مکر این آدم منفور بلرزم ، من کیانی بودم که با وجود اون همه اعتبار و ابهتِ سهیل، اونو به دفترم کشوندم تا با پای خودش برای زمین خوردن و له شدن به پیشوازم بیاد ، خیلی محکم و خونسرد به صندلیم تکیه دادم و چند دقیقه نافذ و عمیق به این موجود رِند و مکار خیره شدم. - خب شروع کنیم کیان ؟ - آره حتماً ولی قبلش صبر کنین تا مباشر منم بیاد. پوزخند صدا داری زد و گفت : - نکنه بهروز خنگولو میگی ؟ اولین توهینش رو با جواب دندون شکنم خیلی جدی و محکم بهش پس دادم که چشمهاش رو با تعجب گرد کرد. - یادم نمیاد با منو بهروز انقدر صمیمی باشی که هر طور دلت میخواد خطابش میکنی ... بهروز نه تنها مباشر منه بلکه مثل بردارمه کسی که میتونه به تموم امورات و کارای شرکتم مشرف باشه. سری با تایید تکون داد و گفت : - باشه هر طور بخوای ،منتظر میمونیم. دوباره بهش خیره شدم ، من داشتم نقشه خورد شدنش رو مرور میکردم و سهیل داشت به ظاهر بی تفاوت با برگه های تو دستش کلنجار میرفت. بعد از چند ثانیه سکوت سرش رو از تو برگه ها بیرون کشید و لبخند چندش واری گفت : - راستی از مجتبی چه خبر کیان ؟خیلی دلم براش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• عادلانه نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• گرچہ بہ شعلہ میڪشۍ قلب مرا بہ‌عشوه‌ات بر دو جهان نمۍدهمـ یڪ سرِ تـار موی تُــو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Sina Shabankhani Ehsase Nagofteh.mp3
7.6M
♡•• سینا شعبانخانی🎤 احساسِ ناگفته🎼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• شيشہ‌ے پنجـــره را بـــاران شست؛ از دلِ من اما چہ ڪسۍ نقشِ تُــو را خواهد شست..؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• هر جا ڪہ رومـ در نظرمـ يادِ تو باشد اے راهِ من و چاهِ من و مقصدِ من تُو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• اے‌ ڪاش مۍدانستمـ‌ هِجـــــران تــُـو‌را در ڪجا مستقر ڪرده است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_795193489.mp3
2.79M
♡•• 🎤 صداڪن‌گاهۍ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا