بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت178 ادامه حرفش رو نزد ، بغض صداش و دهن پرش و همینطور شرم از گفتار بیشتر این حرفها
بعد از پارک کردن ماشین تو پارکینگ شرکت وارد شرکت شدم و با آنسانسور به طبقه ای که دفترم قرارداشت بالا رفتم.
با ایستادن آسانسور و ورودم به دفتر آقای فرجی بلافاصله با دیدنم به سمتم اومد و گفت :
- سلام آقا خوش اومدین .
- سلام ممنون ... اوضاع چطوره فرجی ؟
- خوبه خداروشکر.
قدمهاش رو با قدمهای تندم همگام کرد:
-این پسره که آوردی نمیدونم چرا بهش اعتمادی ندارم حس میکنم از زیر کارش در میره و کارشو درست انجام نمیده.
تند و سریع و با اطمینان گفت :
- نه آقا خیالتون راحت خواهر زادم بچه زرنگیه مو رو از تو ماست میکشه بیرون اگه اتفاقی پیش بیاد حتماً میفهمه و بهتون گزارش میده.
ایستادم و فرجی هم از حرکت ایستاد.
- خیله خب بهش بگو قبل اینکه به مدرسه بره اول یه سر بیاد اینجا باهاش حرف دارم باید گزارش کامل این مدتو بهم بده ، حس میکنم یه چیزایی اون وسط دَر رفتن اینم درست و حسابی حواسشو جمع نکرده.
فرجی سری به تایید تکون دادو گفت :
- چشم آقا ... الان میرم بهش زنگ میزنم میگم خودشون بیان تا باهاش حرف بزنین.
نفس کلافه ای کشیدم ، شاید واقعاً بهونه های بهار به این دوری وفاصله چند روزه بینمون باشه که بهار کوچکترین رفتار و حرفهای منو به هر چیز بدی تعبیر میکرد و این روزها براش یه زندگیه خسته و کسل کننده رو تشکیل داده بودن ... باید یه فکر اساسی میکردم تا طبق میلش اون رو به این اجبار شیرین پیوند میزدم تا برای همیشه دلگرم این زندگی و مال خودم باشه بدون اینکه فکر و وهم آزار دهنده ای ذهن دختر رنجورم رو پریشون کنه.
- خیله خب تو برو فعلاً سر کارت.
فرجی چشمی گفت و به طرف آبدار خونه رفت و من قدمهام رو به سمت جایی که منشیم قرار داشت برداشتم و به دو مردی که روی صندلیه رو به روی راهرو دفترم نشسته و پشتشون به سمت من بود اصلاً توجهی نکردم، یه جوری گذشتم که وانمود کنم حضور نحسشون رو متوجه نشدم.
منشی به احترامم از پشت میزش بلند شد و با لبخند سلام کرد.
- سلان آقای سلطانی روزتون به خیر .
- سلام روز بخیر، پرویزی اومده ؟
-خیر تماس گرفتن گفتن که تو ترافیک موندن ولی تا چند دقیقه دیگه میرسن.
سری تکون دادم و به سمت اتاق تغییر جهت دادم.
- اگه اومد بگو سریع بیاد به اتاق من.
- سلام رفیق.
لبخند محوی روی لب نشوندم ، لبخندی که چند منظور متفاوت داشت ، حرص ،خشم و پیروزی از به حساب نیوردن این آدم نفرت انگیزی که وادارش کردم خودش در مقابلم بلند بشه، دشمنم منو رفیق خطاب میکرد دشمنی که خونه خرابم کرده بود و بلایی به سر جونم آورده که هر بار بهش فکر میکنم درونم آتیشی از له شدن و حقارت بر پا میشد.
به سمتش پیچیدم و چهره موفقم رو طوری نشون دادم که انگار تازه متوجه حضور این لجنزار تو شرکتم شدم.
لبخند تصنعی زدم و قدمی به طرفش رفتم که از جا بلند شده و منتظر گشاده رویی و احترام از طرف من بود.
- اوه ... خوش اومدی سهیل ، اصلاً یادم نبود که اینجایی منشیم بهم خبر داد ولی پاک فراموش کردم.
ابروهاش رو با کمی تعجب بالاداد ولی لبخندی در جوابم زد و گفت :
- مهم نیست پیش میاد.
با وکیل احمقش اومده بود ، به هر دوشون دست دادم و به سمت اتاقم راهنمائیشون کردم.
قبل از اینکه خودم پشت سرشون داخل برم رو به منشی گفتم :
-به فرجی بگو فعلاً چیزی تو اتاقم نیاره تا خودم بهش بگم ... بهروز اومد بدون معطلی بفرستش داخل.
با گفتن چشم محکمش از کنار میزش گذشتم و وارد اتاقم شدم ، با فخر و غرور روی صندلی و پشت میزم نشستم ،این فخر و کِبر عزت من بود ، عزت کیان سلطانی که نشون بدم بیدی نیستم تا با باد حیله و مکر این آدم منفور بلرزم ، من کیانی بودم که با وجود اون همه اعتبار و ابهتِ سهیل، اونو به دفترم کشوندم تا با پای خودش برای زمین خوردن و له شدن به پیشوازم بیاد ، خیلی محکم و خونسرد به صندلیم تکیه دادم و چند دقیقه نافذ و عمیق به این موجود رِند و مکار خیره شدم.
- خب شروع کنیم کیان ؟
- آره حتماً ولی قبلش صبر کنین تا مباشر منم بیاد.
پوزخند صدا داری زد و گفت :
- نکنه بهروز خنگولو میگی ؟
اولین توهینش رو با جواب دندون شکنم خیلی جدی و محکم بهش پس دادم که چشمهاش رو با تعجب گرد کرد.
- یادم نمیاد با منو بهروز انقدر صمیمی باشی که هر طور دلت میخواد خطابش میکنی ... بهروز نه تنها مباشر منه بلکه مثل بردارمه کسی که میتونه به تموم امورات و کارای شرکتم مشرف باشه.
سری با تایید تکون داد و گفت :
- باشه هر طور بخوای ،منتظر میمونیم.
دوباره بهش خیره شدم ، من داشتم نقشه خورد شدنش رو مرور میکردم و سهیل داشت به ظاهر بی تفاوت با برگه های تو دستش کلنجار میرفت.
بعد از چند ثانیه سکوت سرش رو از تو برگه ها بیرون کشید و لبخند چندش واری گفت :
- راستی از مجتبی چه خبر کیان ؟خیلی دلم براش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضابهرام
عادلانه نیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گرچہ بہ شعلہ میڪشۍ قلب مرا بہعشوهات
بر دو جهان نمۍدهمـ یڪ سرِ تـار موی تُــو...
#حسینمنزوے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Sina Shabankhani Ehsase Nagofteh.mp3
7.6M
♡••
سینا شعبانخانی🎤
احساسِ ناگفته🎼
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شيشہے
پنجـــره را
بـــاران شست؛
از دلِ من اما چہ ڪسۍ
نقشِ تُــو را خواهد شست..؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هر جا ڪہ رومـ در نظرمـ يادِ تو باشد
اے راهِ من و چاهِ من و مقصدِ من تُو...
#مجتبیخوشزبان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اے ڪاش مۍدانستمـ هِجـــــران
تــُـورا در ڪجا مستقر ڪرده است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_795193489.mp3
2.79M
♡••
#شاهینبنان🎤
صداڪنگاهۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄