♡•• شـبِ جُــمعـہ‌ست هَـوایت،نڪنمـ‌ مۍمیرَمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #علیرضا‌افتخاری عمرِما... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

#عشق‌اجباری #قسمت227 بهروز سریع به دل آرام نزدیک شد و گفت : - دلی باز تو زدی به کوه ! کجا میخوای بری نصف شبی ، خونه به این بزرگی یه اتاق واسه تو جا نداره که بری سرتو بذاری رو بالشت بخوابی ؟ برم برم ! - نه نداره ... تو چیکاره منی که گردنت همه جا جلوم درازه ، میخوام برم خونه، میبینی که مهمونی تمومه ،تو هم اینجا ول معطلی چون این کوزه شکسته آبی واسه خوردن برات نداره بهتره الکی وقتتو تلف نکنی. داشت اشاره به خودش میکرد که بهروز دلش رو به حضور دل آرام الکی خوش نکنه ...تو اون شرایطم انقدر دلم میخواست بفهمم بهروز چه چیزی اون روز صبح به دل آرام گفته که با وجود تجدید رابطشون تو شمال باز هم دل آرام میلی به آشتی و گذستن از خطای بهروز نداره ، باید تو یه وقت مناسب ازش میپرسیدم. دل آرام لباسهاش رو پوشید و ازهمه خداحافظی گرفت و رفت ، بهروز دیگه دنبالش نرفت و کوچکترین حرفی میونشون رد و بدل نشد ، شاید رفتن دل آرام به پنج دقیقه هم زمان نبرده بود اما چنان فضای سنگینی تو خونه حکمفرما شد که انگار گردو غبار ناشی از رفتنش دهنمون رو لال کرده ،بهروز اهل سیگار نبود ولی دیدم که یه سیگار از جعبه سیگارهای کیان از رو میز برداشت و با حالی گرفته پشت پنجره بزرگ پذیرایی رفت و رفتن عشقش رو به تماشا نشست‌. کیان منو بالا برد، روی تخت نشوندم و گفت : - الان برمیگردم عزیزم. وقتی از اتاق بیرون رفت، سری به گوشیم زدم ، این حس لعنتی رو مخم بود که مطمئن بودم اون عوضی حتماً بهم پیام داده، گوشی رواز تو کمد در آوردم و قفل صفحه رو باز کردم ، پیام داده بود، با ترس پیامش رو باز کردم که با تهدید نوشته بود : " تو ضمانت جون داداشت و شوهرتی ، بهار من تو اوج گرفتن خشم و کینه‌م عزیزم، اگه میخوای جون اینا همیشه سالم بمونه و کنارت نفس بکشن از اون جاده ای که داری میری سروته کن و برگرد پیشم وگرنه سایه‌ت میشم، روز خوش برات نمیذارم ،شده یه روزی تو همون خونه گیرت بندازم ولی کار نیمه تموم امروزو تموم میکنم" تهی بودم و هیچ فکری نمیتونستم الان داشته باشم ، گوشی رو با حرص خاموش کردم و تو کمد انداختم ، دوباره برگشتم رو تخت نشستم که کیان همون لحظه وارد اتاق شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• باخیال‌ِرخِ زیباۍتُــواِۍراحتِ‌جان فارغ‌ازدیدنِ‌روۍدگرانیمـ‌هنـــــوز... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄