♡••
بزرگتر ڪہ شدیمـ
مدادهایمان همـ تڪامل یافتند
تبدیل بہ خودڪارهایۍ شدند
تا یادمـــان بدهند
هر اشتباهۍ پاڪ شدنۍ نیست..!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت249 با این تشبیه شدن بهروز به اون تنبل درختی بلند زدم زیر خنده ، دل آرام هم همراه
دل آرام رو رو صندلی نشوندم و براش یه لیوان آب پر کردم و به دستش دادم ، باز هم برام حرف زد ، دردودل کرد ،از عشق و خواستن بیش از حدش نسبت به بهروز گفت اینکه چقدر دوستش داره و چقدر دلتنگشه اما مجبوره از اینجا و خاطراتش دل بکنه و بره ، تصمیمش برای رفتن قاطع و محکم بود ، هر چند گفت بهروز هنوز هم بیخیالش نشده و هر روز به نحوی باهاش حرف میزنه تا از رفتن منصرفش کنه اما حرفهاش شلاقی بودن که قلب دل آرام رو زیر تازیانهشون زخمی کردن که دلش حتی به حال اون عاشق دل خسته به رحم نمیاومد.
تا عصر پیشم بود ، با هم غذا خوردیم ، حرف زدیم ، فیلم دیدیم ، من یکی دوبار حالت تهوع گرفتم و نزدیک بود بیفتم که دل آرام کمکم کرد و کلی هم توصیه داد که مراقب خودم باشم و چیکار کنم ، توصیه هایی که خودمم نفهمیدم برای چیه و چرا انقدر نگرانمه اما بیشتر از هر چیزی براش خیلی ناراحت بودم ،لحظه ای که باهام خداحافظی کرد و گفت این دیدار آخرمونه تو بغلش های های زیر گریه زدم ،شاید کارم درست نبود اما من حتی التماسش کردم که پشیمون بشه و نره ولی فقط سرش رو با گریه تکون داد که یعنی اصرارم بی فایدهست ، غصه عالم تو دلم جمع شد و بغض بزرگی تو گلوم چنبره زد ، بعد از رفتن دل آرام وقتی کیان به خونه زنگ زد با برداشتن گوشی بی اختیار بغضم شکست و با صدای بلندی زیر گریه زدم که کیان از پشت تلفن وحشت زده گفت :
- یا خدا ... بهار ...بهار خوبی ؟ بهارم طوریت شده ؟با گریه نالیدم : نه
-خب چی شدی چرا گریه میکنی ؟
با فین فین کردن گفتم :
-دل آرام رفت کیان باهام خداحافظی کرد.
کیان پوفی با حسرت کشید و گفت :
- خب من چیکار کنم قربونت برم وقتی اون بهروز طفلی انقدر التماسش میکنه محل نمیذاره میخوای به حرف منو تو گوش بده؟
با گریه صدام رو بالا بردم و گفتم :
- بهروز طفلی نیست ، بیشعوره بیشعور.
- باشه عزیزم بیشعوره میدونم ،توحرص نخور حالا برو یه لیوان آب بخور زنگ زدی گریه راه بندازی که دوباره حالت بد بشه ؟
خودم رو لوس کردم و آرومتر گفتم :
-تو که نبودی دوباره حالم بهم خورد چرا اینجوری میشم کیان ؟ آبروم پیش دلآرام رفت بیچاره زهره ترک شد.
کیان آروم خندید و گفت :
- اشکال نداره فداتشم بیام خونه میبرمت یه دکتر خوب ، اصلاً خودم دکترت میشم تو فقط پیش خودم حالت توپه.
- کیان من دلم براش میسوزه ،دل آرام خیلی گریه کرد اون بهروزو خیلی دوست داره اما بهروز لیاقت شو نداره، میدونی اونروز چی به دل آرام گفته ؟
کیان مکثی کرد و گفت :
- بله میدونم طبق معمول با احمق بازیاش یه گندی زده که نتونسته جمعش کنه واسه همینم دختره جیم زده ... حالا چی گفته ؟
جریان رو کامل برای کیان تعریف کردم، دوباره گریه کردم ،دلم نمیخواست از هم جدابشن ،التماس میکردم کیان یه کاری کنه تا از خر شیطون پایین بیان کیان هم فقط میگفت :
"نمیشه بهار جان ، من نمیتونم کسی رو اجبار کنم که اگه فردا تقی به توقی خورد بگن تو مقصری "
دیدم بیراه هم نمیگه ، آدم نمیتونه الکی ضامن زندگیه کسی باشه ، اونم وقتی هردوشون بهترین دوستات و صمیمیترینشون باشن.
کمی دیگه با هم حرف زدیم و کیان طبق معمول همیشه با گفتن این جمله که "شب زودتر میاد خونه و مواظب خودم باشم" تماس رو قطع کرد.
بعد از قطع تماس رفتم تو اتاق و رو تخت افتادم ، بی حس و حال بودم ،انقدر هم گریه کرده بودم که سر درد شدیدی داشتم.
چشمهام داشت کم کم سنگین میشد اما افکار معذل ذهنیم دست بردار این آشفتگیم نبودن ، به دل آرام و بهروز فکر کردم و به جداییه صد درصدشون ، اگه دل آرام بره بهروز بیچاره میشه ، اون یه دل عاشق داره که محتاج به بودن و وجودِ دل آرامِ ... دلم براش میسوخت ، دلم برای خودمم میسوخت که از چنگال بی رحم سهیل هیچوقت رهایی نداشتم، امروز که بهم پیام داد و باز هم تهدیدم کرد درسته بی توجه از پیامش گذشتم اما ترسش عجین شده با گوشت و خونم بود که نمیتونستم بیخیال باشم ،کاش میتونستم یه جوری برای کیان موضوع رو باز کنم اما میترسم، کیان تو این مسائل مرد کاملاً خشمگینیه که ممکنه با رفتارش بیشتر برای خودش دردسر درست کنه، میترسیدم بلایی به سرش بیاد از جنس بلایی که به سر مجتبی اومده بود ،شاید کارم احمقانه ست اما من سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم نمیخوام این آرامش و این زندگیه آرومم همهش ویرون و تباه بشه...
♡••
هر ڪہ دلارامـ دید
از دلـش آرامـ رفت...
#سعدے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
خُدایاڪنارِتُودرگیرِآرامشمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ازیڪجایۍبہبعد
دنیابرمدارتڪراراســت؛
مدارِتڪرارِروزهاۍنبودنَت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪجاست جاے رسيدن
و پهن ڪردنِ يڪ فرش
و بۍخيــــال نشستن...
#سهرابسپهرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Vatan.mp3
9M
♡••
#پویابیاتی
وطن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_927702741.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سَـــلامـ
بر آنان ڪہ
در پنهانِ خویش
بَـهـــــــارے
براے شڪفتن دارند...
#سلمانهراتۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
Always say:I can with the help of God
همیشہبگو: با ڪمڪِ خُـــــدا مۍتــونمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
این صداے زندگیست در قلبِ تُـو مۍتپد
و بہ جریان مۍاندازد شوقِ نُـور را درونت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تقدیـــــــر الهۍ
چو پۍ سوختنِ ماست
ما نیز بسازیمـ بہ تقدیر الهۍ...
#شهریار
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_932734154.mp3
1.99M
♡••
#بابکافرا
غَممَخور...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪدامـ پُــــــــل
در ڪجاے جهان شڪستہ است
ڪہ هیچڪس بہ خانہاش نمۍرسد...
#گروسعبدالملکیان
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
دل آرام رو رو صندلی نشوندم و براش یه لیوان آب پر کردم و به دستش دادم ، باز هم برام حرف زد ، دردودل ک
#عشقاجباری
#قسمت251
سه هفته دیگه هم گذشت ، سه هفته ای که سیستم زندگیم کاملاً تغییر کرده بود و من یه بهار افسرده و دپرس شده بودم ... افسردگیم بقدری بود که با گذشت این یک ماه و نیم از اون اتفاق کذایی هنوز هم با فکر کردن به اون روز و صورت ترسناک سهیل و حتی پیام آخرش بیاختیار بغض میکردم و تنم میلرزید ، بااینکه از زیاد موندن تو خونه دلم داشت میترکید اما حتی جرات نداشتم از خونه بیرون برم ،از ترس اینکه دوباره مزاحمم بشه و یا پیام دیگه ای بفرسته که همین یه ذره آرامش ساختگیمم به فنا بره گوشیه موبایلم روخاموش کرده بودم ... چاره ای نداشتم ، این اقبالم بود و باید باهاش کنار میاومدم و بخاطر خطراتی که جون عزیزام رو تهدید میکرد به این اسارت و حال روحیم تن میدادم ... چه بسا تموم این حالتهای سخت جسمیم بخاطر ترس اون روز و از وحشتم نشات میگرفت.
در مورد پیام سهیل چیزی به کیان و حتی به مجتبی هم نگفتم ،شاید پنهون کاریم درست نبود ولی از اتفاقات بعد و جنگ بزرگ بینشون وحشت داشتم نمیخواستم به هوای انتقام آسیبی به خونوادهم وارد بشه.
دیگه حتی دنباله رو درسم رو نگرفتم و به محدثه گفتم کاملاً بیخیال شدم و محدثه تو این مدت فقط برای عید دیدنی و دیدنم چند بار به خونهمون اومد.
این روزها به قدری خوابم زیاد شده بود که به اصطلاح عامیانه میگفتم "مرض خواب" گرفتم ، صبح میخوابیدم تا ظهر ، فقط یه ناهار هول هولکی میخوردم و دوباره میخوابیدم تا عصر ؛ به زور و غرغرای مجتبی و کیان از تختخواب جدا میشدم ، یکم قدم میزدم و بعد از خوردن بیمیل شام میخوابیدم باز هم میخوابیدم ؛ درکل مریض و بیمار شده بودم اما اسم مریضیم چیز خاصی نبود همون مرض خواب که فقط منو به خوابیدنم و یه وسواس حاد وادار میکرد.
انتظار داشتم کیان با این رفتارهای جدیدم دلزده و خسته بشه و حتی ازم دوری کنه اما برعکس تو این مدت کیان یه جوری باهام رفتار میکرد و بهم بها میداد که دوباره بدتر از قبل به لوس بازی ها و نازو اداهای بچهگونهم ادامه میدادم ، اصلاً یه چیزی میگفت و ته دل من هری فرو میریخت
" فقط تو برام نازکن قربونت برم من خودم همه طوره نازتو میخرم "
این بها دادنها به قدری شد که منم به رفتارهام سرسختانه ادامه دادم ، باهام مهربون بود، پا به پای بچه بازی هام صبوری میکرد بدون اینکه ردی از خستگی یا بهونه گیری تو حرکاتش ببینم ، برام هم جای تعجب داشت و هم غرق لذت میشدم ، به راستی که من هم بچهش بودم، هم عزیزش بودم و هم عشقش و هم همسر کوچیک و دلبرش که به جای همسری ناز و ادا بهش نشون میدادم.
هر چند همه این فکرای مثبت و بی کلیشهم تا زمانی بود که کیان رو کنارم میدیدم ولی زمانی که خونه خالی میشد و من بدون کیان بایدساعتها زمان سپری میکردم برای هر رفتارش یه سو تعبیر وحشتناک میساختم که
"حتماً ازم خسته شده و داره منو با این رفتاراش گول میزنه چون میدونه بچهم و خیلی پیگیر ماجراهای بیرون از خونه نمیشم ، نکنه اون بیرون با کسی مشغول خوشگذرونیه؟ انقدر از این فکرها به ذهنم خطور میکرد که وسواسم روز به روز بدتر شد و کار به جاهای پیشرفتهتری رسید ، وسایلی که دوست نداشتم رو دور میریختم ، لباسهایی که ازنظر خودم قدیمی و کهنه بودن رو پاره میکردم ، هر روز ظرفهای داخل کابیت رو خالی میکردم و میشستم و دوباره فردا از نو همین کار رو تکرار میکردم ، کم کم از وسایل خونه و خودم رسید به وسایل کیان ، از بوی عطرهای تند و مردونهش متنفر بودم و همه رو تو کمد پنهون کردم، کیان بیچاره هم بخاطر من فقط از یه خوشبو کننده ملایم استفاده میکرد ، کمدش رو هر روز مرتب میکردم و خدا نمیکرد یه لباس تا نشده تو کمدش میدیدم انقدر خودخوری میکردم و غر میزدم تا کیان بیاد و دِق دلیم رو سرش خالی کنم ... شاید خنده دار باشه، من همش پونزده سالم بود و این همه علائم ترسناک یه جا تو بدنم خودشون رو نشون میدادن، اما در واقع بودن و منم کاری از دستم بر نمیاومد وهربار به کیان میگفتم با لبخند عمیقی در جوابم میگفت :
- خوب میشی عزیز دلم کم کم خوب میشی نگران نباش...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#راغب
دوسِتدارمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من چہ درپاے تُو ریزمـ ڪہ پسندِ تُوبود
جانوسَر رانتوانگفتڪہمقدارےهست...
#سعدۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hoorosh Band _ To Mese Daryai(320).mp3
7.37M
♡••
#هوروشبند
تـُومثلِدریایۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
طرحِ لبخندِ تُــو؛
پایانِ پریشانۍ هاست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زخمـِ بیهوده نزن
سینہامـ از قلب تهۍ است
بهتر آن است ڪہ سربستہ بماند صدفمـ...
#فاضلنظرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از جهد و سعۍ،ما بہ وصالت نمۍرسیمـ
همـ خود مگر وصالِ تُـو روزے بہ ما رسد...
#استرآبادے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
«آرزوے وصل » از
« بيم جدایۍ» بهتر است...
#فاضلنظرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شبۍ از میانِ این همہ درد
اُمیــــــــد مۍروید...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_932187689.mp3
5.78M
♡••
#حجتاشرفزاده
بارانبباردمیروے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄