6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده❤️
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
کتاب صوتی دا4_320944364656263270.mp3
زمان:
حجم:
5.27M
♡••
🔻کتاب صوتی #دا🔻
#سیده_اعظم_حسینی
قسمت چهارم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 109 خان بابا هم برای سر زدن به یکی از دوستانش بیرون رفت
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 110
کنارم نشست و گفت: جان؟
نگران خیره به صورتش شدم: تو چته؟ چرا این قدر به هم ریخته ای؟ هر چی هست به من بگو.
- چیزی نیست عزیزم. بگیر بخواب. دیر وقته. صبح کلاس داری.
خیره به چهره ی کلافه اش گفتم: مگه من خوابم می بره وقتی تو رو با این حال می بینم؟
لبخندی مهربان زد و گفت: نگران نباش عزیز دلم چیزی نیست. حالم خوبه.
وقتی دیدم که نمی خواهد حرفی بزند، ترجیح دادم که بیشتر اصرار نکنم و اجازه بدهم که خودش به حرف بیاید.
خودش هم برای آن که من کمتر سوال بپرسم چشمانش را بست.
- بخواب عزیزم. شب بخیر.
جوابش را دادم و خیره ماندم به صورتش که سعی داشت خودش را به خواب بزند. نگرانش بودم و نمی دانستم چه چیزی توانسته تا این حد به همش بریزد. یک معامله ای که فسخ شده بود فکر نمی کردم تا این حد روی او تأثیر داشته باشد. مطمئن بودم که مسئله ی دیگری است.
من هم چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. چند دقیقه ای گذشته بود که تشک تخت بالا و پایین شد که تشخیص دادم آراز از روی تخت بلند شده اما چشم هایم را باز نکردم. لحظه ای سنگینی نگاهش را که حتما به خاطر این بود که مطمئن شود که خوابم احساس کردم و سپس باز و بسته شدن آرام در اتاق به گوشم رسید.
چشم هایم را باز کردم و به آرامی از جا بلند شدم و در را باز کردم. باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.
توی تراس ایستاده بود و در حال کشیدن سیگار بود. قرار بود که دیگر نکشد. خودش قول داده بود.
جلوتر رفتم که خیلی زود متوجه ام شد: واسه چی اومدی بیرون؟
دستم بالا رفت تا سیگار را از بین انگشتانش بیرون بکشم که اجازه نداد.
-تنهام بذار لطفا.
از لحن تندش دلخور نگاهش کردم.
- نمی خوام تنهات بذارم. نمی خوام با این دود بذارم خفه شی. هر چی که هست به خودم بگو. چرا نمی فهمی من نگرانتم؟
پوف کلافه ای کشید و با زدن پک دیگری به سیگارش آن را زمین انداخت و زیر پا له کرد.
- خوبه حالا؟ دیگه خیالت راحت شد؟ برو تو دیگه.
از لحن تند و عصبی اش بغض کردم و رفتن را ترجیح دادم. پا تند کردم و به اتاقمان رفتم. روی تخت نشستم و علیرغم تلاشی که برای فرو خوردن بغضم داشتم، نتیجه نداد و اشک هایم روان شد.
دلم نمی خواست آراز را این گونه ببینم. تند حرف زدنش برایم مهم نبود؛ مهم حال بدش بود که دلیلش را به من نمی گفت.
چند دقیقه ای همان طور گذشت که آراز وارد اتاق شد و کنارم نشست. خودم را کنار کشیدم که با ناراحتی گفت: چرا این طور می کنی آخه؟
جوابش را ندادم و صورتم را میان دستانم پنهان کردم.
- ببخشید عزیزم. باشه؟
با صدای گرفته از گریه ام گفتم: هر کاری دلت می خواد می کنی بعدشم با یه ببخشید سر و تهش رو هم میاری.
سرم را بلند کرد و با چشمان مهربانش خیره ام شد.
- چرا این قدر تو حساسی؟ یه سیگار بود دیگه همین.
- برای من همین یه چیز کوچیک نیست. وقتی تو رو اینجوری می بینم یاد اون روزای بابام می افتم که الان به چه روزی افتاده. خودت که دیدیش چی سرش اومده بود. نمی خوام توام اون طور شی. دلم نمی خواد از دستت بدم.
- این قدر بزرگش نکن سلافه جان. من فقط یه وقتا سیگار می کشم تا آروم شم.
حرص زدم: مگه من مردم که جای اینکه بیای پیش من و حرف بزنی تا آروم شی، میری سراغ اون کوفتی؟
اخمی کرد: زبونت رو گاز بگیر. این حرفا چیه؟ صد دفعه نگفتم از این حرفا نزن؟
با چشم های اشکی نگاهش کردم: تقصیر توئه دیگه.
دستش سمت گونه ام آمد و در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت: قربون اون چشمای قشنگت برم گریه نکن این جوری. ببخشید. هر چی تو بگی. خوبه؟
در سکوت نگاهش کردم که از جیبش پاکت سیگارش را درآورد و به دستم داد.
- اینم پیش تو باشه. بندازش تو سطل آشغال. حله؟
پاکت را از دستش گرفتم و کناری گذاشتم.
- خب دیگه دفعه ی آخرت باشه گریه می کنی ها.
اشک هایم را پاک کردم و سری تکان دادم و از خودش هم که دلگیر بودم باز هم به خودش پناه می بردم، تکیه گاهم شده بود؛ تکیه گاه منی که هیچ وقت کسی را برای تکیه دادن نداشتم و همیشه خالی بودن پشتم عذابم می داد.
روزها از پی هم می گذشت. آراز از آن شب که قول داده بود، دیگر قولش را نشکسته بود و مثل همیشه مهربان بود و شیطنت هایی هم می کرد.
نزدیک تعطیلات عید بود و کلاس هایم تعطیل شده بود.
با مامان هم که حرف زده بودم گفت که چند روزی را به تهران و به خانه ی ما می آیند و چقدر هم من و هم آراز خوشحال شدیم و از تصمیمشان استقبال کردیم.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
♡••
دِلِ پُرخواهِشِمَنرابِهحَریمَتواکُن
شَبِجُمعِههَمنِشینِمادَرَتزهراکُن
مَنحَرَملازِمَماَرباب، بِطَلَبکَربُبَلا
قَلَموُکاغَذَشاَزمَن،توفَقَطاِمضاکُن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مـا
مَستِ
تولایِ
تـُـو
هستیم
و
لاغِیر...💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گذرم تابه در خانه ات افتاد حُسیــن
خانه آباد شدم خانه ات آباد حُسیـــــن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
🕊 إنّی کنتُ بوابّاً لقلبی...
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄