♡••
تسکینِ قلبِ مُضطربم ذکر یا حَسن
آقای من کریمِ کریمانِ عالم است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
تو منو رهـا کنی
کجـــــــــا برم ؟؟
امـام حَســــــــن💔
#حسین_طاهری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حکایت بقیــــــــع
حکایت غربت است
غربت اســــلام ...
و با ڪــھ باید
این راز را باز گفت؛
که اسلام ،در" مدینةالنبي "
از همه جا غریبتر است ...
-شھیدآسیدمرتضیآوینی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بر هرچه هست، نام مُحمّد«ص» نوشته آمد
آری، که اسم و رسم خـُــــــدا را زوال نیست...
#محسن_حنیفی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
🕊گفتگوی کبوتر بقیع با کبوتر امام رضا(ع)
🥀آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا
🥀هر کجا پر میزنی تو حرم امام رضا
🥀من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
🥀جای گنبد سرم به روی خاکا میزارم
🥀اونجا هر کی میپره طائر افلاکی میشه
🥀اینجا هر کی میپره بال و پرش خاکی میشه
🥀اونجا خادما با زائرا مهربونن
🥀اینجا زائرا رو از کنار قبرا میرونن
🥀تو که هر شب میسوزه صدتا چراغ دور و برت
🥀به امام رضا بگو تویی غریب یا مادرت؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حُسـِـین
گفتنِ
مــا
تحتــِ
دولتــِ
حَسَـــن
استـــ..💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5999116976528558107.mp3
14.46M
♡••
#کربلاییحسینطاهری
قربون کبوترای حرمت...💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا عشق نیاید
جـمعـــــــــــــــہ
حالشـ نگرانـ استـ...
#لیلا_مقربے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 124 چرخیدم و مقابلش قرار گرفتم و سری تکان دادم. شیطنتش
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 125
جهانگیر خان که گیلانه رو دید تعجب کرد اما ایاز برای اولین بار تو روی پدرش وایستاد و گفت که من گیلانه رو می خوام و دوسش دارم. اگه اصرارها و زورگویی های تو نبود من می تونستم همون چند سال پیش باهاش ازدواج کنم و مجبور نشم با شهناز عروسی کنم کسی که فقط و فقط خواست تو بود نه من!
گفته بودم بهت که ایاز چقدر لجباز بود و خیلی هم با پدرش تفاوت نظر و اختلاف داشتند. هر چی پدرش می گفت اون با لجاجت باهاش مخالف بود ولی هرگز حرمت نمیشکوند.
جهانگیر خان اما بازم راضی نشد تا اینکه ایاز گفت پدر این بچه ی تو شکم گیلانه، بچه ی منه.
اینو که گفت جهانگیر خان مات موند. آبروش براش خیلی مهم بود و گفت برای اینکه کسی از مردم نفهمه که چی کار کردی، باید عقد کنید، گفت اگه قبل از اینها بود اجازه نمیدادم...
ادامه نداد حرفشو ولی میفهمیدیم که نمیخواد آیاز رو هم مثل دیگر بچه هاش از دست بده.
ایاز از خدا خواسته قبول کرد اما گیلانه همون طور ساکت بود.
بردمش تا استراحت کنه و اتاقش رو نشونش بدم. تو یکی از اتاقای ته سالن رفتیم که گفت اینجا نمی خوام بمونم. دلم می خواد یه جایی بمونم که تنها باشم و کسی رو نبینم.
تعجب کردم. واقعا این دختر حال خوبی نداشت و مشخص بود افسردگی گرفته اما چه طوریش رو نمی دونستم. ازش پرسیدم که چی شده ولی یه جوری بی حوصله منو پیچوند که فهمیدم دلش نمی خواهد حرف بزنه. ازش پرسیدم کجا می خوای بمونی؟ یه کم فکر کرد و بعدشم گفت زیرزمین.
تعجب کردم. علتش رو که پرسیدم گفت می خوام تنها باشم.
به اجبار قبول کردم. تو همون زیرزمین که جهانگیر خان ازش به عنوان انبار استفاده می کرد موند.
یکی دو روز گذشته بود که دوباره رفتم پیشش. می خواستم حتما بفهمم که چه اتفاقی براش افتاده.
کنارش نشستم و سعی کردم به حرفش بیارم. چشم هاش از گریه سرخ بود.
اول که هر چی ازش پرسیدم که این مدت رو کجا بودی و چیکار کردی و این بچه ی کیه، جوابی نمی داد. اون قدر اصرار کردم و پاپیچش شدم که بغضش دوباره شکست.
بغلش کردم و کلی تو بغلم گریه و هق هق کرد. اون قدر مظلومانه و پر سوز و غم گریه می کرد که منم اشکم در اومده بود و پا به پاش گریه کردم. نمی دونم چقدر هر دو گریه کردیم که کمی آروم شد و بالاخره برام تعریف کرد که بعد از اینکه از شمال فرار کرده، تنها و بی کس بدون اینکه جایی رو داشته باشه، همون طور تو شهر مونده تا اینکه تصمیم می گیره بره مناطق جنگی. پشت جبهه به عنوان پرستار می مونه.
اواخر جنگ بوده که یه بار یکی از رزمنده ها مجروح میشه و می برنش بیمارستان صحرایی که گیلانه رو می بینه و یه دل نه، صد دل عاشق گیلانه و خانومیش میشه.
تو اون مدت به بهونه های مختلف می رفته سراغ گیلانه و یه جوری سر صحبت رو باهاش خواسته باز کنه.
گیلانه هم که قصدش رو می دونه و می فهمه که ازش خوشش اومده ولی بخاطر علاقه اش به ایاز و اتفاقاتی که براش افتاده بود، بهش توجه نمیکنه تا شاید دست از سرش برداره. اما اون دست بردار نبوده و بالاخره ازش خواستگاری می کنه. اون پسر هم عین گیلانه کسی رو نداشته و مادر و پدرش رو تو بمباران از دست داده بوده. گیلانه که پافشاری هاش رو می بینه مجبور شده که همه چیز رو براش تعریف کنه. اما اون پسر میگه که برای من هیچ کدوم از اینا مهم نیست و اون قدر می خوامت که گذشته ات به چشمام نیاد. یه کم این طوری می گذره که بالاخره گیلانه رضایت میده. چون تنها بوده و کسی رو هم نداشته، صیقه ش هم که مدتش گذشته بوده و باطل شده بوده. باهاش ازدواج میکنه تا یه سایه ی مرد رو سرش باشه و از اون همه تنهایی در بیاد. خلاصه ازدواج می کنند و زندگیشون رو تشکیل میدن.
گیلانه داشت هق می زد و تعریف می کرد که با اینکه می دونسته فکرش و دلش پیش ایازه اما به روش نمی آورده و مهربون تر و بهتر از قبل باهاش رفتار می کرد. می گفت اون قدر عشق تو زندگیمون برات میذارم که دیگه نتونی به کس دیگه ای هم فکر کنی و همین طور هم شده بود. گیلانه می گفت اون قدر خوب بوده که داشته بهش دل می بسته و سعی می کرده ایاز رو فراموش کنه. چند سالی می گذره که می فهمه حامله شده و شوهرش کلی خوشحال میشه. اون موقع یه ماهش بود که یه روز خبر میارن شوهرش تصادف کرده و همون لحظه تموم کرده.
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جمعـــــه هم
روزِ غزل هاست
"تو" هم شاعر شو ...
#هما_کشتگر
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄