eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
6.7هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران‌ِ عشق
♡•• به كسي كينه نگيريد دل بي كينه قشنگ است به همه مهر بورزيد به خدا مهر قشنگ است دست هر رهگذري را بفشاريد به گرمي بوسه هم حس قشنگي است بوسه بر دست پدر بوسه بر گونه مادر لحظه حادثه بوسه قشنگ است بفشاريد به آغوش عزيزان پدر و مادر و فرزند به خدا گرمي آغوش قشنگ است نزنيد سنگ به گنجشك پر گنجشك قشنگ است پر پروانه ببوسيد پر پروانه قشنگ است نسترن را بشناسيد ياس را لمس كنيد به خدا لاله قشنگ است همه جا مست بخنديد همه جا عشق بورزيد سينه با عشق قشنگ است بشناسيد خدا را هر کجا یاد خدا هست سقف آن خانه قشنگ است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part15.mp3
2.93M
♡•• 🔻کتاب صوتی ..🔻 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید نویسنده:محمد رسول ملا حسنی قسمت پانزدهم📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران‌ِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم 👈قسمت اول را بخوان👉 قسمت 140 ضربان قلبم از تصوری که کردم، تن
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 141 آن را سمتم گرفت: ایول. بیا ببین چه چیزیه! خیالتم راحت شک نمی کنه شوهرت. خودش به شوخی مسخره اش هرهر خندبد و من فقط چشم غره رفتم. از دستش گرفتم و بعد از دو ماه شکستم... تا نزدیکی های صبح با هم در خیابان چرخ زدیم. حالم به کل عوض شده بود و با صدای آهنگ تندی که پخش می شد، هم خوانی می کردم و صدای خنده هایمان فضا را پر کرده بود. صدای ضبط را پایین آوردم و گفتم: منو برسون خونه. خیلی دیر شده. سری تکان داد و چند دقیقه ی بعد جلوی خانه متوقف شد. - دمت گرم. خیلی حال داد. چشمکی زد: چاکر داداش. خداحافظی کوتاهی کردم و پیاده شدم. در را به آرامی باز کردم و وارد شدم. بی صدا و آهسته داخل اتاقمان رفتم و به چهره ی غرق در خواب سلافه لبخندی زدم اما خیلی زود لبخندم محو شد. من زیر قولم زده بودم. قولی که به عشقم داده و از اعتمادش سواستفاده کرده بودم. کنارش دراز کشیدم و خیره به چهره اش شدم که معصومانه غرق در خواب بود و خاک بر سر من... جلوتر رفتم و بوسه ی آرامی به گونه اش نشاندم و چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را قانع کنم و گول بزنم که مصرف امشبم فقط بخاطر از یاد بردن آن همه فکر و خیال است. * * * «سلافه» با لبخند به آراز نگاه می کردم. چقدر از خوب شدن حالش خوشحال بودم. در این یکی دو روز از آن حال کمی بیرون آمده بود و شوخی و شیطنت هایش که دلم حسابی برایش تنگ شده بود را از سر گرفته بود. - خب خانوم خانوما کجا بریم؟ - هر جا که تو بگی. - پس بزن بریم. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با دیدن رستورانی که آمده بود، فکرم سمت روزهای گذشته رفت که با آراز بیرون می رفتیم و کلکل و بحث هایمان. همان شبی که با مهناز و مهران بیرون آمده بودیم. چقدر آراز سر به سرم گذاشت. لبخندی بر لب هایم آمد. دستم توسط دست آراز اسیر شد. او هم انگار یاد آن شب‌ها افتاده بود که با شیفتگی گفت: اون شب چقدر بیشتر جای خودتو تو دلم باز کردی با اون همه نجابت. لبخندی زدم که ادامه داد: بدجور به دلم نشسته بودی. در عین مهربون بودنت، خیلی هم قوی و محکم بودی. از آدم های محکم و خود ساخته همیشه خوشم می اومد. اوایل فکر می کردم یه دختر از خود راضی و خودخواهی اما بعدش فهمیدم که یه فرشته ای. قلبم ضربان گرفت و دستش را فشردم. لحظه ای سکوت کرد و سپس آهی کشید: فکرم بدجور درگیره. هنوزم اون صحنه های تو زیرزمین دست از سرم بر نمی داره. متعجب نگاهش کردم: تو هنوزم به اونا فکر می کنی؟ کلافه گفت: دست خودم نیست. خود به خود فکرم اون سمت میره. خودم هم آن روزها را به یاد آوردم و ترسی در دلم نشست. - بی خیال آراز. به این چیزا فکر نکن این قدر. به چیزای خوب فکر کن. سری تکان داد و بحث با شیطنت هایش عوض شد. آن شب زیادی به هر دویمان خوش گذشت. حال خوب آراز را که می دیدم، من هم سر ذوق می آمدم. تا نیمه های شب بیرون بودیم و کلی گشت و گذار کردیم. آن قدر همه چیز خوب بود که احساس می کردم زندگی و خوشبختی هم دارد به ما لبخند می زند. سر کلاس نشسته بودم و پچ پچ با مهناز حرف می زدم. از حال آراز و این روزهای زندگی مان می پرسید و وقتی فهمید مشکلی وجود ندارد، خوشحال شد. صدای ویبره ی گوشی ام بلند شد و نگاهی به شماره و نام سلاله کردم و از کلاس بیرون آمدم تا جوابش را بدهم. - سلام آبجی جون خودم. با شنیدن صدای ناراحت و گرفته اش نگران شدم: چی شده سلاله؟ اتفاقی افتاده‌؟ صدای گریه اش که در گوشم پیچید مضطرب پرسیدم: بگو دیگه ببینم چیشده؟ صدای گریه اش بلند شد و از هق هق نمی توانست حرف بزند. - سلاله بگو ببینم چی شده. از استرس دارم پس می افتم. - س... سلافه - بگو دیگه. - مامان... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAx0CUeR-NwACCM1fnQ2kE-bzsSQ8gTbgLJbgXBRozwACmg4AAik7aVD46litZBBgLRsE.mp3
11.27M
♡•• 🎵گل ارکیده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• ای که می دانی ندارم غیر درگاهت پنـــاهی.. دیگر از من برمگردان روی خــود، گاهی نگاهی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part16.mp3
3.09M
♡•• 🔻کتاب صوتی ..🔻 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید نویسنده:محمد رسول ملا حسنی قسمت شانزدهم 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• عجب زمانه ایست ؟! جمله این مکان مجهز به دوربین مداربسته است بیشتر اثر می گذارد تا آیا نمیدانی خدا تو را می بیند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 141 آن را سمتم گرفت: ایول. بیا ببین چه چیزیه! خیالتم راحت شک نمی
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 142 سکوت کرد که با وحشت میان حرف هایش آمدم: مامان چی؟ چی شده؟ بدون آن که جوابم را بدهد، با گریه گفت: سلافه بیا اینجا. هر چی زودتر بیا. اوضاع بدجور به هم ریخته. قلبم از ترس توی دهانم می زد: مامان چی شده؟ - حالش اصلا خوب نیست. آوردیمش بیمارستان. ضربه ای به گونه ام زدم: خدا مرگم بده. چرا؟ می خوام باهاش حرف بزنم. می تونه حرف بزنه؟ - نه. تو رو خدا زودتر بیا. دارم دق می کنم. سریع گفتم: باشه هر چی زودتر میام. بدون خداحافظی قطع کردم و وارد کلاس شدم و تند تند وسایلم را جمع کردم و بیرون آمدم. مهناز که از حال آشفته ام نگران شده بود، پشت سرم آمد. - چی شده سلافه؟ کجا میری؟ بغض در گلویم نشسته بود. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ مامان حالش چطور است؟ - میرم خونه. - باز آراز کاری کرده؟ سری به طرفین تکان دادم: باید هر چی زودتر برم بوشهر. مامانم حالش خوب نیست. با ناراحتی گفت: ای وای! چرا؟ خودم هم دلیلش را نمی دانستم و این بدتر آشفته و مضطربم می کرد. خواستم بروم که گفت: کجا با این حالت؟ زنگ بزن به آراز بیاد دنبالت. دور خودم چرخیدم و کلافه گفتم: نه باید برم ترمینال. هر چی زودتر بلیط بگیرم برم فقط. نباید وقت رو از دست بدم. دستم را گرفت و سمت یکی از صندلی ها کشاند. - یه دقیقه آروم باش. بری هم که کاری ازت بر نمیاد. با حرص گفتم: من دارم از بی خبری دیوونه میشم. اگه مامانم چیزیش شده باشه چی؟ به دنبال این حرف بغضم شکست و اشک هایم روان شدند. - یه گم آروم باش. به آراز زنگ بزن اون بره برات بلیط بگیره. تو با این حال می خوای چیکار کنی؟ سکوت کردم. راست می گفت. خودم اصلا توان هیچ کاری را نداشتم. با دستان لرزانم گوشی را از توی کیفم درآوردم. اشک دیدم را تار کرده بود. با پشت دست آنها را پس زدم و با انگشتان لرزانم شماره ی آراز را گرفتم. دو سه بوق خورد تا جواب داد: جونم خانومم؟ با هق هق گفتم: آراز صدای نگرانش را می شنیدم اما گریه و هق هق مجال حرف زدن را نمی داد. مهناز که حالم را دید، گوشی را از دستم گرفت و مشغول حرف زدن با آراز و توضیح دادن ماجرا شد و سپس گوشی را داخل کیفم گذاشت. - گفت الان میاد. با ناراحتی نگاهم کرد و می دانست هر چه حرف بزند، تأثیری در حالم نخواهد داشت. پس در سکوت خیره ام شد. پنج دقیقه ای شاید گذشته بود که تک زنگی روی گوشی ام انداخت. همراه با مهناز از دانشگاه بیرون زدیم. آراز با دیدنم، قدم سمتم تند کرد و مضطرب و نگران به طرفم آمد و دستم را در دستش گرفت و سوار ماشینش کرد. از مهناز هم تشکر و خداحافظی کرد و پشت فرمان نشست. نگاه به نیمرخش کردم: آراز؟ نیم نگاهی سمتم انداخت: جان؟ یه کم آروم باش عزیزم. انشاالله که مشکلی نیست. - میری ترمینال برام بلیط بگیری؟ - باشه تو فقط گریه نکن این جوری. اشک هایم را پس زدم و دستمالی از کیفم بیرون آوردم. - دست خودم نیست. می ترسم چیزیش شده باشه. سلاله هم اون قدر حالش بد بود که نگفت چی شده. از بی خبری دارم دیوونه میشم. - خیلی خب. برات بلیط هواپیما می گیرم تا زودتر برسی. سریع گفتم: پس زودتر برو. «باشه» ای گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشرد. با استرس پاهایم را تکان می دادم و به آراز تأکید می کردم تندتر برود. دلم پیش مامان بود. اگر اتفاقی برایش افتاده بود، چه؟ یعنی حالش چطور بود؟ گوشی ام را درآوردم. - به کی می خوای زنگ بزنی؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• عشق می بازم ، که غیر از باختن در عشق نیست در نبردی اینچنین ، هر کس به خاک افتاد، بُرد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Mohammad Motamedi - Arame Man (320).mp3
10.66M
♡•• آرام من بمان کنارم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• مــا اگــر بــــر نـــام حــــیـــدر عــاشـــقـــیم شــــیـــعــــہ ۍ درس امــــام صــــادقــــیــم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• [و إنّي أحبک أکثر اتِّساعاً من السَماء [و وسیع تَر از آسمان،دوستت دارم... ...؛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• نامش ستوده است، ستایش بر او...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄